

پیشگفتار نخست: این نوشته در مورد کتاب “شور زندگی”، نوشتهی ایروینگ استون است. فقط در دو صورت شاید خواندن ادامهی مطلب برایتان مفید باشد: الف- این کتاب را قبلاً خوانده باشید و بخواهید مروری بر آن داشته باشید. ب- این کتاب را نخوانده باشید و بدانید هیچ وقت قرار نیست آن را بخوانید و فقط بخواهید مختصری از زندگی ونسان ون گوگ بدانید. پس در صورتی که قصد خواندن کتاب را دارید ترجیحاً ادامهی مطلب را نخوانید.
پیش گفتار دوم: از این متن انتظار یک نقد ادبی مفصل و جامع نداشته باشید. نقد ادبی، کارِ من نیست. در نقد، هیچ سررشتهای ندارم. در اینجا صرفاً به ذکر بعضی از آنچه در کتاب خواندم و دوست داشتم اکتفا میکنم. این نوشته بیشتر حاصل بیدار شدن احساسات من و در نتیجهی طوفانی است که در حین و پس از خواندن کتاب در دل و جانم حس کردم. این نوشته حاصل شور زندگی است، منتها این بار نه در دل نقاش هلندی، بلکه در دلِ من.
نام کتاب به فارسی: شور زندگی، ماجرای زندگی ون گوگ
نام کتاب به انگلیسی: Lust for life; a novel of Vincent Van Gogh
نویسنده: ایروینگ استون
مترجم: مارینا بنیاتیان
بخش اول: صبح نه چندان زودِ دوشنبه، ۱۹ تیرماه ۱۳۹۶، نزدیک ورودی موزه ونگوگ، آمستردام، هلند
در صفِ طویل تهیهی بلیط برای ورود به موزهی ونگوگ ایستاده بودم. Wi-Fi مجانی پیدا کرده بودم و داشتم استفاده میکردم که دوست استرالیاییام برایس (Brice) طبق معمول با دیدن اینکه آنلاین هستم با من شروع کرد به چت کردن. از این برایش گفتم که چه میکنم و کجا هستم و … و او هم طبق معمول داشت مزه میپراند و اذیت میکرد. تا رسیدنم به محل تهیهی بلیط سرم با چت کردن با برایس گرم شد.
موزه ملی هلند (Rijksmuseum)، آمستردام، تابستان ۹۶
روز قبل، یعنی یکشنبه، از موزهی ملی آمستردام بازدید کرده بودم. برای من آن روز، یک روز بسیار عالی بود. من پیش از سفر به اروپا ۴ جلد کتابِ هرچند نهچندان خوب در مورد تاریخ اروپا خوانده بودم و این خواندنها به من کمک میکرد در و دیوار موزه و نقاشیهای روی آنها را بهتر درک کنم و تا حدودی بفهمم که چه شده که یک نقاشی به چنین شکلی کشیده شده و هدف چه بوده و الی آخر. تسلطم به زبان انگلیسی هم سبب شد که پای نقاشیهای شاخص بایستم و متن را کامل بخوانم یا پادکست مربوطه را گوش دهم و دقیقتر در مورد آن اثر هنری یاد بگیرم. موزه ملی آمستردام با آن نقاشیهای حیرتانگیزش نه فقط هنرمندان، بلکه هر هنردوستی را متحیر میکرد.
موزه ونگوگ، آمستردام، تابستان ۹۶
اما روز دوشنبه، من به موزهای رفتم که میدانستم آثار یک نقاش را در خود جای داده است، اما از خودِ نقاش هیچ نمیدانستم. شاید بعضی مختصری در مورد ون گوگ بدانند؛ در این حد که نقاشی میکرده، فقیر بوده، گوش خود را بریده بوده و در نهایت خودکشی کرده است، اما من اینها را هم نمیدانستم. تنها چیزی که من ون گوگ را بدانها میشناختم self portrait هایش بود و دیگر هیچ.
در اصل، رفتن من به موزه ون گوگ بر اساس لیستی بود که پیش از سفر تهیه کرده بودم. لیستی از مکانهایی که به نظر برای بازدید جالبتر به نظر میرسیدند. در آن روز هم که آخرین روز اقامت من در آمستردام محسوب میشد، دو گزینه پیش رو داشتم: یکی موزه ون گوگ و دیگری باغ وحش آمستردام. در نهایت با تردید تصمیم گرفتم که از موزه ون گوگ بازدید کنم.
طبیعی است که پس از آن چند ساعت بازدید و دیدن نقاشیهایی که بر خلاف آثار موجود در موزهی ملی تقریباً هیچ چیز از آنها نمیفهمیدم، با خود گفتم “کاش از باغ وحش دیدن کرده بودم”. به خصوص این پشیمانی موقعی بیشتر شد که اتوبوسم به مقصد شهر بعدی را هم بر اثر یک اشتباه از دست دادم.
نقاشیهای او پر از رنگ بود*. پر از “شور زندگی” بود، اما پر از ابهام هم بود. برای من درک نقاشیهای ون گوگ سخت بود. در موزه علاوه بر نقاشیها، دیواری هم وجود داشت که روی آن تلفنهایی به شکل تلفنهای قدیم نصب شده بود. وقتی آن تلفنها را برمیداشتی صدای دو نفر را میشنیدی که به جای ونسان و تئو حرف میزدند. در اصل، ابتکاری به خرج داده بودند و بعضی از نامههایی که بین این دو برادر رد و بدل شده بود را به دو گوینده داده بودند تا بخوانند و تو میتوانستی از حرفهای رد و بدل شده بین آنها نه فقط به صورت مکتوب بلکه به صورت صوتی هم مطلع شوی. البته وقتی تو نه درست ونسان را بشناسی و نه درست تئو را، این ابتکارها هم برایت بیاهمیت جلوه میکند. تو میمانی و وقتی که میتوانستی به جای موزه در جایی دیگر بگذرانی و اتوبوسی که از دست میدهی…
بخش دوم: یکشنبه، ۲۶ آذر ۱۳۹۶، اصفهان، ایران
داشتم در گودریدز پرسه میزدم که چشمم به کتابی به این نام خورد: “شور زندگی”. با خود گفتم که چه عنوان قشنگی دارد. صفحهی مربوط به کتاب را باز کردم و متوجه شدم کتاب در مورد ونسان ون گوگ است. کتاب را در لیست کتابهایی که بعدا باید بخوانم، یعنی لیست to-read، گذاشتم، اما تا مدتها به این کتاب حتی فکر هم نکردم.
بخش سوم: شنبه، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷، پل خواجو، اصفهان، ایران
دوستم علیرضا اخلاقی را میبینم. با هم کلی حرف میزنیم و خاطرات بچگیهایمان زنده میشود. شب پس از دیدن او تصمیم میگیرم در موردش پستی بنویسم. هنوز در مورد محتوای “شور زندگی” خبری ندارم، اما در پاراگرافی از عنوان کتاب یاد میکنم و برای علیرضا مینویسم:
خاطرات جالبی رو برات یادآوری کردم. تازگیها در گودریدز عنوان یک کتاب در مورد ون گوگ رو دیدم که برام جالب بود:”شور زندگی”. احساس میکنم این کلمه برای دوران اول دوم راهنمایی من کاملاً صدق میکنه. من سرشار از زندگی بودم. تو هم همینطور. الان به اندازهی اون سالها که نه؛ به اندازهی نصف اون هم این شور زندگی رو ندارم. نمیدونم اوضاع تو چطوره. خودت ارزیابی کن. اون شور رو واقعاً و عمیقاً داری؟ یا نداری و خودت به آن معترفی؟ یا اینکه فکر میکنی داری و اگر بیشتر تامل کنی میبینی نداری؟
از شما چه پنهان؛ هنوز هم با خواندن آن پست لذت میبرم.
بخش چهارم: تابستان ۱۳۹۸، اصفهان، ایران
با برادرم پرهام کتاب را میخریم. هرکدام نصف پولش را میدهیم. پرهام کتاب را در همان تابستان ۹۸ میخواند و به من هم توصیه میکند بخوانم، اما خواندن کتاب برای من به وقت دیگری موکول میشود.
بخش پنجم: ۳ فروردین ۱۳۹۹، اصفهان، ایران
بالاخره شروع به خواندن کتاب میکنم. در صفحات اول حس میکنم که کتاب چندان به مذاق من خوش نیاید، اما به هرحال ادامه میدهم و میخوانم و می خوانم و میخوانم، تا اینکه میفهمم این یکی از بهترین کتابهایی بوده که من در چند سال اخیر خواندهام. خواندن کتاب را در دوشنبه، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ در شهر اراک به پایان میرسانم.
بخش ششم: ۸ خرداد ۱۳۹۹، اراک، ایران
و حالا در اراک، در شهری که تصورش هم نمیکردم و نمیخواستم حتی یک روز هم در آن اقامت داشته باشم، نشستهام و در مورد “شور زندگی” برای تو مینویسم. چه پارادوکس عجیبی؛ چه دنیای عجیبتری.
شاید اگر تو هم مانند من از ون گوگ فقط نقاش بودن، گوش بریدن و خودکشی کردنش را بدانی با خود بپنداری که اصلاً زندگی چنین آدمی چرا باید ارزش خواندن داشته باشد؟ شاید مثل من قبل از مطالعه قضاوت کنی که فردی که در نهایتِ بدبختی و رنج زیسته و در نهایت به دست خویشتن جانِ خود را گرفته آنچنان زندگی درخور توجهی برای بررسی نداشته باشد. شاید مانند من فکر کنی اگر او انسان موفقی در طول زندگی بود؛ رفتاری عادی و روابط اجتماعی خوبی داشت، جایگاه خوبی در میان مردم داشت، شغل خوب و درآمدزا داشت، زندگی روتینی که همه میکنند را در پیش گرفته بود و مثل اکثر انسانها بر اثر یک بیماری یا حادثه مرده بود، زندگیاش ارزش کاوش و پژوهش داشت، اما اکنون که اینطور نبوده دانستن در مورد زندگی او ارزش چندانی ندارد. شاید زندگیهای آدمهای دیگر و بهتری هست برای واکاویدن. اما… اما من اشتباه قضاوت کرده بودم. دنیا محلی است که فرصت این را فراهم میکند که از یک نقاشِ دیوانهی بینوا هم بیاموزیم، اگر خود چشمی بینا و گوشی شنوا داشته باشیم. اگر خود، چشم خود را با پیشداوری در مورد افراد و وقایع نبندیم. اگر چشمهایمان را بشوییم و جور دیگر ببینیم.
ونسان از شهری به شهر دیگر میرود تا خود را بیابد؛ که ببیند در زندگی میخواهد چه کند و آن را به چه سمت و سویی سوق دهد. میگردد تا اینکه ببیند باید در این دنیا چه کاره شود. آیا باید فروشندهی آثار هنری در لندن باشد و برای همیشه در این سِمَت بماند؟ یا باید این کار را رها کرده و کشیش شود؟ یا باید مبلغی مذهبی در بلژیک شود؟ یا شاید هم نه؛ هیچکدام از این کارها، کار ونسان نباشد. او باید پیشهای اختیار کند که دنیا او را به آن میشناسد: نقاشی.
بیپرده بگویم: چند روزی است دنبال واژه میگردم. دنبال جملات و عباراتی میگردم که آنچه تا اینجا نوشتم را به آنچه بعد از این میخواهم بنویسم پیوند دهم. دنبال نخی از کلماتم که قبل و بعد این جمله را به هم بدوزد و نمییابم. دیگر انتظار بس است. مینویسم بدون آنکه خیلی بیندیشم که چگونه میخواهم ادامهی این متن را بنویسم. از دل مینویسم.
دلیل آنکه این کتاب اینقدر من را در اندیشه فرو برد این بود که خیلی وقتها به آنچه ونسان میاندیشیده است اندیشیدهام. این بود که تفکرات ونسانِ زیسته در صد و اندی سال پیش، صد و اندی سال با آنچه بدان میاندیشیدهام فاصله نداشت. افکارش، احساساتش، شکستهایش، پیروزیها و شادیهای اندکش گویی تازه از تنور درآمده بودند؛ داغ داغ بودند.
شاید با خود بگویی که اولاً “شور زندگی” یک داستان است؛ داستانی حاصل تخیلات ایروینگ استون. شاید بگویی غور در یک “داستان” آن چنان دردی از “واقعیت” ما دوا نمیکند. آنچه در کتابها گذشته “داستان” است و آنچه با آن شبانهروز کلنجار میرویم زندگیایست مبتنی بر “واقعیت”. ثانیاً استون هیچوقت ونسان ونگوگ را ندیده. از کجا میداند که در ذهن ونسان چه میگذشته است؟
من میگویم که “داستان” از این جهت مغز ما را به تفکر و قلب ما را به تکاپو وامیدارد که با خیلی از “واقعیت”هایمان_ آنچه در دنیای واقعی بر ما میگذرد_ اشتراک دارد. داستانی که از نهاد انسانی برمیآید و با قلمی بر کاغذ مینشیند اگر شباهتی با واقعیتهایمان نداشت هیچگاه ما را با خود همراه نمیکرد و هیچگاه ضربان قلبمان را بالا نمیبرد. ما آدمها بعضی از آنچه که داستان گفته را خود تجربه کردهایم؛ با گوشت و پوست و استخوانمان لمسش کردهایم، اما گویا ما انسانها در درون خودمان احساساتی هم داریم تجربه نشده، که در ما هست اما هنوز فرصت ظهور و بروز در ما نیافته است.
ما آدمها عشاقی هستیم که بعد از سالها به وصال معشوق میرسیم؛ پدران و مادرانی هستیم که لذتِ بزرگ کردن فرزند را در خود چشیدهایم؛ مردانی هستیم که در جنگ دوست صمیمی خود را از دست دادهایم؛ زنانی هستیم که داغِ فرزند دیدهایم. ما آدمها در نهانمان احساسات و افکاری داریم که بعضی از آنها را چشیدهایم و بسیاری را نچشیدهایم. اما آنها را “داریم”. ما آدمها ممکن است دریا نرفته باشیم و آب دریا در دهانمان نرفته باشد، اما تا به دریا رویم، شوری آب دریا را حس میکنیم. حال یا “واقعیت” ما را به دریا میبرد یا “داستان”. مادامی که قوهای به نام چشایی در ما باشد_ که خداوند در نهادمان نهاده_ میتوانیم شوری دریا را بچشیم و این چشیدنهاست که ما را عمیق میکند. به ما توانایی درک میدهد؛ به ما رخصت همدردی و همدلی میدهد حتی اگر دردِ مشترکی با همنوعمان نداشته باشیم. این توانایی حس کردن حسهای قدیمی و حتی احساسات حسناکرده، که خداوند در ما به ودیعه نهاده، است که به ما عمق میبخشد و دریایمان میکند.
اگر ایروینگ استون از احساسات و افکاری گفته بود که مربوط به تک تکِ ما نبود؛ تک تکِ مایی که شاید تک تکِ این احساسات را نچشیدهایم اما عمیقاً درکشان میکنیم، این داستان اساساً بیفایده بود. اما این احساسات و افکار منحصر به ونسانِ داستان نیست و در وجود یکایک ما نهفته است. علاوه بر این، وقتی هم که بدانیم آنچه استون نوشته کاملاً بیاساس نبوده؛ بر اساس نامههای زیادی نوشته شده که بین ونسان و برادرش_ تئو_ رد و بدل میشده؛ نامههایی که ونسان از خود گفته، از احساساتش، از آنچه برایش رخ داده، از نظرش در مورد نقاشی، از تفکرش در مورد زندگی و بفهمیم که برای نوشتن این کتاب “تحقیقات میدانی” زیادی صورت گرفته، شاید سبب شود به این داستان به شکل یک داستانِ صرف نگاه نکنیم. حتی اگر داستانی صرف بود، باز هم چنان فرقی نداشت؛ تک تکِ ما یا داستانهایی داریم نانوشته یا قوهی درک داستانهایی را داریم که میتوانست برایمان رخ دهد؛ داستانهایی که هنوز برایمان رخ نداده.
ایروینگ استون داستان “شور زندگی” را بر اساس شهرهایی دستهبندی کرده که ونسان در آنها روزگار خود را از جوانی تا آخر عمر سپری کرده است. هر فصل را یک “کتاب” نامگذاری کرده. کتاب اول: بوریناژ. کتاب دوم: اِتن و الی آخر. در مجموع شده هشت کتاب. هرکدام از فصول کتاب هم واقعاً کتابی است از فصلی از زندگی انسانی به نام ونسان ونگوگ.
دوخته شد آنچه پیش از این عبارات میخواستم به عبارات پسین بدوزم. وصلهی ناجوری شد، اما وصل شد. اکنون از این وصله بگذر و بیا تا با هم ابتدا به بازخوانی بخشی از کتاب و اتفاقاتی که برای ونسان میافتد بپردازیم و سپس در مورد شخصیت ونسان کمی تفکر و گفتگو کنیم:
لندن
ون گوگ در آن مقطع فروشندهی گالری گوپی است. اولین عشقِ دوران جوانی او نخستین شکست عشقی ون گوگ را در پی دارد. اورسلا با اینکه خود در پی عشقی دیگر است، ونسان را مجذوب خود میکند و وقتی که ونسان از او درخواست ازدواج میکند، او با بیرحمی درخواست ونسان را رد میکند. در پایان لندن، صحنهی غمانگیز پایان یک دوره برای ونسان، و همچنین شروعی بر رنجهای او در دنیا را میخوانیم:
ونسان پرسید:
– اینجا چه خبره؟
– فکر میکنم عروسیه.
ونسان به درشکه تکیه داد. باریکهای از آب میان موهای حنایی رنگش بر روی صورت فروریخت. پس از مدتی در ورودی خانه باز شد. اورسلا همراه مردی لاغر و بلندقامت در جلوی در نمایان شدند. جمعیت داخل سالن در حالی که میخندیدند، هلهله میکردند و دانههای برنج بر روی آنان میپاشیدند به ایوان هجوم آوردند.
ونسان به آرامی در پشت قسمت تاریک درشکه مخفی شد. اورسلا و شوهرش سوار شدند. درشکهچی با شلاقش ضربهای ملایم بر اسبها فرود آورد. ونسان چند قدمی جلوتر رفت و صورتش را به شیشه بخار گرفته درشکه چسباند. مرد اورسلا را در بغل گرفته بود و آن دو داشتند یکدیگر را میبوسیدند. درشکه به راه افتاد و از آنجا دور شد.
چیزی در درون ونسان شکست؛ چیزی پاک و بیآلایش. طلسم شکسته شد. نمیدانست که شکستن آن میتوانست به این راحتی باشد. خود را کشانکشان و با زحمت به آیزل ورت رساند. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه انگلستان را ترک گفت.
خوب است که ونسان نمیداند که آن چیز پاک و بیآلایش باز هم خواهد شکست؛ بسیار هم محکمتر.
کتاب اول: بوریناژ
ونسان نمی توانست یک فروشندهی گالری هنری بماند. پس از یک سال تحصیل در آمستردام، او میفهمد که تحصیلات مذهبی و کشیش شدن هم از او ساخته نیست. داکوستا، استاد ونسان، هم مدتی است که نسبت به اینکه ونسان بتواند کشیش خوبی شود دچار تردید شده است. در این هنگام گفتگویی بین ونسان و داکوستا صورت میگیرد که نکات آموزندهای دارد. در این گفتگو، نگاهی به کار مطرح میشود که ونسان بعدها با آن عملاً زندگی میکند.
در جایی داکوستا در مورد رامبرانت با ونسان حرف میزند:
برای اون (رامبرانت) فرق نمیکرد که مردم چی فکر میکنن. رامبرانت باید نقاشی میکرد. خوب و بد کارش هم براش اهمیتی نداشت. نقاشی برای اون مهارتی بود که از اون یه انسان میساخت. ونسان، ارزش واقعی هنر به قدرت بیانیه که به هنرمند میده. رامبرانت راهی رو رفت که میدونست هدف اصلی زندگیشه و همین بود که باعث تایید اون شد. حتی اگه نقاشیهای بیارزشی هم ارائه میداد ولی باز با این حال هزاران بار موفقتر از اون میشد که خواستههای قلبیش رو کنار بگذاره و مثلاً ثروتمندترین تاجر آمستردام بشه.
ونسان: موافقم
مندس (داکوستا) که گویی هنوز هم در افکار خود غوطهور بود ادامه داد:
این حقیقت که امروز هنر رامبرانت همه رو به شعف میآره واقعاً دیگه ارزشی نداره. وقتی اون مرد، زندگی کاملاً موفق و کاملی داشت. هرچند تا توی قبر هم آزارش میدادن و راحتش نمیگذاشتن. بعد کتاب زندگی اون بسته شد؛ کتابی پرحجم و پرمحتوی- آنچه مهم بود چگونگی پشتکار و وفاداری اون به مرامش بود، نه کیفیت کارش.
ونسان پرسید: ولی یه جوون از کجا میتونه بفهمه که داره انتخاب درستی انجام میده یا نه؟ فرض کنین اون فکر میکنه که باید زندگیشو به کار به خصوصی اختصاص بده ولی پس از مدتی متوجه میشه که برای این کار ساخته نشده.
داکسوستا: ببین ونسان، هیچوقت در مورد هیچ چیز نمیتونی کاملاً مطمئن باشی. فقط باید شجاعتشو داشته باشی که تا اون کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بدی. ممکنه بعدها بفهمی که اشتباه کردی ولی لااقل آنچه را که فکر میکردی درسته انجام دادی و این مهمه. ما باید طبق استدلال خودمون عمل کنیم و بعد ارزشیابی نهایی رو به عهده خداوند بگذاریم. اگه در این لحظه اطمینان داری که به هر طریق که شده میخواهی به خالق خودت خدمت کنی بنابراین ایمانت تنها راهنمای تو به طرف آینده است، پس به آنچه که ایمان داری اطمینان داشته باش و به خودت ترس راه نده.
ونسان: فکر میکنین من صلاحیتشو دارم؟
داکوستا: که به خدا خدمت کنی؟
ونسان: نه. منظورم اینه که صلاحیتشو دارم که یه روحانی با تحصیلات دانشگاهی بشم؟
مندس به هیچوجه میل نداشت در مورد مشکل شخصی ونسان اظهار نظر کند. تنها میخواست در چارچوب کلی صحبت کرده و تصمیمگیری نهایی را به او واگذار نماید…
این گفتگو از این دو جهت برای من جالب بود:
اول اینکه داکوستا حرفی میزند که من در زندگی شخصی خودم سالها طول کشید تا به آن برسم. اینکه داکوستا شروع میکند به گفتن اینکه ” ببین ونسان، هیچوقت در مورد هیچ چیز نمیتونی کاملاً مطمئن باشی” و …، حرف مهمی است. حرفی است که آدم اگر بدان گوش کند از موکول کردن کارها به آینده به دلیل ترس از تصمیمگیری که در حال دارد میپرهیزد.
دومین کار داکوستا در اینجا که برای من جالب بود این بود که او از پاسخِ صریح دادن به ونسان اجتناب کرد و تصمیمگیری نهایی را به ونسان سپرد. این کار از این جهت مهم است که به ونسان و ما میفهماند که مسئول اصلی تصمیمگیری برای زندگی خودِ ما هستیم. بعضی از ما را اگر کسی راهنمایی کند و بگوید فلان راه را برو و ما راه را برویم و به سرانجام خوبی نرسیم فراموش میکنیم، یا اینکه خود را به فراموشی میزنیم که خود مسئولِ اصلی بودهایم و راهنمای خود را مسئول میدانیم، اما راهنمای هوشیار اطلاعات لازم را در اختیار ما میگذارد و مسئولیت نهایی_ مسئولیتی که بسیار هم سنگین است_ را بر دوش خودمان میگذارد.
ونسان در این مقطع از زندگی تصمیم میگیرد در پی تبلیغ مسیحیت به بوریناژ، منطقهای پر از معادن زغالسنگ در بلژیک با مردمانی کارگر و زحمتکش، برود. در این مقطع از زندگی، او دچار سختیها و رنجها و فقری میشود که تصورش دشوار است. در بوریناژ کارگران معدن بسیار فقیر هستند و دست و صورتهایشان همیشه به دلیل تماس با زغالسنگ سیاه است. ونسان برای آنکه نصایحش به دلِ معدنچیان رخنه کند تصمیم میگیرد که خود شبیه آنها شود؛ اموال و مایملک خود را به طور افراطی به این و آن میبخشد و فقیر میشود و با زغالسنگ در تماس قرار میگیرد و دستها و صورتش سیاه میشود. این کار سبب میشود معدنچیان و خانوادههای آنها ونسان را از خود بدانند و به نصایحش گوش بسپارند، اما در نهایت منجر به این میشود که کسانی که ونسان را به این کار گماردهاند او را مایهی ننگ بدانند و او را از آن سِمَت خلع کنند. در اینجا سوالی که برای من پیش آمد این بود که آیا کار ونسان صحیح بود که خود را دقیقاً شکل معدنچیان کرد تا سخنش در آنها اثر کند؟ یا او باید راهی را پیش میگرفت که مورد تایید گمارندههای او بود؟ شاید هم باید راه میانهای پیدا میکرد. نمیدانم..
ونسان در اواخر دورهای که در بوریناژ به سر میبرد پی میبرد که از او مبلغ خوبی شدن هم ساخته نیست. او میفهمد به جای سرزنش خود به دلیل شکست در یک راه، باید راههای دیگر را اختیار کند:
…مضمون فکری او که همواره به خود میگفت: “من یک بیعرضهام، من یک بیعرضهام، من یک بیعرضهام”، حال جای خود را به جملاتی دیگر بخشیده بود. جملاتی نظیر “حالا باید چه کنم؟ بیشتر به درد چه کاری میخورم؟ جایگاه مناسب من در این دنیا کجاست؟” در هر کتابی که مطالعه میکرد در جستجوی راهی بود که بتواند مسیر زندگی او را هدایت کند.
و وقتی تئو، برادر ونسان، در حالی که ونسان به بیماری و فلاکت افتاده بوده به بالینش میآید و از او دیدار میکند، ونسان به تئو میگوید:
این درست که هرچند وقت یک بار یا خودم تونستم پول نون خالیمو دربیارم و یا اتفاقی افتاده که دوست و آشنایی دستمو گرفته و از روی نوعدوستی بهم صدقه داده. این درست که وضع مالی من خیلی بده و آینده تاریکی انتظارمو میکشه ولی آیا این یعنی من دیگه آدم بیارزشی هستم؟ تئو من باید راهی رو که شروع کردم ادامه بدم. اگه من دیگه مطالعه نکنم، اگه دیگه به جستجوی خودم ادامه ندم باید بگم که نابود شدم.
و بالاخره شغلی را که باید بعد از چند ماه آزمودن نقاشی (با زغال بر کاغذ) مییابد:
…بعد از تمام این سالهای تلف شده من بالاخره خودمو پیدا کردم! میخوام یه نقاش بشم. البته که من یه نقاش میشم. من باید یه نقاش بشم. به همین خاطر بوده که توی تمام شغلهای دیگه شکست خوردم، چون واسه اونها ساخته نشده بودم. ولی حالا من صاحب چیزی هستم که هیچوقت نمیتونه شکست بخوره…
کتاب دوم: اتن
ونسان به خانه باز میگردد. این بار او عاشق کای_ دخترخالهی زیبا و متین و باوقارش_ میشود؛ دخترخالهای که چندی پیش شوهرش “واس” را که بسیار به او دلبسته بوده از دست داده و بیوه شده و با پسرش “یان” زندگی میکند. کای که در اندوه فقدان شوهرش میسوزد برای مدتی به اِتِن میآید تا روحش تازه شود. او و پسرش یان صبحها همراه ونسان به دشتهای اطراف اتن میروند. زمان میگذرد و سرانجام روزی ونسان در راه بردا (شهری در هلند) عشقش را به او ابراز میکند:
ونسان: کای دیگه نمیتونم بهت نگم! دیگه تحملشو ندارم! تو باید بدونی که من تو رو دوست دارم کای، حتی بیشتر از خودم دوستت دارم! همیشه دوستت داشتم، از همون بار اولی که تو رو در آمستردام دیدم! تو باید همیشه کنار من باشی! کای بگو که فقط یک کم منو دوست داری. ما به لاهه میریم و اونجا زندگی میکنیم. همه با هم تو خونه خودمون و خوشبخت میشیم. تو منو دوست داری. این طور نیست؟ کای عزیزم. بگو که با من ازدواج میکنی.
کای دچار ترس و انزجار میشود و میگوید:
نه، هرگز، هرگز.
این صدای کای برای همیشه در یاد ونسان میماند. او به دلیل این عشق توسط پدر و مادرش مواخذه میشود. کای و پسرش پس از این واقعه به آمستردام برمیگردند و ونسان که به امید تبدیل جوابِ “نه” کای به آمستردام به “بله” و نزد عمویش میرود کاملاً نومید میشود و “طعمِ خاکستر بسیار تلخِ عشق یک طرفهاش را بر لبانش حس میکند”.
کتاب سوم: لاهه
او برای یادگیری نقاشی حرفهای به نزد مووه، از اقوام او که در لاهه مستقر است، میرود. تا کردن با مووه برای ونسان سختیهایی دارد، چرا که او اخلاقی خاص دارد، مثلاً هنگامی که او مشغول کشیدن نقاشی باشد در دنیای خود فرو میرود و از تعامل با دیگران خود را بر حذر میدارد.
ونسان، مثل سابق، در لاهه هم دغدغهی معیشتی و هم دغدغهی عشق دارد. او در یک دوراهی گیر کرده که آثارش را به نحوی بکشد که به فروش برسد یا اینکه طوری بکشد که خود دوست میدارد. ونسان در جایی پس از گذران چند ماه نزد مووه مکالمهای با او دارد که دیدگاه او را در مورد این مسئله روشنتر میکند:
مووه: تو اسم خودتو میگذاری نقاش؟
ونسان: بله.
مووه: چه حرف احمقانهای! تو در تمام عمرت حتی یه نقاشی هم نفروختی.
ونسان: یعنی شما میگین نقاش بودن یعنی این؟ یعنی فروش؟ ولی من فکر میکنم نقاش بودن یعنی اینکه دائماً در جستجو باشی بدون اینکه چیزی پیدا کنی. فکر میکردم درست برعکس این جمله است که میگه: “من میدونم، من پیداش کردم”. وقتی میگم من نقاشم منظورم اینه که دائم دارم جستجو میکنم؛ دائم در تلاشم و تمام وجودم به نقاشی تعلق داره.
مسئلهای که در اینجا برای من مطرح شد طرز فکر جالب، عجیب و بحثبرانگیز او در مورد ماهیت کارش، یعنی نقاشی است. این مسئله هنوز هم از مسائل مهم دنیای کار است. آیا ما وقتی نقاش، خطاط، پزشک و … هستیم که بقیه ما را به آن عناوین بشناسند و یا همینکه در تلاش باشیم که به بهترینِ خودمان تبدیل شویم کافی است؟ جواب این سوال را باید از چه کسی دریافت کرد؟ آیا ما باید با شغلمان نیازها_ چه بسا نیازهای کاذب_ جامعه را برطرف کنیم یا باید آنچه خود میپسندیم ارائه دهیم؟
از سوی دیگر ونسان که با شکست عشقی اورسلا و کای در درون میشکند، در طلب عشقی که نمییابد با زنی هرزه که ظاهری جذاب هم نداشته و سنش از ونسان بیشتر بوده به نام کریستین آشنا میشود و تصمیم میگیرد با او ازدواج کند. آن زن که از رابطهی نامشروع قبلی با مردی دیگر باردار است، از معدود کسانی است که اندکی محبت نصیب ونسان میکند و مهمتر از این محبت این است که ونسان را درک میکند و ونسان که تشنهی همین اندک محبت و درک شدن است به او نظر مثبت پیدا میکند. ونسان کریستینِ باردار و دختر کوچکش را به خانهی خود میبرد. روزها میگذرد و ونسان به رابطهی نامشروعش با آن زن ادامه میدهد تا اینکه مردم لاهه از این رابطهی او مطلع میشوند و ونسان از شهر طرد میشود. از نکات جالب توجه دیگر این رابطه این است که مانند هر رابطهی دیگری که طولانی میشود، رفته رفته اختلافات ونسان و کریستین که در پس پردهی عشق اولیهی آن دو قرار گرفته بود هویدا میشوند. کریستین که در ابتدا حاضر بود با تمام فقر و نداری ونسان بسازد، منتقد روش زندگی ونسان و خرجهای زیاد او برای نقاشی و خرید بوم و رنگ و … میشود و از اینکه ونسان به او توجه کافی نمیکند و درآمدش را صرف خانه نمیکند شاکی میشود. ونسان در دوراهی ترجیح کار یا زندگی خانوادگی، کار را برمیگزیند و به رابطه با کریستین خاتمه میدهد و در حالی که مورد قضاوت مووه و دیگر مردم لاهه قرار گرفته و بار دیگر با قلبی شکسته و جسم و روحی بیمار به نزد پدر و مادرش بازمیگردد:
کریستین و دو فرزندش او را تا ایستگاه همراهی کردند. همگی بدون آنکه قدرت تکلم داشته باشند، بر روی سکو ایستادند. قطار رسید و ونسان سوار شد. کریستین در حالی که نوزاد را به سینه گرفته و دست هرمن را در دست داشت، همچنان ایستاده بود. ونسان تا زمانی که قطار در زیر نور شدید آفتاب که چشم را میآزرد به حرکت درآمد؛ به تماشای آنها ایستاد و آن زن و سیاهی دود گرفته ایستگاه برای ابد محو گشت.
یکی از self-portrait های ونسان ونگوگ در موزه ملی هلند، آمستردام، تابستان ۹۶. از دلایلی که ونسان تعداد زیادی نقاشی از خود کشیده این بوده که پول کافی برای اینکه دائماً مدل بگیرد نداشته است.
کتاب چهارم: نونن
ونسان در این مقطع میکوشد با پدر و مادرش طوری تعامل کند که اختلافات بین آنها عمیقتر نشود، اما در نهایت اتفاقی غیرمنتظره برای او رخ میدهد که دوباره اختلاف میان آنها را زیاد میکند: این بار دختری به نام مارگوت که همسایهی خانوادهی ونگوگ است عمیقاً شیفتهی ونسان میشود. مارگوت ۳۹ سال سن دارد و از ونسان سنش بیشتر است. او که با مادر و خواهرانش که همگی مجرداند زندگی میکرده، سالها در طلب عشق میسوخته و کسی را برای ابراز عشقش نمییابد، تا اینکه سر و کلهی ونسان پیدا میشود و او به ونسان دل میبازد:
مارگوت: هر روز صبح که بیدار میشدم به خودم میگفتم: “امروز دیگه حتماً یکی رو پیدا میکنم که عاشقش بشم! زنهای دیگه عاشق میشن، من چرا نشم؟” بعد شب میشد و من باز هم تنها و بدبخت بودم. یه زنجیره بلند از روزهای پوچ و بیمحتوا. تو خونه کاری نداشتم که بکنم_ ما چند تا مستخدم داریم_ من هر ساعت زندگیم رو در آرزوی عشق سوختم. هر شب به خودم میگفتم: “از بس که سالها در انتظار عشق زندگی کردی، تا حالا دیگه میبایست مرده باشی.” همیشه به خودم قوت قلب میدادم که بالاخره یه روزی، به یه طریقی، سر و کله یه مرد تو زندگیم پیدا میشه، مردی که من بتونم عاشقش بشم. تولدهام یکی پس از دیگری میرسید؛ تولد سی و هفت سالگیم، سی و هشت سالگی، سی و نه سالگی. نمیتونستم بدون آنکه عاشق کسی شده باشم پا به سن چهل سالگی بگذارم. بعدش تو از راه رسیدی ونسان. حالا دیگه من هم بالاخره معنی عشق رو چشیدم!
اما این بار ونسان که سالها در طلب چنین عشقی بود به اندازهای که مارگوت دوستش داشت، مارگوت را دوست نداشت. این عشق، تا حدودی یک طرفه باقی ماند:
مارگوت: میدونم که تو منو دوست نداری. این دیگه توقع زیادیه. من فقط همیشه دعا میکردم و از خداوند میخواستم که بذاره من هم عاشق بشم. من هیچوقت تصورش رو هم نکردم که ممکنه کسی هم منو دوست داشته باشه. مهم خود عشقه، این طور نیست ونسان؟ نه این که کسی عاشق باشه.
ونسان، اورسلا و کای را به یاد آورد و پاسخ داد: “بله.”
در این فصل جملات دیگری هم میبینیم که از لحاظ روانشناختی حائز اهمیتاند. برای مثال وقتی ونسان میبیند که عشق مارگوت به او عشقی ساده و گذرا نیست و او را رها نمیکند در کتاب آمده:
…مارگوت از او هیچ نمیپرسید و همه چیز را دربست میپذیرفت. ظاهر و باطن ونسان همان بود و مارگوت او را آنچنان که بود دوست داشت.
ونسان نمیتوانست خود را به وضعیت جدید عادت دهد. هر روز منتظر بود تا روابطشان خدشهدار شود، تا مارگوت به ناگهان نامهربان و سنگدل گردد و به دلیل شکستهایش رودرروی او بایستد و او را نکوهش کند.
و در ادامه آمده:
ونسان ناخشنود از آنکه مارگوت به میل خود از وی روی برنمیگرداند و به او نمیتازد، تا آنجا که در توان داشت سعی کرد تا با کریه جلوه دادن شکستهایش، او را به اعتراض یا انتقاد نسبت به خود برانگیزد.
جملات بالا از نظر روانشناسی اهمیت دارند که گاهی بر ما الگوهای روانی خاصی حاکم میشود که نمیگذارد رفتارمان در مقابل چیزها را عوض کنیم. مثلاً ممکن است زنی وارد رابطه با مردی بداخلاق و قلدر شود و در نهایت رابطهاش به طلاق منجر شود، اما اینکه بار دیگر—و چه بسا چند بار دیگر—وارد چنین رابطهای شود و دوباره طلاق بگیرد می تواند نشان دهد که بیش از اینکه آن مردها مقصر باشند، در آن زن الگوی روانیای شکل گرفته که با مردهایی رابطه برقرار میکند که خشن و قلدر هستند و زورگویی میکنند. آن زن به نقش قربانی در رابطه عادت کرده و پذیرفتن هر نقش دیگری غیر از قربانی برای او مشکل به نظر میرسد. در اینجا هم ونسان که به طرد شدن عادت کرده نمیتواند به راحتی نقش مرد عجیب و غریب مطرود را که سالها با آن زندگی کرده کنار بگذارد و طوری رفتار میکند که دوباره طرد شود، اما مسئلهای که جالب است این است که مارگوت ونسان را چنان دوست دارد که رفتارهای ونسان را تحمل میکند، تا جایی که ونسان تسلیمِ عشق مارگوت میشود:
ونسان دیگر از آن پس نکوشید تا عشق مارگوت نسبت به خود را از بین ببرد بلکه آن را پذیرفت.
و در نهایت آندو تصمیم میگیرند با هم ازدواج کنند؛ ازدواجی که خانواده ونسان به دلیل اینکه ونسان درآمد ندارد و هزینهی زندگیاش توسط تئو تامین میشود با آن مخالفت میکنند و خانواده مارگوت هم وضعیت مالی ونسان را “بهانه” میکنند، در حالی که حقیقت این است که خواهران حسود مارگوت که نمیتوانند خوشبختی او را ببینند، مادر او را متقاعد میکنند که این ازدواج سر نگیرد:
از خواهرانش متنفر بود زیرا میدانست که آنان زندگی او را تباه کردهاند ولیکن نفرت یکی از ناشناختهترین و مبهمترین انواع عشق است که گاهی قادر است احساس مسئولیت بیشتری را در شخص پرورش دهد.
ونسان به مارگوت پیشنهاد فرار میدهد، اما مارگوتی که اکنون چهل ساله شده، تحت فشار مادر و چهار خواهر مجردش زیسته و به زندگی در این فلاکت عادت کرده است پیشنهاد او را رد میکند:
ونسان: چرا از اونها دل نمیکنی و راه خودت رو نمیری؟ راهی که به نظر خودت صحیحه؟
مارگوت: برای تو گفتنش آسونه. تو آدم محکم و راسخی هستی. میتونی با هر کسی مقابله کنی، ولی من الان دیگه چهل سالمه… من اینجا تو نونن به دنیا آمدم… هیچوقت از آیندهوون اون طرفتر نرفتم. میفهمی عزیزم؟ من هیچوقت تو زندگیم از هیچ کس و هیچ چیز دل نکندم.
ونسان: آره میفهمم.
مارگوت: اگه میدونستم که این خواسته “توست” با تمام توانم براش میجنگیدم. ولی این فقط خواسته منه و به غیر از این خیلی هم دیر به سراغم آمده… زندگی من دیگه تموم شده…
در ادامه مارگوت گفت:
دیگه برف نمییاد. فردا واسه طراحی به کشتزار میری؟
ونسان: بله فکر کنم.
مارگوت: کدوم سمت میری؟ بعد از ظهر من هم میام پیشت.
در ظهر سرد فردا، مارگوت با لباسی نازک به دیدار ونسان در کشتزار میرود، چون دیگر برایش سرما مهم نیست. او سم خورده است، اما به همراه سم بدون اطلاع مادهای دیگر خورده که اثر سم را تخفیف داده و منجر به مرگش نمیشود. ونسان بار دیگر مورد غضب خانواده بگمن قرار میگیرد و دوباره مطرود مردم_ و این بار مردم شهر نونن_ میشود. در این میان تنها یک خانواده ونسان را میپذیرد و آن خانواده دوگروت است و ونسان آخرین نقاشی خود از نونن را در این مقطع از این خانواده میکشد: سیبزمینی خورها. شرح داستان کشیدن این نقاشی نشانگر توانا بودن استون در نویسندگی است.
کتاب پنجم: پاریس
تئو در گالری گوپی کار میکند و حقوق نسبتاً خوبی دارد. او برادری بخشنده و حامی است که هر ماه مبلغی را برای زندگی ونسان کنار میگذارد و برای او میفرستد تا ونسان به علاقهی خود یعنی نقاشی بپردازد. وقتی ونسان در نونن زندگی میکند تئو به او پیشنهاد میدهد که به پاریس برود و با او زندگی کند. ونسان در پاریس با نقاشان دیگر آشنا میشود و سبک نقاشیاش دگرگون میشود. او در پاریس یاد میگیرد از رنگهای روشن استفاده کند؛ همان رنگهایی که امروزه ون گوگ را به آنها میشناسیم.
ابتدا که ونسان به پاریس میرود تئو به او میگوید:
…به خطوطی که کشیدی نگاه کن! تو تقریباً هرگز به خط اهمیت ندادی. به چهرهها، درختها و آدمهایی که در دشتها کشیدی نگاه کن! اینها همشون برداشتهای تو هستن. اینها برداشتهایی زمخت، خام و ناقصن که از درون تو نشآت گرفتن. امپرسیونیست هم یعنی همین؛ نه اینکه اونطور بکشی که دیگران می کشن؛ نه اینکه برده قوانین و قید و بندها باشی. ونسان، تو به قرن خودت تعلق داری و دوست داشته باشی یا نه، تو یه امپرسیونیستی.
اما ونسان که به تدریج در پاریس با سبکِ نقاشی هنرمندان دیگر آشنا میشود، ابتدا آنقدر تحت تاثیر قرار میگیرد که سبکِ خود را کمکم فراموش میکند تا جایی که پس از مدتی از جاگیر شدن ونسان در پاریس، تئو به او میگوید:
تو روز به روز بیشتر داری تو سرازیری میفتی. هرچه بیشتر میکشی، کمتر مثل ونسان ون گوگ نقاشی میکنی. پسرجون، فکر نکن یه راه آسون در پیش داری. باید سالها چالش رو به جون بخری و سخت کار کنی. یعنی تو اینقدر بیارادهای که باید از دیگران تقلید کنی؟ یعنی تو نمیتونی اونچه که اونها بهت میدن با هم تلفیق کنی و اون نکاتی رو که به دردت میخوره از بین آموزههاشون بیرون بکشی؟
ونسان: ولی تئو من میدونم این نقاشیها خوب هستن!
تئو: ولی من میگم که مزخرفن.
مشاجره آنها همچنان ادامه داشت…
کتاب پاریس از جنبههای مختلفی حائز اهمیت است. یکی از این جنبهها نشان دادن تغییر سبکِ هنری ون گوگ بر اثر تعامل بیشتر با هنرمندان است. سبک هنری او که ذاتی او بوده به تدریج به سمتِ سبک هنری هنرمندان دیگر کشیده میشود، ولی رفتهرفته او یاد میگیرد بدون اینکه سبک خودش به حاشیه رود از دیگران هم یاد بگیرد. یکی دیگر از این جنبهها اشخاص مختلفی هستند که کتاب حول شخصیت آنها میگردد؛ هنرمندانی که تعدادشان نسبت به سایر کتب بیشتر است و هریک ویژگیهای اخلاقی خاص خود را دارند. مطالعهی این شخصیتها به ما در مورد کمبودهای انسان و نحوهی برخورد با این کمبودها میتواند مطالبی یاد دهد. نحوهی تعامل تئو با ونسان هم به گونهایست که میتوان فهمید این دو علیرغم اختلافات زیاد و همزیستی سختشان چقدر به یکدیگر علاقه داشتهاند.
در اواخر دورهای که ونسان در پاریس مستقر است، او به برادرش که از کار در گوپی احساس نارضایتی میکند پیشنهاد میکند که از گوپی بیرون بیاید و شروع میکند به چیدن مقدماتی برای اینکه خودش و دوستان نقاشش بتوانند برای خود گالریای بنا کنند و مدیریتش را به دست تئو دهند. او همچنین تصمیم میگیرد همهی این نقاشان در یک مکان مستقر شوند. ونسان و تئو در نتیجهی این تصمیم شروع به فعالیت جهت پیدا کردن ملک ارزان برای جا دادن تعداد زیادی نقاش و مکانی برای نمایش آثار هنرمندان میگردند، اما وقتی مدتی از این کار گذشت، ونسان میفهمد که مدتهاست اسیر کارِ نقاشان شده، اما خودِ نقاشی را کنار گذاشته است. در نهایت، او تصمیم میگیرد علیرغم این همه تلاشی که برای جمع کردن نقاشان کرده، جمع را ترک کند:
ونسان: …وقتی در روستا تنها هستم، یادم میره که هرروز هزاران نقاشی دیگه کشیده میشه. پیش خودم مجسم میکنم که مال من تنها نقاشیه و اینکه این نقاشی یه هدیه بزرگ به دنیاست. اگه حتی میدونستم که کارم بد و بیخوده، باز هم ادامه میدادم چون تصور هنرمند بودن کمکم میکنه. میفهمی؟
تئو: بله
ونسان: به غیر از اون من یه نقاش شهری نیستم. من به اینجا تعلق ندارم. من یه نقاش روستاییام. دلم میخواد به دشتهای خودم برگردم. دلم میخواد خورشیدی رو پیدا کنم چنان داغ و سوزان که بتونه همه چیز رو در من بسوزونه الا عطش نقاشی کردن رو!
تئو: پس یعنی تو میخوای از پاریس بری؟
ونسان: بله. من باید برم.
تئو: و اون وقت تکلیف کلنی چی میشه؟
ونسان: من خودم رو پس میکشم ولی تو باید ادامه بدی.
…
بخشی که در آن ونسان میگوید “وقتی در روستا تنها هستم، یادم میره که هرروز هزاران نقاشی دیگه کشیده میشه. پیش خودم مجسم میکنم که مال من تنها نقاشیه و اینکه این نقاشی یه هدیه بزرگ به دنیاست” بسیار جالب است. علت هم این است که من شخصاً خیلی وقتها پیش آمده که با خودم بگویم برای چه دارم مطالب مختلف می نویسم در حالی که وبلاگنویسهای دیگری هم هستند و اتفاقاً تعدادشان هم زیاد است و هر بار خودم را با حرفهایی از جنس حرفهای ونسان راضی کرده ام؛ حرفهایی از این قبیل که “محمد؛ تو برای خودت بنویس و تصور کن هیچکس جز تو نمینویسد. درست است که این تصور باعث نمیشود که تو تنها وبلاگنویس باشی، ولی سبب میشود که تو برای دل خودت تلاش کنی بهترین نویسندهای شوی که در توان تو هست، چرا که به دلیل اینکه دیگرانی هم هستند که از تو بهترند، تو بهترین خودت را مخفی نمی کنی. در عوض این تصور به تو کمک میکند بهترین خودت را پیدا میکنی.”
و سرانجام پاریس را به مقصد آرل ترک میکند:
شب که تئو به خانه آمد یادداشتی را بر روی میز اتاق نشیمن پیدا کرد.
تئو عزیز:
من به آرل رفتم و همینکه به آنجا رسیدم برایت نامه خواهم داد. چند تا از نقاشیهایم را به دیوارها زدم تا مبادا فراموشم کنی.
از دور دستت را میفشارم.
ونسان
کتاب ششم: آرل
آرل یعنی آفتاب داغِ زردِ سوزان؛ یعنی جایی که ونسان تا آخرین حد توانش کار میکند؛ یعنی خانهی زرد معروف ونسان؛ یعنی شور و شوق ونسان برای آمدن دوستش گوگن از پاریس به آنجا و سپس بروز اختلافات شدید با او. در نهایت آرل یعنی یعنی بروز جنون ونسان و بریدن گوش او توسط خودش.
ونسان در نتیجهی جنونی که پس از کار و فشار زیاد و مکالماتش با گوگن به او دست میدهد با تیغی اقدام به حمله به گوگن میکند. گوگن از این حمله جان سالم به در میبرد، اما میفهمد بودن او در آرل به نفع ونسان نیست. در نتیجه او به تئو تلگراف میدهد که به بالین ونسان بیاید و خود از آرل و از خانهی زرد ونسان میرود.
تئوی مهربان از دیدن ونسان متاثر میشود. او در همین دیدار خبر آشناییاش با همسرش یوهانا بانگر را میدهد و ونسان که خود یک بار هم عشقی کامل و دوطرفه را تجربه نکرده، بدون حسادت برای تئو (که از ونسان سنش کمتر است) خوشحال میشود.
پس از بازگشت تئو به پاریس، وضعیت ونسان وخیمتر میشود. به دلیل اعمال دیوانهوار و بریده بودن گوشش مورد تمسخر و آزار و اذیت ساکنان آرل و کودکان آرلی قرار میگیرد و در نهایت به آسایشگاهی روانی در سن رمی انتقال مییابد.
کتاب هفتم: سن رمی
ونسان خود را در آسایشگاه روانی سن رمی تنها مییابد:
او به آنجا و به محفل آن دیوانههایی که احاطهاش کرده بودند تعلق نداشت. “او به دنیای استاد بزرگ_ دُلاکروئا_ تعلق داشت، فردی که سخنان پرتدبیر و آرامبخشش همچون سیلی خروشان به حیطه جهالت محض و قلب دردمند وی نفوذ میکرد”.
ونسانی که اهل مطالعه و هنر است، توسط دیوانگانی احاطه شده که هیچ کار مفیدی نمیکنند و تنها در گوشهای دور یکدیگر مینشینند بدون اینکه لام تا کام با یکدیگر صحبت کنند. وقتی او دلیل این کار دیوانگان را از دکتر پرون (دکتر آسایشگاه روانی) میپرسد میفهمد دلیل این کار این است که دیوانگان بر اثر برخوردهای کوچک با هم و هر کاری که احساساتشان را تهییج کند به جنون کشیده میشوند.
در این کتاب، چند خط نوشته شده که برای من دردناک و تکاندهنده بود. خواندن همین چند خط کافی است برای اینکه بفهمیم ماجرا دارد به چه سمت کشیده میشود:
ونسان بر روی نیمکتی سنگی در کنار بتهای از گل سرخ نشست. سعی کرد از طریق استدلالی دقیق و منطقی، علت حضور خودش در سن پل را بیابد.
ترس و وحشتی مهیب تمام وجودش را دربرگرفت و او را از تفکر بازداشت. قلبش کاملاً عاری از امید و آرزو بود.
در روزهایی که ونسان در آسایشگاه روانی بود، خبردار شد که همسر تئو باردار است. او در نامهای خطاب به تئو نوشت:
تئو میدانی آرزویم چیست؟ اینکه از این پس خانواده برای تو همان جایگاهی را خواهد داشت که طبیعت، کلوخ، خاک، سبزه، گندمهای طلایی رنگ و کشاورزان برای من. نوزادی که یوهانا اینک دارد در بطن خود طرح آن را برایت میریزد، نمونه ای از واقعیت زندگی را به تو ارزانی خواهد داشت_ واقعیتی که دسترسی به آن در زندگی شهری به هر نحو دیگری غیرممکن است. مطمئنم که تو هم اکنون با طبیعت کاملاً نزدیک و مآنوس هستی زیرا که نوشته بودی یوهانا حرکات کودک را هر روز بیش از روز قبل احساس میکند.
و باز هم در همین روزهاست که تئو خبر میدهد یکی از نقاشیهای ونسان در پاریس به فروش رفته است. تئو در نامه چک چهارصد فرانکی که بابت آن نقاشی پرداخت شده را برای ونسان در پاکت قرار داده است. این اولین بار است که ونسان این همه پول را یکجا دارد. گاهی روزگار طوری میگذرد که اولینها آخرینها میشوند؛ همانطور که برای ونسان چنین بود.
دو هفته پس از دریافت آن چک هم، تئو برای او یک نسخه از مجلهی مرکور دو فرانس را میفرستد که در آن در مقالهای با عنوان “منزوی شدهها” و نویسندهای به نام آلبرت اوریه، از نقاشی ونسان، از ” تمایل گستاخانه اش برای رو در رو نگاه کردن به خورشید”، از “شور و حرارتی که در طرحها و رنگهایش به کار رفته”، و همچنین از اینکه علیرغم هنر رسا و صادق او، ونسان “برای روحیهی بورژوایی امروزه بسیار ساده و در عین حال نکتهسنج و دقیق است” و “هرگز کسی او را کاملاً درک نخواهد کرد الا همکاران هنرمندش” سخن گفته است.
نقاشی رنگ و روغن از مونت مارتر در اطراف پاریس از ونسان ونگوگ، موزه ملی هلند، آمستردام، تابستان ۹۶
کتاب هشتم: اوور
ونسان در هماهنگی بین دکتر پرون و تئو به پاریس میرود تا سپس نزد دکتر گاشه، پزشکی که در تعامل با بسیاری از نقاشان بوده و آنها را دوست دارد و به مقصد اوور برود.
در آن موقع، فرزند یوهانا و تئو به دنیا آمده است:
ونسان بار دیگر به کودک که در گهواره خوابیده بود نگاه کرد. دردی جانکاه در قلب خود احساس نمود؛ دردی مختص مردان اجاق کور که فرزندی پس از خود باقی نمیگذارند، مردانی که مرگ آنها فنائی ابدی است.
تئو توانست افکار او را بخواند.
– ونسان تو هنوز وقت داری. یه روزی تو هم اون زنی رو که دوستت داشته باشه و در سختیهای زندگیت باهات سهیم باشه، پیدا میکنی.
– آه نه، تئو، دیگه خیلی دیره.
در همان روزهای محدود که ونسان در پاریس به سر میبرد، در روزی که تئو و یوهانا در بیرون خانه به سر برده بودند، نقاشیهایش را که در خانهی تئو تلنبار شده بود به نظم و ترتیب خاصی به دیوار میزند و وقتی آن دو وارد میشوند، آنها را شگفتزده میکند:
ونسان گفت: “زمانی که در اِتِن بودم یه روز پدر بهم گوشزد کرد که امکان نداره از زشتی، زیبایی یا از بدی، خوبی حاصل بشه. من بهشون گفتم چنین چیزی نه تنها ممکنه، بله در عرصهی هنر الزامیه. برادر و خواهر عزیزم، اگه دنبالم بیاین من داستان زندگی مردی رو بهتون نشون میدم که کارش رو مثل یه بچهی دست و پاچلفتی با خامی شروع کرد و پس از ده سال کار مداوم و طاقتفرسا بالاخره به … ولی نه، این شما هستین که باید نتیجهگیری کنین.
با رعایت ترتیب زمان و مکان کشیدن تابلوها، تئو و یوهانا را از اتاقی به اتاق دیگر راهنمایی میکرد. آنها همانند سه بازدیدکننده از یک گالری هنری ایستاده و به کارهایی که مبین داستان زندگی مردی بود نگاه میکردند. تئو و یوهانا میتوانستند پیشرفت آهسته و در عین حال جانکاه هنرمند را احساس کنند، تقلای ناشیگرانه او را برای دستیابی به اوج قدرت بیان، انقلابی را که در هنر نقاشی وی را، طغیان شدید احساسات او در آرل که سالها زحمات گذشتهاش را به هم پیوند داده بود… و سپس… فروپاشیاش را… نقاشیهایی که در سن رمی کشیده بود… ستیز و تقلای شدید او برای رسیدن به اوج خلاقیت و سپس پسروی قدم به قدم وی را… پسروی، پسروی، پسروی.
آنان نقاشیها را از دیدگاه غریبههایی مینگریستند که به طور اتفاقی در آن نمایشگاه پا گذارده بودند. تنها ظرف مدت نیم ساعت توانستند داسنان زندگی مردی را به اختصار بر صحنه روزگار تماشا کنند.
در روزهای بعد، ونسان به اوور و نزد دکتر گاشه میرود.
دکتر گاشه که با نقاشان در ارتباط بوده در اوایل آشنایی با ونسان خطاب به تئو که از دکتر تمنای مراقبت زیاد از ونسان را دارد می گوید:
اینکه اون دیوانه است شکی درش نیست. چه انتظاری داشتین! همه هنرمندها تا حدودی دیوانهاند. این بهترین صفت اونهاست. من اونها رو اینطوری دوستشون دارم. بعضی وقتها آرزو میکنم ای کاش خودم هم دیوانه بودم! هیچ موجود برتری نمیتونه کاملاً عاری از دیوانگی باشه، حتماً باید به نوعی یه رگ دیوانگی توش وجود داشته باشه! میدونی این رو کی گفته؟ ارسطو، فیلسوف یونانی.
و در ادامه تئو از دکتر گاشه خواهش میکند که با این حال از ونسان مراقبت کند، چرا که ونسان تنها سی و هفت سال سن دارد و بهترین بخش از زندگیاش هنوز مانده.
عکس گلهای آفتابگردان. ونسان پیش از آمدن گوگن به خانهی زرد در آرل به تزئین خانه با گلهای آفتابگردان و رنگ زدن خانه پرداخت.
از بخشهای جذاب دیگر این کتاب، مکالمهایست که بین ونسان و دکتر گاشه شکل میگیرد. روزی ونسان از دکتر گاشه پرسید: “دکتر، چرا ناراحتین؟”
دکتر گاشه: آه، ونسان، چی بگم؟ سالهای سال سخت کار کردم… اما آخرش هیچی، در اصل به اون صورت هم کاری انجام ندادم. یه پزشک چیزی نمیبینه به جز درد و درد و درد.
ونسان: من با کمال میل حاضر بودم حرفهام رو با شما عوض کنم.
دکنر گاشه که در افکار خود غرق شده است ادامه میدهد و میگوید: “آه نه ونسان، نقاش بودن قشنگترین چیز دنیاست…”
و یکی از نقاشیهای ونسان که عکسی از یک گل آفتابگردان کاملاً زرد و درخشان را جلوی روی خود میگیرد و میگوید:
ونسان، اگه من تونسته بودم فقط یه نقاشی مثل این بکشم، اون وقت گذر عمرم رو ارزشمند تلقی میکردم. سالها وقتم رو صرف مداوای درد و رنج بیماران کردم… اما آخرش چی؟ سرنوشت همشون در هر حال به مرگ منتهی شد… پس این همه زحمت من چه اهمیتی داشت؟ نقاشی گلهای آفتابگردان تو، برعکس قلبهای مریض رو شفا میده… طی قرن ها و قرنها… براشون شادی به ارمغان میاره… به همین دلیل زندگی تو موفقیتآمیز و پرباره… به همین دلیل تو باید خودت رو یه مرد خوشحال و خوش اقبال بدونی.
ولی ونسان، دیگر ونسان سابق نبود: “با این حال آن دسته از مناظر طبیعت که قبلاً او را آنچنان از خود بی خود میکرد، اکنون دیگر هیچ حسی را در او برنمیانگیخت”. تعداد نقاشیهایی که در ژوئن کشید به پنج تا تنزل کرد و “خود را تهی، تحلیل رفته و ناامید مییافت چنان که گویی آن صدها و صدها نقاشی که همواره در طی آن ده سال از وجودش به بیرون تراویده بود، هریک ذرهای از وجودش را به تاراج برده باشد”.
نه. دیگر ونسان، آن ونسان سابق نبود:
“دلش میخواست خداحافظی کند”. از تمامی دوستانش، آنها که او را آزرده بودند، از معشوقانش نظیر کای واس و اورسلا که عشقش را رد کرده بودند، معدود کسانی که او را به همان شکلی که بود پذیرفته بودند و دوستش داشتند. با همه:
رویش را به طرف خورشید بالا گرفت، تپانچه را به طرف خود نشانه رفت و ماشه را کشید. نقش بر زمین شد، چهرهاش در خاک پر بار و بوی تند کشتزار مدفون گشت و به این طریق انسانی که بیش از هرچیز و هرکس دیگری در این دنیا به آن خاک تعلق داشت بار دیگر بطن مادر خاک را در پیش گرفت***.
تا پیش از اینکه ونسان بر اثر گلوله از دنیا رخت بربندد، تئو خود را به بالین ونسان میرساند، تمام آن روز را در کنار تخت ونسان می نشیند و دست او را در دست میگیرد و از خاطرات دوران طفولیتش با ونسان سخن میگوید؛ خاطرات “دویدن دست در دست آنها در کشتزارها در فصل تابستان”.
ونسان تئو را برای همیشه ترک میکند. برای تشییع جنازه ونسان، جمعی کوچک از پاریس میآیند: تئو، دکتر گاشه، روسو، بابا تانگی، اوریه، برنار و راوو*. تنها دکتر گاشه توان صحبت کردن را دارد:
اجازه ندهیم غم و نومیدی به قلبهای ما_ که دوستان ونسان هستیم_ راه پیدا کند. ونسان نمرده است. او هرگز نخواهد مرد. عشق، نبوغ و زیبایی عظیمی را که او آفریده است همواره تا ابد باقی خواهد ماند و دنیا از وجود آنها غنی و پربار خواهد شد. لحظهای نیست که من با نگاه کردن به نقاشیهای او گونهی جدیدی از ایمان و معنای جدیدی از زندگی را در آنها نیابم. او یک تندیس بود… یک نقاش بزرگ… یک فیلسوف بزرگ. او قربانیای است در راه معشوق خود یعنی هنر نقاشی.
تئو سعی کرد از او تشکر کند
“من…من…”
اشک از چشمانش سرازیر شد؛ بغض راه گلویش را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه دهد…
آن شش مرد ونسان را در نقطهای مشرف به دره سرسبز اوئاز به خاک سپردند، جایی که ونسان در اولین روز ورودش ایستاده بود و مناظر را تماشا کرده بود.
چند روز بعد دکتر گاشه بار دیگر بر سر قبر ونسان رفت تا دور تا دور قبر ونسان را گل آفتابگردان بکارد.
و چند ماه بعد یوهانا، تئو که از غمِ مصیبت وارده مشاعرش را از دست داده بود** به آسایشگاه روانی اوترخت برد_ جایی که مارگوت، عاشقِ ونسان را پس از اقدام به خودکشی به آنجا بردند.
شش ماه بعد از مرگ ونسان، تئو از دنیا رفت و او را در اوترخت به خاک سپردند.
قبر ونسان و تئو در اوور
بقیهی کتاب را از خود کتاب بخوانیم:
یک روز که یوهانا داشت انجیل میخواند تا روح خود را تسکین دهد به گفتهای از ساموئل برخورد:
“آنها در مرگ نیز یکدیگر را تنها نگذاشتند,”
یوهانا جنازهی تئو را به اوور انتقال داد و در کنار برادرش به خاک سپرد.
و آنگاه که آفتاب داغ اوور بر قبرستان کوچک واقع در گندمزار میتابد، تئو با فراغ بال و آسوده خاطر در سایهی حاصل از گلهای آفتابگردان ونسان آرام میگیرد.
کتابی به نام زندگی
کتابهای زندگی ونسان ورق خوردند و ماجرای غمناک او به پایان رسید، اما تا این لحظه که دارم مینویسم و میخوانی، کتاب زندگی ما هنوز باز است.
زندگی، ملغمهای است از غمها و شادیها، معجونی است از شیرینیها و تلخیها. پنجرهای باریک از اختیار است بین دو بیاختیاری: تولد و مرگ.
زندگی همچون فرشی است که تار و پودش با دستهای زمان به هم بافته میشود. ما— اگر خود بخواهیم– به نقشهایی که تاکنون بافته شده حدوداً آگاهیم، اما نمیدانیم که وجبی آنطرفتر دستهای زمان برای ما چه طرح و نقشی ریختهاند. نمیدانیم که روزی دیگر چگونه حس خواهیم کرد؛ چگونه خواهیم بود و چه خواهیم کرد.
گاه میخواهیم که با فال کشف کنیم؛ گاه میخواهیم پیشگو در گوشمان بگوید؛ بگوید تا بفهمیم که در آینده برای ما چه رخ خواهد داد، بیاطلاع از اینکه این ندانستن ما است که سبب میشود در اوج ناامیدی ادامه دهیم و در قایق زندگی کماکان پارو بزنیم. پروردگار ما نخواسته که بدانیم، نه شکل رفتن را، نه وقتش را، نه مکانش را، تا ادامه دهیم، تا پارو بزنیم. و اوست که ما را مختار قرار داده بین این دو بیاختیاری بزرگ. اگر ونسان از همان ابتدا با آنچه برایش رخ میداد آشنا بود، شاید هیچوقت نقاشی گل افتابگردانی کشیده نمیشد.
میراث ون گوگ
زندگی ونسان ون گوگ از اندوه سرشار بود؛ پر بود از تمناهایی که دستِ زندگی هیچگاه بدانها پاسخ نداد؛ آرزوهایی که هیچگاه خاطره نشد؛ عشقهایی که با شدت و بیرحمانه پس زده شد. او همواره در حال رانده شدن بود؛ از خانوادهاش، از شهرهایی که در آن میزیست، از معشوقهایش. از همه جا و همه کس.
او همواره در تیررس قضاوت قرار میگرفت. گویا همه ایستاده بودند و لحظهلحظه نقاش بینوا را میپاییدند تا به محض سر زدن هر خطایی از او قضاوتش کنند. ونسان در زندگی اشتباهاتی—شاید نسبتاً زیاد– را مرتکب میشد، اما او در بسیاری از مواقع به خاطر آنچه بود سرزنش میشد و نه آنچه میکرد. خیلی وقتها او به دلیل آنکه متفاوت بود و نگرش متفاوتش مورد قضاوت قرار میگرفت، نه صرفاً به خاطر اعمالش.
او هدف قضاوتها، هجمهها، ناجوانمردیها بود و تنها تعداد انگشتشماری از آدمها او را به خاطر آنکس که بود دوست داشتند: عاشقی چون مارگوت که حضورش همانند شهابی گذرا بود و برادرش تئو؛ تنها کسی که تا تهِ ته با او ماند و ونسان را علیرغم تمام تفاوتهایی که با خود داشت پذیرفت و “در مرگ نیز او را تنها نگذاشت.”
من در خلال خواندن “شور زندگی” و پس از پایان آن مکرراً با خود فکر کردم. سوالاتی در ذهن من ایجاد شده بود که هنوز هم پاسخ قطعیای برایشان نیافتهام. سوالاتی نظیر اینکه “ونسان چه صفات اخلاقی مثبت و منفیای داشت؟”، “چرا مکرراً در زندگی شکست میخورد؟ او کجای راه را اشتباه رفته بود که چنین سرنوشتی پیدا کرد”، “چرا جامعه او را، حتی در مواقعی که کارِ بدی هم از او سر نزده بود، از خود میراند و او را طرد میکرد؟”. این سوالها هرچند وقت یکبار به سراغم میآمد. رفت و آمد این سوالها در ذهن من یعنی اینکه “شور زندگی” تاثیری که باید را بر زندگی من گذاشته است.
به نظر من میراث اصلیِ مردِ نقاش تنها نقاشیهایی نیست که از او به یادگار مانده، بلکه میراث او زندگی و ویژگیهای اخلاقی اوست که میتواند برایمان مایهی پند باشد:
جستجو و مطالعه
ونسان جستجو کرد. او برای یافتن شغل مورد علاقهاش زحمت کشید و سختیهای زیادی را متحمل شد. سالهای زیادی گذشت تا بفهمد برای چه کاری ساخته شده است، اما نهایتاً او شغلی را که باید بدان میپرداخت پیدا کرد. او شغلش را بر اساس درآمدی که میتوان برایش ایجاد کند انتخاب نکرد، بلکه صرفاً علاقهای را مد نظر قرار داد. این مسئله این مزیت را داشت که او را هنرمندی برجسته کند، اما جایگاه اجتماعی او را در زمان حیاتش متزلزل کرد و او را همواره فردی فقیر نگه داشت.
او همچنین کتابهای گوناگون میخواند و به نوعی آنچه میآموخت را در آثارش بازتاب میداد.
عشق
عشق او دریایی بیکران بود. به طبیعت، به بوم نقاشی و خودِ نقاشی، به معشوقانش و به برادرش عشق میورزید. او برای آنچه بدان علاقه داشت تا تهِ خط می رفت.
عدم حسادت
او زندگی فقیرانهای داشت؛ چه از نظر مالی و چه از نظر عاطفی. در مقابل، برادرش تئو از نظر مالی بسیار بهتر بود و توانسته بود همسری خوب پیدا کند و بچهدار شود. در نامههایی که ونسان به تئو زده پیداست که او اگرچه افسوس حال خود را میخورده، اما به برادرش تئو حسادت نمیکرده و برای او بهترین آرزوها را داشته.
رنگها
اینکه از اندوه ونسان رنگ تراوید؛ رنگهایی روشن و چشمنواز، بسیار جای تامل دارد. شاید آدمی که ونسان را نمی شناسد با دیدن “گل آفتابگردان” و نقاشیهای رنگی ونسان بپندارد که او انسان شادی بوده، اما تضاد ماجرا در همین است که از زندگیای تیره، رنگهایی روشن برمیخیزد. شاید این توانی استثنائی باشد که اندوه را در قالبی شاد عرضه کنیم؛ توانی که در ونسان وجود داشته است.
رابطه تئو با ونسان
از رابطهی پرچالش اما خوب این دو برادر با یکدیگر بسیار میتوان آموخت. برای پند گرفتن از این کتاب فقط لازم نیست روی رفتار ونسان تمرکز کنیم، چرا که رفتار تئو هم با ونسان بسیار آموزنده است. تئو ونسان را میپذیرد؛ با همهی نقصهایی که ونسان دارد؛ با فقری که به دنبالش حمل میکند؛ با رفتارهایش که گاهی پرخاشگرانه است؛ با جنونی که در او برانگیخته میشود. تئو ونسان را دوست دارد و پای این دوست داشتن میماند، تا آخر خط.
برای من آخر قصه که تئو دست ونسان را در دست میگیرد و از کودکیهایشان میگویند بسیار تاثربرانگیز و زیبا بود.
رابطه مارگوت با ونسان
رفتار مارگوتِ سی و نه ساله با ونسان هم بسیار دلپذیر بود. او به خاطر عشقی که به ونسان داشت تا نزدیک مرگ رفت. اگرچه او شاید میتوانست راهی بهتر برای وصال به ونسان برگزیند، اما نباید فراموش کنیم که در آن زمان و آن فرهنگ احتمالاً رسیدن او به ونسان با وجود مخالفت خواهران و مادرش بسیار سخت بوده. او در داستانِ زندگی ون گوگ نقشی کوتاه و تاثیرگذار داشت.
کجای معادله غلط بود؟
من در این مدت زیاد فکر کردم که چرا زندگی ونسان ون گوگ چنین پیش رفت و منجر به جنون و خودکشی او شد. در مورد علل بروز جنون و همچنین خودکشی او مطمئن نیستم؛ شاید محققان هم در مورد علل این موارد مطمئن نباشند. همچنین میدانم که قضاوت کسی بر اساس اطلاعات ناکافی کار شایستهای نیست. اما یک چیز را میدانم و اینکه جایی از زندگی ون گوگ میلنگید. شاید اشکال کار او این بود که تعادل را در زندگی رعایت نمیکرد. او حاضر نبود بخشی از زندگی را به شغلی معمولی که برایش درآمدی—هرچند اندک—بیاورد بگذراند و بقیه را صرفِ نقاشی کند، بلکه میخواست همهاش را صرفِ شغلِ مورد علاقهاش کند. او دوست داشت همسر و فرزند داشته باشد، اما حاضر نبود بپذیرد که با اختیار کردن همسر و داشتن فرزند، ناچار است بخشی از زندگی خود را، بخشی از درآمد و وقت خود را، صرف آنان کند. او محافظهکار و اهل میانهروی نبود. اما اینکه اشکال اصلی کار این بوده یا نه را نمیدانم. احتمال میدهم اگر من در شرایطی نظیر شرایط او قرار میگرفتم چندان بهتر عمل نمیکردم. در کل آنچه در این پاراگراف نوشتم برای قضاوت کردن ونسان نیست، بلکه برای این است که برای زندگی خودم بتوانم بهتر از این کتاب بهره ببرم و به لطف خدا کمتر دچار لغزش شوم. شما چه می اندیشید؟ آیا ما باید کامل وقت خود را صرف شغل مورد علاقهی خود، حتی اگر مورد توجه بقیه نباشد، بکنیم یا باید کاری که جامعه میپسندند انجام دهیم؟ آیا باید سراغ شغلهایی با درآمد بیشتر برویم یا اگر شغل کمدرآمدی مورد علاقهی ما باشد باید سراغش برویم؟ ما چگونه بین زندگی شغلی و خانوادگی خود تعادل به وجود بیاوریم؟
این نوشته هم به پایان خود نزدیک میشود.. در ابتدا که میخواستم این مطلب را بنویسم شور و اشتیاق فراوانی داشتم، اما هرچه نوشتن ادامهی مطلب را ببیشتر به تعویق انداختم، نسبت به نگارش آن سردتر شدم. حال این مطلب را به عنوان طولانیترین پست وبلاگم تاکنون در اینجا به یادگار میگذارم تا در آینده خودم و دوستانم بتوانیم مرور کوتاهی بر این کتاب داشته باشیم.
اگر در مورد مطالب نوشته شده نظری دارید دوست دارم از شما یاد بگیرم. این کتاب سوالهای بیجواب زیادی برای من ایجاد کرد که هنوز هم پابرجاست. در پایان بخشی از مقدمه کتاب را به عنوان حسن ختام میآورم:
این کتاب، بیوگرافی ونسان ونگوگ را در قالب داستانی کلاسیک به نمایش میگذارد. تاکنون هیچ هنرمندی به اندازهی ونگوگ تحت تاثیر تمایل شدید خود به خلاقیت چنین بیرحمانه به پیش نتازیده و یا تا به این حد از سطحیترین خوشیهای زندگی بشری محروم نگشته است.
نقاش نابغهای که زندگیاش کشمکشی بیوقفه علیع فقر، سرخوردگی، جنون و نومیدی بود.
“شور زندگی” با مهارت تمام، جو پرالتهاب پسا-امپرسیونیستهای پاریس را به تصویر میکشد و با بینش و بصیرتی عمیق به احیای پیشرفت هنری ونگوگ میپردازد.
در این کتاب ونگوگ نقاش نه تنها به عنوان یک هنرمند مطرح میشود بلکه به عنوان شخصیتی که زندگی پرآشوب، پرتکاپو و پرعذابش در قالب داستانی مملو از شور و احساس و عاطفه ارائه میگردد_ آنچه نمونهاش را در کمتر رمانی میتوان یافت.
از خداوند میخواهم هیچوقت به خود مغرور نشویم تا دریچههای یادگیری ما همیشه باز باشد. اگر دچار خودبزرگبینی نباشیم، میتوانیم یاد بگیریم: از یک پیرمرد عادی، از یک کودک و شاید هم از نقاشی به نام ونسان ون گوگ.
پ.ن. *برای آشنایی با این اشخاص به خودِ کتاب مراجعه کنید.
** بیماریای که سبب مرگ تئو ونگوگ شد در گذشته dementia parylitica خوانده می شده syphilitic paresis خوانده میشود.
*** علت دقیق خودکشی ونسان هنوز مشخص نیست. احتمال می رود که او نگران بوده که با به دنیا آمدن فرزند تئو، او دیگر توان تامین مالی ونسان را نداشته باشد. ممکن است او که خود را سربار تئو میدانسته دیگر نمی توانسته تحمل کند که زندگیاش توسط تئو تامین شود.
توضیح بیشتر: بخشهایی از کتاب را با زندگینامه ون گوگ که به صورت آنلاین در دسترس است تطبیق دادم. کتاب دقیق نوشته شده و با زندگی واقعی ونسان ونگوگ تا حدود زیادی منطبق است.
نوشتن این پست حدود یک ماه طول کشیده است. زمانی که نوشتنش را آغاز کردم شور و شرقی عجیب داشتم، اما طولانی شدن زمان نوشتن این مطبب انرژی زیادی از من گرفت و من را خسته کرد.
عکس کتاب “شور زندگی” را از ایران کتاب گرفتم. نقاشی گلهای آفتابگردان را از سایت آمازون گرفتم. عکس مقبره ونسان توسط Héric SAMSON تهیه شده و در ویکیپدیا گذاشته شده است.
۲۷ خرداد ۱۳۹۹