

حیاط دبیرستان امام باقر (ع) شعبهی ۱.
–رشتهی ریاضی میخواهی بروی یا تجربی؟
این سوال را مشاور مدرسهمان، که اگر اشتباه نکنم آقایی به نام حسینی بود، وقتی برای ثبت نام مقطع دوم دبیرستان به همراه پدرم به مدرسه رفته بودم از من پرسید. فکر نمیکردم آن روز، موقع پرسیدنِ آن سوال باشد. قبل از رسیدن آن روز، پدر و مادرم به من مرتباً گفته بودند که در رشتهی ریاضی شانس قبولی من به دلیل رقابت کمتر کنکور بالاتر است و من، علیرغم آنکه احتمال زیادی میدادم که رشتهی تجربی برایم بهتر باشد، پس از مشورت تلفنی کوتاهی با مادرم و همچنین دقایقی (!) فکر کردن به این نتیجه رسیدم که به دفتر بروم و جواب بدهم: “ریاضی”. این جوابِ حاصل از تفکر ناپخته و سریع سبب شد سال دوم دبیرستانِ من یکی از دردناکترین سالهای عمرم شود.
من تقریباً به هیچیک از رشتههای دانشگاهی ریاضی علاقهای نداشتم یا در موردشان ایدهای نداشتم به جز مهندسی کامپیوتر یا IT. علاقهی من به این رشتهها هم تا جایی که یادم است به این دلیل بود که بر حسب اطلاعات محدود آن روزم، این رشتهها به برنامهنویسی مرتبط بود. من در سال دوم و سوم راهنمایی و اول دبیرستان وبلاگ داشتم و به این دلیل که دوست داشتم وبلاگم زیباتر شود شروع کرده بودم به یادگیری HTML. وقتی میدیدم با بعضی از کدهای ساده که مینویسم چقدر وبلاگم منظمتر و جذابتر میشود به هیجان میآمدم. در سال اول دبیرستان هم که مدرسه برایمان به طور رایگان کلاس ++C گذاشته بود، من از معدود دانشآموزانی بودم که از کلاس استقبال کردم و تا مدتها هفتهای یک روز دو ساعت بیشتر در مدرسه میماندم تا آن زبانِ برنامه نویسی را بیاموزم. یکی دیگر از چیزهایی که در موردش رویاپردازی میکردم این بود که رشتهای نظیر همین مهندسی کامپیوتر را در کشوری دیگر، خصوصاً مالزی، بخوانم. علتش هم این بود که در تابستانی که از اول به دوم دبیرستان میرفتم با خانواده به مالزی رفتیم و من از حرف این و آن به این نتیجه رسیدم که مالزی هم ظاهراً جای بدی برای درس خواندن نیست؛ علتی که اکنون بسیار برایم ساده لوحانه و کودکانه مینماید.
به هرحال سال دوم دبیرستان شروع شد. سالِ اوج نوجوانی، اوج حماقتهای حاصل از پایین و بالا رفتن هورمونها و اوج نوسانات احساسی و رفتاری. روزها میگذشت و با گذر چند ماه متوجه شدم که منی که در سالهای قبلش از شاگردهای خوبِ کلاس بودم، در کلاس ریاضی بی تردید جزء بدترین شاگردها هستم. هیچ علاقه ای به یادگیری ریاضی و فیزیک نداشتم. این بیعلاقگی تقریباً به همهی درسها، البته به جز ادبیات و زبان فارسی، هم سرایت کرد و من نمرات دروس اصلیام از ۱۹ و ۲۰ سالهای قبل از دوم دبیرستان رفته بود روی بازهی ۱۴ تا ۱۸. یکی دیگر از درسهایی که آن سال من را اذیت کرد و نمرهی خوب از آن نگرفتم شیمی بود، اما معلم آن که آقای باقری نامی بود با تدریس خوبش باعث شد که من به شیمی کمی علاقه پیدا کنم، علاقهای که در آینده روی تصمیم گیری من برای انتخاب داروسازی تاثیر داشت. بعدها که گذشت و به دلیل علاقه به تدریس، بیشتر در موردش فکر کردم به این نتیجه رسیدم:
وقتی معلم باشی خواه ناخواه تاثیر بسیاری خواهی گذاشت، چه خودت بدانی و چه ندانی و چه دانش آموز یا دانشجویت بداند و چه نداند. تاثیرگذار هستی و تاثیر تو محدود به آنچه یاد میدهی نیست. از این جهت معلمی_ اگر حاضر باشی که در موردش درست بیندیشی_ از سختترین شغلها است. اینکه بعضی میگویند “شغل شریفی است” را امری مشروط میدانم، مشروط به اینکه گفتار و پندار و کردار خودت به عنوان یک معلم چگونه باشد.
به هرحال سالِ تحصیلیِ آزاردهندهی دوم دبیرستان هم نظیر هر سال خوب و بد دیگر به انتها رسید و امتحانات پایانترم شروع شد و پایان یافت و نتایج هم رسید: با نمرهی پایانی هندسه حدود ۱۷، ریاضی حدود ۱۵-۱۶ و فیزیک ۱۴ متوجه این حقیقت شدم که درست است که احتمال قبولی یک فرد، آقای X یا خانم Y، در دانشگاه برای کسی که رشتهی ریاضی میخواند بیشتر است، اما این احتمال برای منِ محمد کمتر است. با آن وضعِ درسی اسفبار، احساس حقارت شدیدی که در طولِ سال بین همکلاسیهایم پیدا کرده بودم، و بیعلاقگی و بیانگیزگی من در درس خواندن دیگر برایم تردیدی نماند که رهِ من به ترکستان است و با گرفتن کارنامهی پایانترم سالِ دوم دبیرستان دیگر تردیدی در آنچه باید سالِ قبلش انجام داده بودم پیدا نکردم: انتخاب رشتهی تجربی؛ رشتهای که در آن زیست شناسی_ عشقی که از آن دور مانده بودم_ داشت و رشتهای که آنها که میخواستند پزشک شوند میخواندند.
در نتیجهی فهم این موضوع بخشی از تابستان آن سال، یعنی سال ۸۹ را صرفِ خواندن زیست شناسی سال دوم دبیرستان کردم. هنوز که هنوز است وقتی در مورد آن تابستان، که اکنون نه سال از آن گذشته، فکر میکنم هم متعجب و هم خوشحال میشوم. آن تابستان مخلوطی فشرده بود از وقایع تلخ و شیرین و تغییرات عمیق شخصیتی برای من. در همان تابستان بود که مادربزرگِ دوست داشتنیم در تیرماه به رحمت خدا رفت و غمی عمیق را تجربه کردم، مراسم عروسی داییام_ تنها عروسیای که از آن لذت بردم و خاطرات مرتبط با آن هنوز لذتبخش است_ در مردادماه در تهران برگزار شد و حدود چهار پنج روز فوق العاده شاد به همراه اقواممان در خانهی کوچک او داشتم، کتابِ “آیین دوستیابی” دیل کارنگی را خواندم، تقریباً هرشب تا دیروقت در یوتیوب مستربین دیدم و از شدت خنده به خود پیچیدم و بخشی از شب را هم درس خواندم و …و جالب آنکه وقتی به آخر تابستان رسیدم آدم دیگری شده بودم. عاقلتر شده بودم. انگار نوجوانی من در آن سن به پایان رسیده بود و جوانی من شروع شده بود. من زان پس تلاطمهای روحی بسیار کمتری (البته تا اواخر دوران دانشجویی) داشتم. نمیدانم چرا و چگونه این تغییرات اتفاق افتاد. گاهی فکر میکنم به اینکه کتاب “آیین دوستیابی” که شوهرخالهام به من هدیه داد باعث این تغییرات بود، گاهی صحبتهایی که ایشان با من کرده بود را علت تغییرات میدانم، اما گویی یکی از اینها نبود؛ مجموعهای از وقایع و تغییرات درونی و بیرونی برای من اتفاق افتاد که من را دگرگون کرد؛ درکل خدا خواست و در حق من لطف کرد و همه چیز کن فیکون شد*؛ چگونه و چرا؟ هنوز که هنوز است نمیدانم.
سال سوم دبیرستان آغاز شد؛ سالی که هنوز وقتی دربارهی آن هم فکر میکنم شاد میشوم. چقدر باانگیزه درس خواندم. تمامِ نمراتم، حتی نمرات درسِ ریاضیام، که در قالب رشتهی ریاضی دوستش نداشتم و تمرین نمیکردم، سیر صعودی گرفت و بهتر و بهتر شدم. زیست شناسی را با علاقهای زیاد میخواندم، طوری که برای امتحانات نهایی با اینکه وقت نداشتم فصول اول را بخوانم از بس کتابش را خوانده بودم خط به خط حفظ بودم. تنها زمین شناسی برایم نفرتانگیز بود و کماکان هم هست. به دلیل اینکه در تابستان به جای دو ترم زبان، یک ترم خوانده بودم تا به خواندن زیست شناسی برسم، در زمستان یک ترم زبان خواندم و چقدر از آن کلاس زمستانهی معلمم آقای فرهمند لذت بردم. هرچند، نمیتوانم وانمود کنم که همه چیز خوب بود؛ گاهی از شدتِ فشاری که بر خود میآوردم سردرد تنشی میگرفتم، به خصوص در ایامی که هم درس میخواندم و هم زبان انگلیسی، ولی در مجموع سال خیلی خوبی داشتم.
در همان ایام سالِ سوم دبیرستان متوجه شدم که علاقهای که در سال دوم نسبت به شیمی پیدا کرده بودم هنوز حفظ شده و چه بسا بیشتر هم شده است. علاقهی زیاد من به زیست هم سر جایش بود. در همان سال و به خصوص در تابستانِ قبل از سالِ کنکور شروع کردم به پرس و جو و کمی تحقیق در مورد رشتههای تجربی نظیر پزشکی، داروسازی و دامپزشکی. کسب اطلاعات در مورد پزشکی چندان دشوار نبود چرا که شوهرخالهی من پزشک متخصص قلب بود و از قضا درسخوان هم بود و دوران دانشجویی موفقی را طی کرده بود. از بخت خوب، پسرعموی ایشان هم داروساز بود و از ایشان هم کمی در مورد داروسازی اطلاعات گرفتم. از مزایای گفتگو با ایشان این بود که ایشان هم در صنعت داروسازی تجربهی کار داشت و هم داروخانهی موفقی در اصفهان تاسیس کرده بود و خانمشان هم دکتری تخصصی داروسازی (فارماسیوتیکس) داشت و در نتیجه در موردِ کل حیطههای داروسازی اطلاعات داشت. در مورد دندانپزشکی خیلی خود را ملزم به تحقیق نکردم چون میدانستم علاقهی زیادی به آن ندارم. یکی از چیزهایی که به تدریج در طول تحقیق کردن بدان پی بردم این بود که داروسازی رشتهای است که هم با شیمی سر و کار دارد و هم با زیست شناسی و این یافته من را به تحقیق بیشتر در موردِ این رشته سوق داد.
همزمان سوالاتی هم در ذهن من شکل گرفت؛ نظیر این سوال که “وقتی غذا یا دارویی وارد بدن میشود چه اتفاقی برایش میافتد؟ چه تغییراتی روی آن انجام میشود؟ کلاً چه داستانی برای یک مولکول اتفاق میافتد تا هضم و جذب و دفع شود؟” هم خودم با تحقیق متوجه شدم و هم با مشورت فهمیدم که جواب چنین سوالاتی را در رشتهی داروسازی بهتر درخواهم یافت. عامل دیگری هم که من را در ابتدا از رشتهی ریاضی به تجربی کشاند و توجه من را از پزشکی به سمتِ داروسازی، روحیهی تنوع طلبی من بود؛ من هنوز هم اگرچه میدانم در دنیای علم امروز تمرکز از رموز موفقیت است، اما کماکان دوست دارم طیف وسیعی از مطالب را بیاموزم و بعدها اگر خواستم در حیطهای از آن طیف وسیع بیشتر تمرکز کنم. از دیگر عواملی که باعث شد باز هم در مورد داروسازی کنجکاو شوم این بود که پدر یکی از دوستانم، یعنی حامد بحری، استادِ دانشکدهی داروسازی و مالک یک کارخانهی داروسازی-بهداشتی بود؛ اصلاً برای من خیلی عجیب بود که کسی استاد داروسازی باشد؛ هیچ تصوری از آن نداشتم و این نداشتن تصور، من را به سمتِ تحقیق بیشتر کشاند. یادم است در آن سالها که وبلاگ نویسی هم بیشتر مد بود، من برای فهمِ بیشتر در مورد داروسازی از وبلاگ یکی از فارغالتحصیلان داروسازی که گویی در مشهد درس خوانده بود هم بهره بردم**. از طرف دیگر یک چیز را فهمیده بودم: من علیرغم علاقه به مکانیسمهای کارکرد بدن (فیزیولوژی) خیلی به کار با خون و زخم و … علاقه نداشتم، پس به این مطلب هم فکر کردم که علاوه بر دندانپزشکی، پزشکی هم احتمالاً خیلی ایدهآل من نخواهد بود***.
به هرحال هرطور که بود مسیرِ من طوری پیش رفت که داروسازی برایم رشتهای جذابتر از دیگر رشتههای تجربی به نظر آمد. اینکه دقیق مشخص کنم که چطور شد که من این رشته را انتخاب کردم برایم ممکن نیست چون از آن موقع سالها گذشته و جزئیات را به خاطر ندارم، اما میدانم که فرید، دوستِ دنیوی چند روزه و ابدی همیشگی من، با باز کردن یک new folder خالی به نام داروسازی نقشِ مهمی در این انتخاب داشت؛ new folder ای که علاوه بر مواردی که دستِ خودم نبود، نظیر معلمِ خوبِ شیمی داشتن در سال دوم (آقای باقری که ذکر خیرش را گفتم) و چهارم دبیرستان (آقای فرهمند) و مواردی که دستِ خودم بود، نظیر تحقیقِ من در مورد این رشته در طیِ یکی دو سال پر فایلتر و در نهایت منجر به انتخاب این رشته شد؛ انتخابی که اگرچه من را در شرایطی بسیار دشوار قرار داد (که باید در موردش بنویسم)، از آن کماکان راضی هستم****.
پ.ن.
* باشد که اکنون هم در حقم دوباره چنین لطفی کند.
** اسمِ وبلاگ را به خاطر ندارم.
***حال بگذرم از اینکه بگویم پایان نامهی من عمدتاً حول کار کردن روی خون و اجزای آن میچرخید.
**** امکان خواندن دو رشتهی پزشکی و دندان پزشکی را هم داشتم اما آن دو رشته را در اولویتهای انتخاب رشتهام قرار ندادم.