آموخته ها و تجارب جدید (۴)


به نام حضرت دوست
به روال سادهگیری در نوشتن ادامه میدهم و این پست زادهی همان روال قبلی است. بدون متن پرتکلف، بدون هیچ تلاشی برای بهبود سئو. سادهی ساده؛ مثل خرِ لُخت.
سیالیت جالبی را در زندگی تجربه میکنم: کار پارهوقت انجام میدهم، با وجود اینکه میتوانم تمام وقت کار کنم. در عوض وقت نسبتاً زیادی را به آموختن مهارتهای مرتبط و غیرمرتبط با رشتهام میگذرانم. شاید هم بهتر بگویم کار من تماموقت است، منتها حدود نصف آن کاری است که از آن «اکنون» میتوان پول درآورد و نصف دیگرش مربوط به کارهایی است که یا بعداً از آن پول در میآید یا اگر نیاید احتمالاً به نحوی به رضایت از زندگیم کمک خواهد کرد.
همچنین، تجاربی را دارم کسب میکنم که قبلاً جرئت کسب کردنش را نداشتم. این سیالیت خالی از استرس نیست. هفتهی پیش کار پراسترسی را انجام دادم که باید انجام میدادم و اکنون تاوانش را دارم با معدهدرد، دلدرد، رفلاکس، سردرد و بیحالی و ضعف بدن میدهم. تاوان سنگینی است، اما شاید متقبل نشدن این تاوان مایهی پشیمانی در ادامهی زندگیم میشد.
یکی از چیزهایی که دارم وقت صرفش میکنم متمم است. تعدادی از دوستانم همیشه حرف از متمم میزدند و میزنند، اما من فقط یک عضو ساده بودم و هیچ درسی را دنبال نمیکردم. اکنون که چند هفته است گهگاهی متمم را دنبال میکنم و تمرینهایش را حل میکنم میفهمم که چه گوهری در آن گوشه بوده و من آن را ندیده بودم.
برای کسانی که نمیدانند خیلی کلی بگویم: متمم سایتی است که در آن با مهارتهای نرم یا همان soft skills آشنا میشوید. من فعلاً بیشتر مباحث مرتبط با توسعهی فردی آن را دنبال میکنم، اما برای کسانی که علاقهمند به مدیریت و این چیزها هم هستند منبع ارزشمندی به فارسی است. برای ورود به سایت روی لینک زیر کلیک کنید:
بد نیست سایت را بررسیای بکنید. به امتحانش میارزد.
در مورد تصمیمی که برای پژوهشها گرفته بودم مبنی بر اینکه کارهای چرند تحقیقاتی صرفِ نوشتن مقاله را متوقف کنم روی تصمیمم ماندم. اتفاقاً پیشنهاد همکاریِ جدید بسیار خوبی برای انجام پژوهشیای که دوست نداشتم از یکی از اساتید خوبم که خودش را دوست دارم دریافت کردم، اما چون دیگر حال و وقت این کار را نداشتم و از نوشتن آن نوع مقاله که قرار بود کار کنیم (مروری سیستماتیک) خسته شده بودم قبول نکردم. این البته شاید از مثالهای پژوهشهای به دردبخور بود که من صرفاً به دلیل حالِ خودم قبولش نکردم. فعلاً پشیمان نیستم. فقط مفید بودن هم مهم نیست؛ حال من هم مهم است.
بگذرم. من هنوز درگیر ترکشهای تحقیقات قبلی هستم: حال گاهی یکی از آن مقالات ریجکت میشود و مجبور میشویم دوباره سابمیت کنیم؛ با بعضی از بچهها به دلیل تجربهام در کارهای پژوهشی از من برای کارهای نه چندان دلچسب از من کمک میگیرند؛ بعضی از پروژهها هم هست که وقتی این فاز کمپین تکنفرهی #نه_به_پژوهشِ_مفتِ_سگْ_ گران را هنوز راهاندازی نکرده بودم قبول کرده بودم و دیگر نمیتوانم بگویم انجامشان نمیدهم (کلهام را میکنند). باید دو سه هفته حداقل روی آنها هم وقت بگذارم.
کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» مرحوم حمیدرضا صدر را میخوانم. دلم نمیآید بگویم «مرحوم». دکتر صدر، تو چه کردی با ما؟ میدانی؛ یکی از چیزهایی که در مورد تو دوست دارم این است که قهرمان من نبودی. تو کسی نبودی که بگویم «آدمِ پِرفِکت یعنی این». تو فقطْ آدم بودی؛ مثل یکی از ما. برای همین قابل لمس بودی و هستی و رفتنت هم قابل لمس است؛ مثل رفتن یک اسطوره نیست. رفتن تو اینگونه نبود که ما آدمهایی که از دریچهی تلویزیون تنها تو را میشناختیم را از سوگ زمینگیر کند، اما میدانیم که دلمان هنوز در آن تهِ تهِ خودش، در گوشهای، باز هوس دیدن تو، تحلیلهایت، حرکات سریع دستهایت، لحن قاطعانهات و رفتار عجیب و غریبت را میکند.
وقتی داروخانه خلوت میشود همکارم روی گوشیاش سریال «همگناه» را میبیند. امروز فهمید من استثنائاً این سریال را دیدهام و نظرم را در موردش پرسید. لو ندادم. گفتم «من کلاً کارتون بیشتر دوست دارم». راست هم گفتم. ترجیح میدهم تعدادی از قسمتهای باب اسفنجی و تام و جری را بیست بار دیگر ببینم تا یک بار دیگر همگناه ببینم. حیف وقت. و برای ما که یعنی میخواستیم حقوق تولیدکننده را هم حفظ کنیم و مجموعه را میخریدیم حیف پول. البته شما بینندگان محترم حق مولف را رعایت کنید؛ من نمیگویم نکنید، اما شما فیلمساز محترم هم حق بینندگان را رعایت کنید.
هنوز هم احساس تنهایی شدیدی میکنم، منتها شاید کمتر. کارهایی را میکنم که ده سال پیش مشابهش را میکردم. تنها کافه میروم و کتاب میخوانم. تنها در خیابان راه میروم. سعی میکنم بیشتر از این دورهی عجیب و غریب استفاده کنم. گهگاهی خدا را شکر میکنم که تنهایی تک نفره را تجربه میکنم نه مثل سربازی و حس تنهایی یک بره در میان یک گله میش.
خرج زیادی برای کتاب میکنم. پدر و مادرم میگویند هرچه درمیآوری خرج همین چیزها میکنی. به این فکر میکنم که اگر من مهاجرت کنم یا بمیرم کتابهایم یکی از این دو مسیر را در پیش خواهند داشت: یا یتیم میشوند و به پرورشگاه میروند، یعنی همان کتابخانه؛ یا کسانی به فرزندی قبولشان خواهند کرد، مثل بچههایی که هر یک به یک خانواده ممکن است برسند، و شاید هریک در قفسههای کتابِ آدمهایی جا خواهند گرفت که هیچ شناختی از هم ندارند. یک چیز مسلم است: اگر اتفاقی نظیر سیل و زلزله و آتشسوزی و … کتابها را از بین نبرد، عمر اکثرشان از من بیشتر خواهد بود. شاید روزی به یاد اولین صاحبشان گریه کنند. آن روز خیس خواهند شد و کلماتشان مثل جسم من محو خواهد شد و در جایی دور انداخته خواهند شد و به من خواهند پیوست. هرچند من دلم برایشان تنگ خواهد شد، امیدوارم دلشان برای من تنگ نشود. شاید دست چهار تا آدم اهلتر از من بیفتند.
آمدم مطلب را با پاراگراف قبل به پایان ببرم. ناخودآگاه شعر تاکور افشین یدالهی که همایون با صدای خوشش خواند به خاطرم آمد:
مقصد من رفتن است با نرسیدن خوشم
هرکه به مقصد خوش است ماندهی بنبستهاست
خون رگ جادهام تا نرسیدن خوشم
نبض مدام قدم خاصیت هستهاست