

به نام پروردگار
وقتی در ظهر آخرین روز تیر ماه ۱۳۹۹ دوستِ پرستارم، مجتبی، بعد از اینکه من از شیفت خسته و کوفته برگشته بودم وارد اتاق شد و گفت: «برات یک خبری دارم» و پشتبندش گفت: «برات یک سرباز جانشین اومده» از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. آمدن سرباز جانشین به این معنا بود که من دیگر لازم نبود در اراک بمانم و میتوانستم بقیه خدمتم را در اصفهان بگذرانم. اصلاً باور این خبر سخت بود، چرا که برای هیچیک از سربازهای قبل من اتفاق نیفتاده بود که سربازی جایگزین آنها شود و آنها اراک را به مقصد شهر خود ترک کنند. جالب اینکه سرباز قبل از من، که همکلاسی سابق من بود، برای انتقالی تهران هم رفته بود و به این در و آن در زده بود، اما دریغ از اندکی توفیق. او تا آخر سربازیاش در اراک ماند، ولی من تنها حدود چهار ماه مهمان اراک بودم.
عصر همان روز یا یک روز بعدش همان سرباز جانشین به من زنگ زد. از دانشجویان ترم پایینی خود ما بود. از من در مورد شرایط اراک پرسید و برایش گفتم. حدود سه هفته طول کشید تا انتقالی من تکمیل شود و به اصفهان بیایم. میدانی با چه تصوری به اصفهان آمدم؟ اینکه دورانِ غمِ دوری از خانواده و همچنین سر و کله زدن با تعدادی دیوانه در درمانگاهی که در آن ساکن بودم و غذای بدِ رستوران یا پادگان خوردن به پایان رسیده و دوران خوب زندگی شروع شده. خودم را در اصفهان تصور میکردم در حالی که صبح از خواب بیدار شدهام و در حالی که خودم را میخارانم کشانکشان خود را به درمانگاه محلهمان میرسانم و آنجا سربازیام را به سهولت میگذرانم. اوایلش تقریباً همانطور هم بود. دقیقش را بخواهی یک ماهِ اولِ سربازی در اصفهان اینگونه بود که من کلاً دو الی سه روز در هفته سربازی میرفتم و این لاکچریترین سربازیای بود که کسی میتوانست تصور کند. اما این وضع تداوم نداشت. بعد یک ماه گفتند باید برای گذراندن آموزشی راهی بابل شویم و در آخر سر از کرج درآوردیم. بعد هم که برگشتم شرایط اگر نه روز به روز، حداقل هفته به هفته سختتر شد، تا جایی که با اینکه درمانگاه در محلهمان است چندین ماه اقوامم و دوستانم را کمتر از وقتی که در اراک بودم میدیدم چرا که هر روز برای ساعاتی طولانی شیفت داشتم. و معنی هر روز واقعاً «هر روز» است؛ یعنی بدون هیچ تعطیلیای. این وضع تا حدوداً اواخر خرداد ادامه یافت، یعنی حدود یک ماه و اندی پیش که بالاخره موافقت شد من هشت روز مرخصی بگیرم. در آن هشت روز احساس بسیار عجیبی داشتم. در روز اول یا دوم مرخصیام بعد از شش ماه با دوستم به میدان نقش جهان رفتم. دلم میخواست همانجا بمانم و تکان نخورم. آرامش عجیبی را تجربه کردم که ماهها از آن دور بودم. الان هم که به آن روز فکر میکنم دلم میخواهد گریه کنم. حدود دو سه هفته که از آن مرخصیها گذشت بالاخره مسئول فنی قبلی، یعنی همان سرباز پیشین درمانگاه، بازگشت و بالاخره کار من تنها اندکی سبکتر شد.
منشاء رنجهای بسیاری که در این یک سال بردم واحد نبود. از بد بودن بعضی پرسنل ضربه خوردم؛ از بداخلاقی بعضی از مردم هم همینطور؛ از بیکفایتی مدیران درکانگاه آسیب دیدم و از شلوغی بیحد درمانگاه کلافه شدم و وقتی یک روز هم مرخصی نمیتوانستم بروم مثل شیری زخمی در قفس کلافه شده بودم و هیچ راه فراری نمیدیدم. در ماههای اخیر دردهای روحی و جسمی و روانتنی زیادی را تجربه کردم. اکنون که با خود به سال پیش همین موقع، یعنی وقتی که در اراک بودم، فکر میکنم با خود میگویم که چه افکار و پیشبینیهای غلط و مسخرهای داشتم. من با برگشتن به اصفهان از نعمت بودن با خانواده و خوابیدن در منزل خودم و غذای خوب بهرهمند شدم، اما در مقابل اعصابخوردی بسیاری را تجربه کردم که در مخیلهام نمیگنجید. یکی از آنها محرومیت از داشتن همکارهای خوب در ماههای اول بود. من اصلاً نمیتوانستم تصور کنم چقدر تعدادی از همکاران میتوانند بد عمل کنند و به آدمهای اطرافشان ضربه بزنند. این فشارها تا جایی بود که حدود دو ماه پیش میخواستم بروم و هرجور شده از مسئولین بخواهم من را از اینجا که هستم رها کنند، ولو لازمهی این کار برگشتن به اراک یا رفتن به پادگان یا هر گوری دیگر باشد. من چه میدانستم اگر برگردم مجبور خواهم بود ساعتها بیش از موظفی سربازی (و آن هم تقریباً رایگان) کار کنم؟ از کجا میدانستم قرار است آخرین سرباز داروساز درمانگاه باشم و داروخانهای شبانهروزی به جای چرخیدن بر دوش چهار پنج مسئول فنی، فقط بر دوش من و یک دکتر دیگر بگردد؟
اکنون به چند چیز میاندیشم:
اول اینکه مثل همهی کارهای دیگری که در زندگی انجام داده بودم، برگشتن به اصفهان و نماندن در اراک هم یک بده بِستان بود. دنیا بِستانِ خالی ندارد؛ بده بستان دارد؛ حتماٌ باید امتیازاتی بدهی تا امتیازاتی بگیری. من در اراک محیط کاری فوقالعاده خوب و شرایط زندگیِ نامساعد در خارج محل کار داشتم. در اصفهان این قضیه برعکس شد: محیط کاری بسیار بد و شرایط زندگی بسیار مساعدتر در کنار خانواده. در قریب به همهی مواردِ زندگی کویا نمیشود همهی مزایا را با هم داشت.
دومین چیزی که به آن فکر میکنم این است که چقدر از پیشبینیهای الان من در مورد آینده، بعدها مضحک برایم به نظر خواهند آمد. محتمل است که در آینده دقیقاً آنچه مطابق میل من است پیش بیاید، اما ببینم که زندگی گذشتهام، که حالِ امروزِ من است، بهتر بوده است. در کل ما آدمها چندان پیشبینیکنندههای دقیقی نیستیم. این مسئله هم من را به یاد مرحوم نستراداموس میاندازد که اگر پیشگوییاش درست بود الان نه سالی میشد که کار زمین به اتمام رسیده بود، اما پیشگوییاش درست درنیامد و در عوض مردم دنیا در چند سال اخیر دچار گرفتاریهایی شدند که شاید با خود گفتند ای کاش پیشبینی نستراداموس درست درآمده بود.
آخرین چیزی که به ذهنم میرسد این است که من به هرحال این دورهی سختِ کوفنیِ سربازی را گذراندم. به قول شاعر «ما را به سختجانی خود این گمان نبود»: اکنون که این ماههای سخت را گذراندم، مثل ماه رمضان امسال که وقتِ افطار با زبان تشنه نسخه رد میکردم و فرصت افطار کردن هم گاهی نبود، میبینم که توانستم این دوران عجیب را بگذرانم و دانستنِ این توانستن برای من خوب است. سربازی به غیر از مطالعه، پوستکلفت شدن هم عاید من کرد. من در حالت عادی در یک روز ۱۴ ساعت شیفت نمیروم. فعلاً آنقدر به پول نیاز ندارم که چنین کنم و دیوانه هم نیستم که روح و جسمم را به اختیار با کار مفرط داغان کنم که پول بیشتر درآورم. به شغل فعلیام هم آنقدر علاقه ندارم که گذر زمان را حس نکنم.. الان که تجربهی کار زیاد را بالاجبار پیدا کردهام، شاید در آینده برای مشاغل سخت آمادهتر باشم. من فهمیدم که میتوانم بسیار بیشتر از قبل کار کنم، اما این مسئله را هم فهمیدم که این کار بیهزینه نیست. من گاهی فکر میکنم من در ازای این همه کار کردن خودم را از دست دادهام و مثل ربات شدهام و این کار زیاد چیزی است که حتماً باید بعد از سربازی آن را تغییر دهم.
همین.
شب خوش.
بامداد ۴ مرداد ۱۴۰۰. اصفهان.