کودکیم. نمیدانیم. هیچ چیز را. نمیشناسیم. هیچکس را، به جز پدر و مادر. هر را از بر تشخیص نمیدهیم. باکیمان هم نیست.
جوانیم. کمی میآموزیم. میخوانیم. فکر میکنیم که میدانیم.
میانسالیم. کمی بیشتر میآموزیم و میگوییم ما چیزی نمیدانیم. پیش از این هم بیهوده میانگاشتیم که میدانیم. به عجز خود پی میبریم.
سالمندیم. میدانستیم، اما دیگر یادمان نیست. عجزمان در تفکرمان و جسممان بیشتر هویدا میشود.
میمیریم. و مردن شاه بیت غزل عجز آدمی است.