ادبداستان

داستان یک مرد

از یک نگاه، این یک اتاق است. یک اتاق خالی. اتاقی که بیهوده چراغ زردی آن را نورانی می‌کند بدون آنکه کسی در آن نیاز به روشنایی داشته باشد. 

اما از نگاه من، این اتاق مرد نامرئی است. مردی که در این تصویر درست روبروی ما روی صندلی چوبی نشسته است. 

مرد نامرئی، مردی است مثل مردهای دیگر. غمگین می‌شود. شاد می‌شود. می‌گرید. می‌خندد. افسرده می‌شود و … یک مرد مثل دیگر مردها، تنها با یک تفاوت: نامرئی است. 

او می‌خندد، اما کسی صدای خنده‌اش را نمی‌شنود. هیچ‌کس خنده‌ای بر لب مرد نامرئی ندیده است.

او می‌گرید. اما صدای گریه‌اش را کسی نمی‌شود. اشک‌هایش هم که بر گونه‌هایش می‌غلتند نامرئی است.

مرد نامرئی می‌داند که هست، اما گاهی در وجود خود تردید می‌کند. با خود فکر می‌کند که اگر من را کسی نمی‌بیند؛ من را کسی نمی‌شنود، آیا اصلاً من وجود دارم؟ 

او گاهی سوالی که خود پرسیده را در ذهنش فلسفی می‌کند و به خود می‌گوید «من فکر می‌کنم، پس هستم». گاهی با این فکر آرام می‌گیرد، اما آرامشش هم دوام چندانی ندارد. و بعد با خود می‌گوید چه فرقی می‌کند که آرامش نامرئی من وجود داشته باشد یا نداشته باشد و بعد دوباره در وجود خود شک می‌کند. 

مرد نامرئی شاید هیچ‌‌وقت فکر نکرده که نقاشش_ نقاشی که اتاقش را کشیده ولی خودش را نه_ به او فکر می‌کند. شاید اگر می‌دانست که نقاش از یادش نبرده، بیشتر خود را می‌دید؛ کمتر خود را نفی می‌کرد. 

این اتاق خالی به نظر می‌رسد، اما خالی نیست. مرد نامرئی همیشه روی آن صندلی روبروی ما نشسته است. 

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. سلام محمد
    از این که شروع کردی بالاخره نقاشیهاتو با ما در میان میگذاری خوشحالم و هم از نقاشیا و هم از داستانهای پشت سرش لذت میبرم ،دیدگاه متفاوتت باعث شده نسبت به اطراف دقیقتر بشم 😃.
    موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا