پیشگفتار: پست زیر را در لینکدین به اشتراک گذاشتم. گفتم نوشتنش در اینجا هم خالی از لطف نیست.
پست یکی از دوستان من را ترغیب کرد که به یکی از ترس های گذشته ام فکر کنم: اینکه از دانشگاه فاصله بگیرم و علاقه ام به علم و ادامه ی تحصیل کم شود. بذر این ترس را هم بعضی از اساتید و هم بعضی از اعضای فامیل در دلم می کاشتند.
آنچه که در عمل برای من پیش آمد ترکیبی از این دو بود: علاقه ام به علم فزونی یافت و روز به روز به آن افزوده شد، اما از علاقه ام به ادامه تحصیل در ایران، خصوصاً در دانشگاهی که بودم، روز به روز کاسته شد. نمی گویم که غیرممکن است که در ایران تحصیل کنم، اما انتظار ندارم تحصیل در ایران و دانشگاه خودمان معجزه کند. به بیان دیگر، انتظارات من از دانشگاه واقعی تر از ده سال پیش است که به عنوان یک نوجوان وارد دانشگاه شدم.
شاید برای من روزی این دو جریان متناقض به نظر می رسید، اینکه به علم علاقه مندتر اما نسبت به ادامه تحصیل در ایران بی تفاوت تر شوم، اما اکنون برایم چندان متناقض به نظر نمی رسد. من علم دوستی را یک چیز می بینم و دکتری گرفتن را چیزی دیگر. این دو شاید در بعضی کشورها یا بعضی شرایط با هم منطبق شوند، اما در کشور ما لزوماً چنین نیست.
اگر بخواهم آنچه در ذهنم می گذرد را کامل بیاورم بیشتر پست پر از گلایه می شود. پس به خلاصه ای اکتفا می کنم: برای من آنچه که در دانشگاه مهم بود راندمان بالا در یادگیری بود. راندمانی که تا وقتی واحدهای درسی من به پایان نرسید بسیار پایین بود. همان راندمان ده بیست درصدی ای هم که وجود داشت به لطف تعدادی انگشت شمار از اساتید بود.
من که با شور و اشتیاق و به عنوان انتخاب اول وارد رشته داروسازی شدم، در اواسط دوره داروسازی بریدم. بارها به این فکر کردم که از رشته داروسازی انصراف دهم و به یکی از علوم انسانی بپردازم. از اکثر درس ها خوشم نمی آمد و از نشستن بر سر اکثر کلاس ها رنج می بردم. وقتی شور درس خواندن به من برگشت که واحدهای درسی ام در ترم ۱۰ به پایان رسید. آن موقع بخش هایی از بعضی از منابع داروسازی را به تدریج خواندم. به تدریج علاقه ام به تمام درس هایی که از آنها دلزده شده بودم، من جمله فارماسیوتیکس، شیمی دارویی، فارکوگنوزی، بیوشیمی، و فارماکولوژی بازگشت. نه تنها بازگشت بلکه عاشق بعضی از این دروس شدم.
خلاصه، وقتی واحدهای درسی من به پایان رسیدند و من خودم خواندن دروس را شروع کردم به دروس علاقه مند شدم. این قضیه نشانگر این بود که سیستم دانشگاه برای من عکس عمل کرده بود: به جای اینکه به دروس علاقه مندم کند من را از آنها فراری داده بود.
علاقه من پس از فارغ التحصیلی به دروس بیشتر هم شد. و این را تا حدی مدیون رها شدن از دانشگاه می بینم.
همانطور که گفتم من نگران شده بودم که با فاصله گرفتن از دانشگاه، نسبت به ادامه تحصیل و علم دلسرد شوم. یعنی کاهش علاقه ام به گرفتن دکتری را معادل کاهش علاقه ام به علم می گرفتم. اما در ادامه تفکر من نسبت به این قضیه تغییر کرد. من در ادامه متوجه موارد زیر شدم:
اول اینکه دکتری تخصصی گرفتن کارکرد خاص خودش را دارد. دکتری گرفتن یعنی اینکه من متعهد باشم که به مدت سه الی شش سال روی یک مسئله ای بسیار متمرکز شوم و برای حل آن بکوشم. طبق یکی از کتبی که خواندم* هدف از این کار یادگیری یک سری تکنیک هاست. این تمرکز کمک می کند که فرد پتانسیل کار کردن به صورت یک پژوهشگر مستقل را در آینده پیدا کند. بعضی از افراد نظیر خود من به این دوره به چشم یادگیری مهارت های نرم نظیر حل مسئله، مدیریت زمان و استرس و … هم نگاه می کنند و نه فقط یادگیری تکنیک. در نهایت امر دکتری تخصصی عمدتاً فرد را آماده به کار به عنوان فردی آکادمیک می کند: کسی که در دانشگاه تحقیق و تدریس کند (هرچند اگر کسی اهلش باشد می تواند از آموخته هایش احتمالاً جهت کار در صنعت یا حتی زندگی شخصی هم استفاده کند). پس فهمیدم دکتری گرفتن معادل علاقه به علم نیست، هرچند می تواند نوعی از علاقه به علم باشد. خود من از کسانی هستم که کار آکادمیک را تا حدی دوست دارم و ممکن است که ادامه تحصیل جزو انتخاب هایم باشد.
دوم اینکه نگرش من با کار طولانی مدت در داروخانه نسبت به کار داروخانه عوض شد. من ابتدا از داروخانه دل خوشی نداشتم، اما بعدها که بیشتر در داروخانه ماندم، دیدم که با روحیه علم دوستی و پژوهشگری ای که دارم می توانم به مردم اطلاعات با پشتوانه علمی و به زبان ساده ارائه کنم. این توانمندی به من احساس مفید بودن داد؛ احساسی که شاید حتی یک بار هم وقتی که به عنوان دانشجو در حال جمع کردن رزومه بودم برایم حاصل نشده بود.
سوم اینکه وقتی وارد داروخانه شدم دیدم که به قول آقای محمدرضا شعبانعلی، ما در سطح کارشناسی هم مشکل داریم** و اگر مشکل در سطح کارشناسی مان را حل کنیم هم شاید برایمان کفایت کند و اصلاً نیاز مبرمی به دکتری گرفتن در کشور ما نباشد. من درستی حرف آقای شعبانعلی را در داروخانه با پوست و گوشت و استخوان لمس کردم. اینکه در داروخانه تعداد زیادی داروساز و تکنسین وجود دارد که ارزش افزوده ای تولید نمی کنند و بودن و نبودنشان در داروخانه تفاوتی ایجاد نمی کند؛ اینکه در درمانگاه با تعداد زیادی پزشک آشنا شدم که داروی خط اول خیلی از بیماری های رایج را نمی دانند، و اینکه احساس کردم خود من هم یکی از همین کارشناسان ناوارد هستم و نیاز به یادگیری بیشتر دارم تا خودم را کارشناس رشته ام به حساب بیاورم سبب شد باز هم به دکتری گرفتن چشم کاری مقدس نگاه نکنم. من احساس کردم در کارهای دیگر غیردانشگاهی می توانم موثر و مفید واقع شوم به شرط اینکه خوب انجامشان دهم.
مجموع این تفکرات و تغییرات سبب شد که ادامه تحصیل در دانشگاه برایم آش دهان سوزی نباشد و به آن به عنوان یک گزینه از میان گزینه های دیگر فکر کنم، نه به عنوان تنها گزینه ممکن. عوامل دیگری هم بودند که تفکرم را نسبت به گذشته دگرگون کردند: وقتی دیدم که در داروخانه با پیرمردی همکار هستم که همدیگر را دوست داریم و به همدیگر احترام متقابل می گذاریم؛ وقتی دیدم که می توانم با مردم عادی دوست شوم و از آنها بیشتر از خیلی از اساتید دانشگاه مطلب یاد بگیرم؛ وقتی دیدم که می توانم بعد از سال ها سگ دو زدن مثل یک آدم عادی زندگی کنم و از زندگیم گهگاهی لذت هم ببرم، تفکر من در مورد دکتری گرفتن تغییر کرد. و وقتی می بینم که دکتری گرفتن بعضی از دوستانم به بهای از دست رفتن جوانی، فرصت ازدواح و بچه دار شدن، فرصت کسب درآمد بیشتر، فرصت تفریح و … تمام شده، باز هم بیشتر در مورد هزینه فایده های این کار فکر می کنم.
من اگر امروز به دنبال گرفتن دکتری بروم، این کار را برای کسب رضایت خیلی بیشتر از زندگی و شادی بیشتر انجام نمی دهم. امروز من رضایت نسبی ای که باید را در زندگی شغلی ام حداقل دارم. فکر نمی کنم که دکتری گرفتن، در هرجای دنیا که باشد، به خصوص در ایران عزیز، رضایت من را به قول آماردانان به طرز معنی داری افزایش دهد. اگر من امروز به سمت دکتری بروم به این دلیل است که احساس می کنم شاید بتوانم کمی، و واقعاً فقط کمی، در جامعه انسان موثرتر و مفیدتری واقع شوم. این امر هم فقط یک احتمال است که می دهم. اگر روزی دکتری را شروع کردم و دیدم که آنچه رودی پر آب می پنداشتم سرابی بیش نبوده بعید می دانم تا انتهای این مسیر را طی کنم.
*کتابی که خواندم:
How to get a PhD by Estelle Phillips