یک خاطره
به نام او
یک دفعه پرت شدم به نه سال پیش؛ سال ۹۱. زمانی که تازه دانشجو شده بودم و اولِ ترم دو بود. اولین جلسهی مهندس رحیمپور بود؛ اولین جلسهای که شیمی آلی داشتیم. یادم میآید واکنش جانشینی نوع دوم یا چیزی توی این مایهها را درس داد و من خوب نفهمیدم. چه چیزی اکنون برایم جالب است؟ اینکه هنوز یادم است چقدر آن موقع که آن واکنش را در آن جلسه نفهمیدم عذابم داد. بعد کلاس در تب و تاب فهمیدن آن نوع واکنش بودم. با خود میگفتم نکند بقیهی جلسات هم چیزی نفهمم؟ اما چنین نشد. به تدریج به روش تدریس مهندس و سختگیریهایش عادت کردم.
آن روز که من آن مطلب را نفهمیدم اصلاً به این فکر نمیکردم برای خیلیها واقعاً مهم نباشد که مبحثی را بفهمند یا نه. دغدغهی محمد هجده ساله این بود که خودش بفهمد. یکی دو نفر دیگر از دوستانم بودند که با من همدغدغه بودند. بعد کلاس با همانها نشستیم به فکر کردن و بعد سراغ مهندس رفتیم و به او گفتیم بیشتر برایمان توضیح دهد. یکیشان علیرضا بود. در آخر همان ترم به شوخی به علیرضا گفته بودم «چقدر ما این درسها رو خوب یاد نمیگیریم». بعد یکی از آخرین امتحانات ترم جملهی من را به خودم باز گفت و خندید.
چقدر زود گذشت. حقیقتش میترسم از گذر زمان. میترسم که اینقدر زود دارد سنم زیاد میشود. میترسم از اینکه میگویم این قضیه مال نه سال پیش بود. میترسم از این سنی که در آن هستم. سنی که هر کاری بخواهم بکنم یا نکنم میگویند «دارد دیر میشود». ازدواجم را میگویند. پیدا کردن شغل باثبات را میگویند. درآمد کافی داشتن را میگویند. آیندهی مشخص را میگویند. من بیشتر از اینکه برای این سنِ «دارد دیر میشود»ها و چیزهایی که دارند دیر میشوند ذوق داشته باشم از آنها میترسم. نمیدانم چه باید بکنم.
انگار من از آن آدمها هستم که باید در هجده سالگی فریزم میکردند. آن موقع، آن سن، سنِ «دارد دیر میشود» نبود. سن یادگیری بود. همان چیزی که من میخواستم. الان وقتی که زمانم را صرف یادگیری چیزهای جدید میکنم عدهای هستند که میگویند «مگر دیوانهای؟ برو پول دربیاور». یا «الان حسابی پول دربیار و بعداً خرج کن». یا «کی میخواهی بروی خارج؟» و من میمانم که دلم میخواهد تا میتوانم از خیلی از آدمها فاصله بگیرم. دلم میخواهد جایی بروم که خیلی از آشناهایم را نبینم. وقتی این حرفها را میشنوم به شدت احساس تنهایی میکنم و دلم میخواهد جایی بروم که از نظر فیزیکی هم تنها باشم نه اینکه در جمع باشم و در درون احساس تنهایی کنم. پیشفرض چنین ناصحان این است که من به حداقل سی چهل سال دیگر زندهام. در حالی که چنین چیزی تنها یک احتمال است. اگر قرار باشد ده سال دیگر زندگی کنم ترجیح میدهم ده سال ملایم کار کنم و همراهش تفریح و زندگی کنم نه اینکه پنج سال اول خودم را غرق در کار، چه دوستش داشته باشم و چه نداشته باشم، بکنم و پنج سال فقط تفریح کنم. من آدم «بارت را در همین چند سال ببند و بعد زندگی کن» نیستم؛ این را از یکی از همکارانم شنیدم. اگر خودم را غرق در کار بدون تفریح و آزادی کنم دیگر لذت نمیبرم و میدانم اگر زمانی برسد که کار نداشته باشم و فقط گزینهی تفریح برایم موجود باشد لذت نخواهم برد. میخواهم از آدمهای دم به دقیقه «دیر میشود»گو چند وقتی دوری کنم و ببینم میخواهم چه کنم.