ادبفکرنوشته

مهاجرت (۱)

بخش اول:

آزاده: چرا نمی‌خوای برگردی ایران؟

سمیه: شاید خودخواهانه به نظر بیاد، اما دلیلش اینه که می‌خوام راحت‌تر زندگی کنم.

آزاده: نه. اتفاقاً خودخواهانه نیست. چون اگر در جایی زندگی کنی که خوشحال نیستی، نمی‌تونی تغییراتی رو که می‌خوای در اطرافت ایجاد کنی. ما آدم‌های زیادی در خارج کشور داریم که برای کشور خودمون ایران فعالیت‌های مفیدی می‌کنند؛ آدم‌هایی که اتفاقاً بیشتر به وضع ایران کمک می‌کنند تا کسانی که در خود ایران زندگی می‌کنند.

… (۱)

بخش دوم:

دخترم در استنفورد MBA خونده. من به بچه‌هام میگم که به ایران برگردن، به این علت که امکان اینکه بتونی کارهای بزرگی بکنی در مملکت خودت بیشتر هستش… (۲).

بخش سوم:

به یاد عباس کیارستمی در سالروز تولدش ۱ تیر

ربطی به ما نداره بیرون، گم می‌شیم و از بین می‌ریم… اما نسل شما رو نمی‌دونم. ماها مثل درخت‌هایی هستیم که آب قطع شده اما ریشه‌هامون توی خاکه و دیگه احتیاجی به آبیاری نداریم ولی شماها آب دستی احتیاج دارید… می‌بینم که دارید خشک می‌شید

روحش شاد و یادش گرامی (۳)

بخش چهارم

می‌دونی چیه؟ دوشنبه‌ی هفته ی قبل، وقتی که دکتر ازم پرسید می‌خوای بری یا می‌مونی، یه لحظه باتری ساعت دنیام تموم شد و همه چیم از حرکت افتاد! افتاد تا همین دیشب که محمد گفت مدرک زبانتو بالاخره واسه‌شون فرستادی یا نه؟ و من دست کردم توی جیبم و باتری جدید انداختم توی ساعت دنیا و با تمام احساساتم بهش گفتم این مملکت، ماشینم نیست که وقتی به خرج افتاد و شروع کرد اذیتم کنه با یه ماشین دیگه عوضش کنم.

می‌دونی چیه؟

من با احساسم می‌مونم پای ماشینی که به خرج افتاده. پای مملکتی که حالش خوش نیست. پای مردی که هرروز قدرنشناس‌تر از روز قبلشون‌ان.

می‌دونی چیه؟

من وسط همین روزایی که کارگر کافی‌شاپ دوستم توی رویای خارج رفتن داره کفِ کافه رو تِی می‌کشه به خودم میگم: “هی رفیق! بیا رویای موندن خودمونو بسازیم” (۴).

بخش پنجم

خودم: می‌دونی محمد؟ من قبلاً هیچ‌وقت به مهاجرت برای همیشه فکر نمی‌کردم. همیشه با خودم می‌گفتم میرم درسم رو می‌خونم و برمی‌گردم، اما الان که اومدم سربازی و از وضع مملکت آگاه‌تر شدم دارم به این مسئله فکر می‌کنم؛ حداقل گاهی.

محمدِ دیگر: محمد. اوضاع کشور خیلی داغونه. چند روز پیش با یکی از بچه‌ها حرف می‌زدیم. واقعاً دیگه موندن و تلاش کردن برای ایجاد تغییر حتی اگه تغییری رو هم رقم بزنه در طول زندگی ما نخواهد بود (۵).

بخش ششم:

من به همه‎‌ی دوستان و همکاران و کسانی که می‌شناسم توصیه می‌کنم که جایی رو انتخاب کنید که توش زندگی کنید وگرنه اینکه مثلاً بگی من سوار فلان ماشین می‌شوم و فلان‌جا می‌روم و فلان چیز رو می‌خورم و … برای آدم زندگی نمیشه. بعضی وقت‌ها شده که برای بعضی افراد اینکه میگن “من تو تورنتو زندگی می‌کنم” خودش شده زندگی، اما این زندگی نمیشه. من که یک دهه یا بیست سال از شما بیشتر گذروندم می‌دونم زندگی نیست، علیرغم اینکه می‌تونه برای کسی باشه. یکی ممکنه بگه من اگر تو نیویورک زندگی کنم وقتی توی خیابون‌هاش راه میرم لذت می‌برم، این آدم باید بره و حالش رو ببره. من میگم اون جاش رو پیدا کنید؛ جایی که توش واقعاً می‌تونید زندگی کنید رو پیدا کنید.

من این مطالب رو گفتم چون در کوران موج‎‌های مختلفی هستیم که از نسل ما شروع شده و برای شما هم ادامه داره. ما نسلی نیستیم که بتونیم برای زندگیمون در آرامش تصمیم بگیریم. ما همیشه در در “برهه‎‌ی حساس کنونی” قرار داشته‌ایم. تمامی شرایط مثل ازدواج، تحصیل، محل زندگی، شغل ما همیشه دستخوش تغییر بوده. توی این مدت فکر نکنم کسی در شرایطی پایدار که تا ده سال بعد معلوم باشه چی میشه تصمیم گرفته باشه. هرکسی باید به روحیه‌ی خودش فکر کنه و برای زندگیش تصمیم بگیره (۶).

آغازی برای یک قصه‌ 

از میان پوشه‌های بازِ ذهنم، پرونده‌ای را بیرون می‌کشم که مبتلایانش یکی دو نفر نیستند:

یا خودشان از آن‌ها هستند که رفته‌اند

یا فرزندانشان

یا دو سه نفر از اقوام نزدیک

یا دوستانشان

یا در تب و تاب رفتن می‌سوزند و نمی‌توانند بروند

یا در غربت، در داغِ عزیزی و بزرگی از دست رفته می‌گریند، از دور. با اشک‌هایی که تلفن همراه زلالی‌ و گرمی‌اش را نمی‌تواند به وطن مخابره کند.

یا تحصیل کرده‌اند و در اینجا به آن‌ها بها نداده‌اند

یا کار کرده‌اند و در اینجا پول خوبی به جیب نزده‌اند

یا نه تحصیل کرده‌اند و نه کار درست و حسابی بلدند و می‌پندارند صرفِ وجود داشتنشان موجب مسرت مردم ‌آن‌طرف است و فرش قرمز برای صرفِ وجود مبارکشان پهن است

یا نرفته‌اند و بلند بلند نرفتنشان و اینکه گل‌های استعدادشان پرپر شده را فریاد می‌کنند

یا رفته‌اند و راضی‌اند و فقط گهگاهی homesick می‌شوند

یا رفته‌اند و ناراضی‌اند و فریاد بلندشان فقط در دلِ خودشان شنیده می‌شود

یا …

در این برهه‌ی حساس کنونی، دست گذاشتن روی یکی از حساس‌های کنونی چه بسا مایه‌ی درد باشد. چه بسا مانند باز کردن و نمک پاشیدن بر زخمی کهنه باشد که هنوز تازه مانده است. اما بعضی دردهاست که باید چشید. بعضی فکرهاست که باید بدان‌ها پرداخت، چرا که فکر نکردن راجع به آن‌ها و کورکورانه دنبالشان رفتن ما را دچار رنجی طاقت‌فرسا و حسرتی طولانی می‌کند.

در مورد این پرونده، حر‌ف‌ها زده شده. گفتگوها انجام شده. پادکست ساخته شده. میراث آلبرتا، آن هم سه تا، ساخته شده، ولی گویی کافی نیست. کافی نیست؛ حداقل برای من و حداقل برای چند نفری که با آن‌ها در ارتباط هستم؛ برای ماهایی که قانع نشده‌ایم و هنوز نیاز به حرف شنیدن داریم. بنابراین، من این پوشه‌ی خاک خورده را از ذهنم بیرون می‌کشم و خاکش را می‌تکانم و هر چند وقت یکبار برگه‌ای از برگه‌های این پوشه را در اینجا می‌گذارم. برگه برگه می‌گذارم، چرا که نوشتن و خواندن یک کتاب هزار صفحه‌ای به ترتیب برای من و شما به مراتب سخت‌تر از نوشتن و خواندن صد کتاب ده صفحه‌ایست. دلیل دیگر هم این است:

این نوشته‌ها، با بعضی نوشته‌های دیگر من در این وبلاگ فرق می‌کنند: پرونده‌ها برای کامل‌تر شدن نیازمند شاهد دارند؛ نیاز به پرداخته شدن بیشتر دارند؛ نیاز به نظر خواننده دارند. پس این نوشته‌ها، به یاری خدا نوشته‌های “محمدِ تنها” نخواهد بود. مجموعه‌ای خواهد بود از نوشته‌ها و نظرات و تجربیات کسانی که دغدغه‌ی این پرونده را دارند. پس برگ برگ با هم جلو می‌رویم، به یاری قادر متعال.

منابع:

۱- جملات بالا را از سومین قسمت پادکست “خانه‌های من” (در کست باکس) که به موضوع مهاجرت تحصیلی ایران می‌پرداخت آوردم. آزاده و فرید برای تحصیلات تکمیلی به آمریکا مهاجرت کرده بودند. در قسمت سوم این پادکست، سمیه که در یکی از دانشگاه های آمریکا دکتری ریاضی گرفته بود مهمان آزاده بود. جملات را عیناً نیاورده‌ام. ممکن است اصل جملات کمی فرق کند ولی مضمون حفظ شده است.

۲- بخشی از حرف‌های سعیده قدس، بنیانگذار محک، در مستند “بنیانگذار محک” به کارگردانی محسن عبدالوهاب.

از جملات به خاطر ماندنی سعیده قدس در این مستند: اگر هر کس فقط به اندازه یک شمع اطراف خود را روشن کند، عجب جهان پُر نوری خواهیم داشت!

۳- ویدئو و متن از کانال تلگرامی tasteofberry. فایل را یکی از ترم پایینی‌ها برایم ارسال کرده بود.

۴- از کانال تلگرامی یکی از دوستانم. اسم و کانالش را ذکر نمی‌کنم.

۵- حرف‌ها و درد دل‌های چند روز پیش من با محمد.

۶- سخنرانی دکتر هاله حامدی‌فر، مدیر عامل شرکت سیناژن در مدرسه تابستانه سیناژن در سال ۹۸.

در مورد عکس: عکس مربوط به تابستان ۹۶ است. موبایل در حال خاموش شدن بود و درست نمی‌توانستم ببینم عکس چه شکلی دارد در می‌آید چون صفحه تاریک شده بود. بعدها که موبایل را شارژ کردم دیدم عکس قشنگی شده.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا