

به نام ایزد یکتا
دو سال پیش در یادداشتهای شخصی موبایلم مطلبی یادداشت کردم و آن را در هیچجا به صورت عمومی در دسترس نگذاشتم تا اینکه سه چهار ماه پیش به صورت اتفاقی آن یادداشت را دیدم و دوستش داشتم و در وضعیت واتس اپ به اشتراک گذاشتم. با خود گفتم این یادداشت را در اینجا هم به یادگار بگذارم:
میگردی و میچرخی و میدوی و بیقراری تا به لحظهای رسی که ساکن شوی؛ بنشینی؛ آرام بگیری؛ با خود بگویی «آخیش، این هم تموم شد»؛ قصهی ما به سر رسید و وقتی به آن لحظه رسیدی؛ وقتی دقایقی نشستن را تجربه کردی؛ وقتی برای ساعاتی به صدای قارقار کلاغها و وزش باد لای درحتان گوش دادی بدون آنکه افکارت پنبهای در گئشت کنند و نگذارند اصوات را درک کنی، میبینی آرام و قرار نداری. میبینی خسته شدهای. چالشی جدید میطلبی؛ دنبال دردسری جدید میگردی؛ دردسری که اگر بار دیگر آن را به اتمام برسانی باز هم بگویی: «آخیش، راحت شدم».
و با خود میگویی که چرا من چنین میکنم؟ چرا وقتی غرق در سختیام دلم لحظاتی آرام و قرار گرفتن میخواهد و وقتی قرار گرفتم دوباره دنبال بیقراری و چالشی جدیدم؟ چرا در دام تسلسلی باطل افتادهام؟
و شاید جواب تو و من و هرکه مانند ماست این باشد که «این تنها تو نیستی که اینگونهای. تو هم یک انسانی و انسان بودن، و شاید دقیقتر بگوییم انسانِ سالم بودن، چنین است.»
و شاید در اشتباهیم که به دنبال قرار میگردیم. و چقدر خوب فهمید و خوب گفت مولوی در صدها سال پیش:
«جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت»
و شاید معنای آرامش این نباشد که به ساحل رسیم؛ در این باشد که در هنگامی که کشتیمان در وسط دریا و در گیر و دار ماندن بر سطح آب یا فرو رفتن در دریا است امید داشته باشیم که خدایی هست و دعا کنیم که او در آخر، در روزی دور یا نزدیک، ما را به ساحلِ مقصد، به کرانهی خوشبختی و قرار ابدی، میرساند.