برای تو مینویسم محمد.
برای تو که دیگر آدم سابق نیستی.
اکنون برای تو مینویسم، اما میدانم که چند ماه بعد ممکن است دوباره به نامهام سر بزنی.
یادت میآید که وقتی از اراک به اصفهان برمیگشتی چه رویاهایی در سر داشتی؟ یادت هست که در اراک که بودی_ اراکی که با وجود هر بدیش تو را با چهار تا آدم درست و حسابی آشنا و همکار کرد_ مدام فکر و ذکرت این بود که «ای کاش اصفهان بودم و میتوانستم در پژوهشهای جدید شرکت کنم؟» یادت هست که چقدر افسوس میخوردی از آنکه تخصص نگرفتی و مشغول سربازی شدی؟ یادت هست که از ازدواج و هر نوع رابطهای، خودآگاه و ناخودآگاه، دوری میکردی تا به درست و پژوهشت لطمه نخورد؟
و آمدی اصفهان. و رنج کشیدی از کسانی که با آنها باید سربازیت را طی میکردی. و لبخند مشمئزکنندهی آن مرد به ظاهر توانمند و در عمل منفعل را تحمل میکردی؟ و اخلاق گه کسانی که دوستشان نمیداشتی را تحمل میکردی؟ و همهی این رنجها را بر خود عرضه کردی با این توجیه که دوباره به پژوهش و کارهای سالهایش پیشینت برگردی؟
باورت میشود تو همان محمدی؟ تویی که الان ترجیح میدهی در بازیهای کامپیوتری برنده شوی تا اینکه مقالهی جدید بنویسی. تویی که با تمام وجود حس کردی که چقدر دیگر با فضای دانشگاهی بیگانهای. تویی که ترجیح میدهی در داروخانهای که همکارت پیرمردی باصفاست کار کنی اما خیلی از اساتید دانشگاه را حتی برای یک بار دیگر هم نبینی. آیا این تو همان آدمی هستی که به دنبال زیاد شدن تعداد مقالاتت و بهبود رزومهات و بالا رفتن به خیال خودت اعتبار علمی خودت بود؟
تو به نقطهای رسیدی که فهمیدی بس است. فهمیدی که برای نوشتن یک مقاله یا یک فصل از یک کتاب هزینهای باید بدهی که خیلی وقتها سودش برنمیگردد. فکر میکردی که اگر یک مقالهات بشود دو تا راضی میشوی اما نشدی. و فکر میکردی دو تایت بشود سه تا راضی میشوی و نشدی. تو فکر میکردی که هر مقالهای که بنویسی باز هم کافی نیستی. در حالی که اصلاً برای حس کفایت مقاله نوشتن لازم نبود. ایراد کار از جایی دیگر بود. تصمیم گرفتی این بازی هرچه بیشتر بهتر را تمام کنی.
تو فکر میکردی که اساتید دانشگاه نخبگانی هستند که بسیار بیشتر از تو میفهمند. فکر میکردی که آنها بهترین شغل را دارند و کاری را میکنند که هم دوست دارند و هم به درد بشر میخورد. در عین حال، فکر میکردی که اگر در داروخانه کار میکنی کارت cheap و بیارزش است. کارِ اساتید کار است؛ کار تو عین بیکاری است. حتی وقتی در داروخانه به دهها مریض مشاورهی علمی صحیح میدادی و تلاش میکردی با خود فکر میکردی آن کارْ کار نیست. کار مقاله نوشتن است. کار کتاب نوشتن است.
اما زمان جلو رفت و فهمیدی که نه خیلی از آنها که در چشم تو بسیار فهیم بودند به کلاهشان پشمی هست؛ نه رضایت شغلی دارند و نه کاری که میکنند خیلی وقتها به درد هیچکس میخورد. با واقعیتها که بیشتر آشنا شدی فهمیدی که خبر چندانی در دانشگاهها نیست، حداقل در این مملکت. فهمیدی که آنچه که برای بسیاری ارزش ندارد فهمیدن است و آنچه که ارزشمند است پُزِ فهمیدن دادن و اینکه «من فلان تعداد مقالهی ISI دارم». و گاهی دیدی همانی که بیشترین پز چنین چیز بیارزشی را میدهد کمتر از بقیه از مبانی علم خودش هم آگاه است. و اصلاً به وحشت افتادی: چطور کسی که دانشیار است سوادش از دانشجویان ترمهای پایینی عمومی پایینتر است؟ و فهمیدی که چقدر میلنگد جاهای مختلف کار.
دیگر تصمیم گرفتی در نوشتن مقالات خودت را درگیر نکنی. ترجیح دادی ساعتها در روز PES یا FIFA بازی کنی و لذتشان را ببری تا سهمی در نوشتن مقالهای جدید داشته باشی. تو فهمیدی که هم مقاله نوشتن در بیشتر اوقات بازی است و هم PES بازی کردن؛ پس زنده باد بازیای که از آن لذت میبری.
تو این را دلیل بر بیمیلیات به علم نگیر. تو هنوز علم را دوست داری، همانقدر که روز اولی که به دانشگاه آمدی داشتی. اما دیگر نمیخواهی بازیای کنی که نه سودی دارد و نه از آن لذتی میبری. اساساً تو در دانشگاه به دنبال بازی نبودی، اما این را نمیفهمیدی که بسیاری از اساتیدت به دنبال بازیاند. تو میخواستی وقتی بازی میکنی آگاهانه بازی کنی و لذت ببری، مثل PES بازی کردن، اما فهمیدی که خیلیها خودآگاه و ناخودآگاه بازی میکنند و لذت هم نمیبرند.
تو ظرف اعتماد به نفس تحصیلی و شغلیت سوراخ بود؛ برای همین با هیچ دستاوردی پر نمیشد. حال که سوراخ را دیدی و تا حد زیادیپوشاندیش، دیگر نیازی به ادامهی رویهی پیش نمیبینی.
با این حال، از مقاله و کتاب نوشتن و پژوهش بیخودی انجام دادن نمیتوانی پشیمان باشی. اینها کارهایی است که باید انجام میدادی تا پوچیشان را بفهمی. از دور دیدنشان هیچ وقت تو را به این نتیجه نمیرساند که از نزدیک در میدان بودن. باتلاق پژوهش باتلاقی بود که وقتی از دور نگاهش میکردی فکر میکردی که «چقدر بد که من در آن شنا نمیکنم و در ساحل هستم» و «خوش به حال آنها که دارند در این دریاچهی زیبا شنا میکنند». اما تو همت کردی و رفتی و در باتلاق شنا کردی و اکنون از باتلاق بیرون آمدی. به تو تبریک میگویم، چرا که هنوز بسیاری از اساتید با بیش از دو برابر سن تو در باتلاقاند و دست و پا میزنند. تو هنوز آنها که تلاش کردن و پژوهش در جهت فهم و خدمت به بشر را در پیش گرفتهاند تحسین میکنی، اما دیگر خیلی از تلاشهایی که به ظاهر چنیناند و در باطن فقط برای ارتقا و پز دادن تحسین نمیکنی. فهم این تفاوت گاهی وقتها خیلی ظریف است. مثل بیرون کشیدن مو از ماست میماند. گاهی حتی خود آدم خودش را گول میزند تا نفهمد که به پوچی دچار شده. اما اگر بنشیند راست حسینی با خودش فکر کند شاید بفهمد. و تو فهمیدی. فهمیدی که تلاش من صرفِ بهتر کردن رزومهات بود و نه خدمتی به بشر. تلاش تو حتی خیلی وقتها جهت ارضای کنجاویات هم نبود. اگر بود، وقتی که چیزی در خلال نوشتنهایت میفهمیدی باید خوشحال میشدی، و خیلی وقتها نمیشدی. تو به یک کار عبث خو کرده بودی. و خوب شد که فهمیدی که عبث است.
تصمیم گرفتی دیگر ادامه ندهی. با خودت فکر کردی که کاش همان دو سال پیش به این فهم رسیده بودی و اراک و همکاران خوب داروخانه را ول نمیکردی. اما فراموش نکن: اگر در باتلاق شنا نمیکردی نمیفهمیدی که شنا در آن لذت ندارد و فقط بوی لجنش زیر دلت میزند. تو باید این مسیر را طی میکردی تا به این نگاه برسی. و آفرین به تو که شنا کردی و از باتلاق در آمدی.
اکنون درگیر کارهای گذشته هستی؛ کارهای به قول خودت «علمی». کارهایی که ماهها یا سالها قبل قبول کردی و پشیزی برایشان قائل نیستی. چارهای جز اتمام آنها در این چند هفته نداری. امیدوارم این چند هفته که گذشت، در ادامه آنچه را دوست داری و مورد پسند خداست انجام دهی.
شب و روزت خوش.
سلام.
اول بابت اینکه بالاخره به رضایت شغلی رسیدید بهتون تبریک میگم.
دوم هم؛ همه ی اون چیزی که از دانشگاه و اساتید و بعضا دانشجوها در این پست و شب نوشت ۲۷ نوشتید قابل قبول اند. اگرچه که توی این پست کاملا تفهمیم کردید که بی میلی به پژوهش نیست. ولی امیدوارم همه ی این ها در آینده دور بهانه ای برای رها کردن پژوهش نشن. ( از اوردن کلمه ” پژوهش ” منظورم دقیقا فعل پژوهیدن هست، نه نوشتن مقاله و رزومه و … )
چند وقت پیش یک جایی چشمم به یک نوشته ای خورد:
Be who you needed, when you were younger.
همه ی ما ها با اینکه خیلی اساتید به درد نخوری داشتیم، اما تک و توک، اون میون چند نفری هم بودن که دل و ذهن ما رو گرم میکردن. پژوهیدن رو یادمون می دادن و لذت و نشاطش رو به روحمون منتقل میکردن. گاهی فکر میکنم ای بسا حیف که با این روند، نسل بعد از ما حتی از ما هم کمتر از این اساتید خواهند داشت … عمیقا امیدوارم این طور نشه و یه روزی بچه هایی که الآن دلسرد از دانشگاهن، دلگرمی دانشجوهای آینده بشن …
سوم هم اینکه؛ دیدم از ملال نوشتید. کتاب ” فلسفه ملال ” از لارس اسونسن ( نشر نو، ترجمه افشین خاکباز) رو به شدت پیشنهاد میدم بخونید. حرف های مهمی برای خواننده دغدغه مندش داره …
سلام.
ممنونم از شما. خوندن کامنتتون احساس خوشایندی داشت.
در مورد رها کردن پژوهش: امیدوارم همینطور که برام آرزو کردید بشه.
فعلاً در محیط داروخانه که هستم احساس می کنم اون کاری که وظیفه ام هست رو انجام میدم و درس های مختلف رو با لذت یاد می گیرم. این خودش به نوعی ادامه همون روحیه دوست دار علم منه.
در مورد دلگرمی دادن در دانشگاه: قبلاً با خودم فکر می کردم که دوست دارم در دانشگاه باشم و به بچه ها انرژی بدم و احساس بدشون رو تعدیل کنم. الان هم از اون کار بدم نمیاد. اما احتمال میدم محیط بیمار دانشگاه یا بیمارم کنه یا بسیار اذیتم کنه. و واقعاً اذیتم می کنه. یادمه وقتی فارغ التحصیل شده بودم می خواستم هر روز دانشگاه بمونم. الان یک روز که برای انجام کاری دانشگاه میرم حس خوشایندی ندارم. کم هستند که در باتلاق دانشگاه گل نیلوفر بشن. دیگه آج و داغ برگشتن به دانشگاه نیستم. هرچند، پست های من رو دو ساله دنبال کرده اید و می دونید که ممکنه تغییر کنم و شش ماه دیگه به نتیجه ی دیگری برسم.
محیط دانشگاه های فعلی برای یادگیری خیلی وقت ها مناسب نیست. امیدوارم بچه ها اگر احساس یاد گرفتن نکردند یادگیری رو از طریق جاهای دیگر پیگیری کنند؛ مثل یوتیوب و کورسرا و کتب رفرنس و …همون کاری که من تلاش می کنم انجام بدم.
در مورد معرفی: ممنونم. ان شاءالله کتاب رو خواهم خوند. فکر کنم دارم این کتاب رو ولی نخونده ام هنوز.
الان که این کامنتتون رو پاسخ میدم احساس پیری و خستگی می کنم. و نمی دونم چرا. با این حال گفتم این رو هم به اشتراک بگذارم. شاید براتون جالب باشه.
خواهش میکنم.
اینکه آدم همون کاری رو انجام بده که احساس میکنه وظیفش دقیقا همونه، یکی از بزگترین معیارهای خوشبختیه به نظر من! هر کسی در هر جایگاه و مقامی
یه پیشنهاد برای بعدهاتون! روی شتابدهنده ها یه تحقیقی بکنید. محیطی که اونها فراهم اوردند اون بی انگیزگی و مردگی دانشگاه رو نداره یا حداقل کمتر داره یا حداقل حداقل از دور این شکلی به نظر میرسه 🙂
متاسفم. نمی خواستم چنین احساسی به شما القا کنم و البته نمیدونم هم چرا القا شد. همون طور که خودتون نمیدونید.
راستش رو بخواید الان خیلی چیزها در مورد دانشگاه و محیط و اساتید و دانشجوهاش نوشتم، بس که این روزها من درگیرم با این مسئله، اما همه ش رو پاک کردم… خوب شد گفتید …چون حداقل باعث شد یه قسمتی از حرف هام رو پاک کنم تا اون احساس خستگی که توشون بود رو به شما هم منتقل نکنم.
آرزوی سلامتی دارم براتون.
سلام.
والا خودم در مورد یکی از شتاب دهنده های دارویی مطلب برعکسی شنیده ام. در مورد جو حاکم بر اون شتاب دهنده و … بعداً بیشتر باید تحقیق کنم. یک مسئله ای هم که هست اینه که خیلی علاقه به محیط استارتاپی یا بیزینسی ندارم. صرفاً دوست دارم جایی باشم که از علمم بتونم استفاده کنم و یک حقوق مناسب بگیرم.
اینکه شما القاکننده ی این حس بودید یا نه رو نمی دونم. شاید حس کلی اون موقع من چنین بود.
من می تونم با حس خستگی شما از اساتید هم دلی کنم. خود من از تعدادی از اساتید بسیار خسته ام. ترجیح میدم وقتم رو در محیط های بهتر از دانشگاه بگذرونم، یا با اساتیدی که ارزش همکاری با من رو دارند.
منم براتون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.