

به نام او
چند شب پیش بعد از شیفت ملالآور و سخت سربازی و در آخر شب محسن دنبالم آمد تا با سپهر ساعتی دور هم باشیم. حدود ساعت ۱۱ شب شام خوردیم. بعد محسن ماشین را به سمت دروازه شیراز هدایت کرد، منتها از مسیر تخته پولاد. بعد حدود دویست متری مقربه نوک تیز بابارکنالدین که در شبْ نوری مهتابگونه بر آن تابیده بود پارک کرد تا سپهر از سوپرمارکت خرید کند. سپهر خرید کرد و برگشت. به محسن گفت: «باورت میشه ما یازده سال پیش دانشجو شدیم؟». در جواب به چنین سوالی چه میتوان گفت؟ باورم میشود. باورم نمیشود. به همین سادگی گذشت. چقدر سخت گذشت. زود گذشت یا دیر گذشت. چه باید گفت؟
من هم در حالی که همانجا بودم به سالهای پیش سفر کردم. من نه سال پیش دانشجو شدم. در چنین روزهایی از خرداد در تکاپو و در آخرین تلاشها برای مرور مطالب کنکور سراسری بودم. کنکور دادم. دو سه ماه استراحت کردم. بعد هم دانشجو شدم. دانشجویی شد هویت من؛ جزئی از وجود من؛ و من دوست نداشتم آن هویت را ترک کنم. شاید بخشی از این به تعویق انداختنهای فارغالتحصیلی مربوط به عشق من به آن هویت بود. نه فقط لفظ دانشجو؛ بلکه معنای آن: جستجوی دانش. و من چنین زیستم. یا حداقل آنگونه زندگی کنم. من به عشق دانشجویی کنکور دادم، وگرنه منِ رقابتگریز را چه به این هیاهوی احمقانهی میلیونی به نام کنکور؟ من هم آن موقع که کنکور میدادم از آن موسسات کوفتیِ کنکور بدم میآمد و هم الان که دیگر گذر زمان بین من و کنکور سالها فاصله انداخته از آنها متنفرم. گذشت… دانشجو شدم و حرص خوردم که چرا کسی ما را در مسیر دانش نمیاندازد؟ اگر قرار است شبانهروز طوطیوار درس بخوانیم پس چرا دانشآموز نیستیم و دانشجو خطابمان میکنند؟ حرص خوردم، ولی تلاش کردم تا جایی که میتوانستم خلاف جهت آب شنا کنم. ضربه خوردم. صدمه خوردم. گاهی نه یاد گرفتم و نه نمره گرفتم. تا آمدم بفهمم که دانشجویی چیست، شش سال دانشجوییام که رنگ سال هفتم را دیده بود، تمام شد. دیگر من مانده بودم با هویتی که نمیدانستم و نمیدانم که چیست و به چه دردی میخورد. دکتر داروساز؟ پزشک داروساز؟ داروپزشک؟ یا عنوانی دیگر؟ چقدر با تک تک این واژهها بیگانهام. در محیط کارم دکتر صدایم کردند و میکنند و هر بار میشنوم بیشتر دوست دارم از این عنوان فاصله بگیرم. هم از این عناوین میگریزم و هم از کلیشههای آن.
من به عشقِ «دکتر شدن» دانشجو نشدم. به عشق دانشجو شدن دانشجو شدم. علمجویی با شخصیت من عجین بود؛ من و عشقِ علم مثل دو رشتهی DNA در هم پیچیده بودیم. هنوز هم کماکان چنین هستم. اما نمیدانم تا کی چنین میمانم. شاید بمانم. شاید هم مسائلی شبیه سربازی روز به روز من را از آنچه بودم جداتر کند.
یادم میآید بچه که بودم و در راهنمایی درس میخواندم در اول بعضی از کتابهای علوممان نوشته بود که «دانشمندان» چگونه آزمایش میکنند؛ فرضیههایشان چیست و پرسشهایشان چیست و … بدبختی بزرگ ما این بود که همان مطالب مربوط به اینکه دانشمندان چه میکنند را هم باید حفظ میکردیم، بدون آنکه یک دانشمند دیده باشیم. من سرِ این واژه گیر بودم: دوست داشتم بفهمم دانشمند یعنی چه؟ حالا اینکه چه میکنند و فرضیههایشان چجور است پیشکش. آیا شبانهروز در آزمایشگاههایشان تحقیق میکنند؟ آیا همه چیز را بلدند و در مورد هر علمی میدانند یا فقط بعضی چیزها را میدانند؟ آن چیزهایی را که میدانند واقعاً میدانند یا گمان میکنند که میدانند؟ آیا قیافههایشان عجیب و غریب است و رفتاری غیرمتعارف دارند؟ و … منِ محمدِ ده دوازده ساله درسم معمولی بود؛ استعدادم هم در حد متوسط بود، اما در مورد بعضی چیزها کنجکار بودم، از جمله همین «دانشمندان». راستش را بخواهی، هنوز هم دقیق نمیدانم دانشمند یعنی چه و اصلاً نرفتم وسواسگونه بگردم که تعاریف مختلف از این واژه چیست، اما احتمال میدهم دانشمند، حداقل از نوع امروزیش، نوعی دانشجوی مداوم باشد یا به عبارتی دیگر، دانشمندی نوعی دانشجویی مداوم باشد؛ شبیه تشنهای که آب شور مینوشد و با هر جرئه تشنهتر میشود. من گمان میکنم دانشمند واقعی امروز لزوماً نه ظاهری عجیب و غریب دارد، نه رفتاری غیرمتعارف، و نه شبانهروز در آزمایشگاهش دارد چیزهای مهم کشف یا اختراع میکند. اصلاً شاید اگر به دانشمندی بگویید «دانشمند» زیر بارِ این عنوان نرود و بگوید «من دانشجو هستم نه دانشمند».
به حاشیه نروم. سال ۹۱ دانشجو شدم و سال ۹۸ فارغالتحصیل. بعدش پوچ شدم. برای من داروساز معنا نداشت. دکتر معنا نداشت. «صنف داروسازی در خطر است» معنا نداشت. بعد دو سال دور بودن از دانشجویی و دکتر و داروساز خطاب شدن، با خیلی از همکارانم احساس همدغدغه بودن نمیکنم. حرفهای تعدادیشان را نمیفهمم. حرفهایشان بد نیست؛ من هنوز در فضایشان نیستم. بحث ففط سر مسائل صنفی نیست. گاهی آنقدر از فضای حرفهایی که میزنند دورم که احساس میکنم از مریخ در میان زمینیها آمدهام. شاید علت این است که من نمیخواهم داروساز یا دکتر یا پزشک یا هر عنوان دیگری که در این مملکت ارزشمند شده باشم، بلکه ترجیح میدهم دانشجوی مداوم باشم. اسمش دانشمند است؟ نمیدانم. اما اسمش هرچه که میخواهد باشد، من ترجیح میدهم همان کار را انجام دهم؛ همان یادگیری مداوم را؛ همان جستجوی همیشگی را.
و باور کنم یا نه، دوران دانشجویی رسمی من به سر آمد. آن هم دو سال پیش. با همهی سختیها و شیرینیهایش.با همهی جوانیها و زیادی جوان بودنهایش. و چقدر سختی کشیدم، با اینکه در شهر خودم درس خواندم. و چه شبها که از خواب شب گذشتم برای آنکه درس بخوانم.
آن شب در حالی که نمیدانستیم باید باور کنیم یا نه، دقایقی در حوالی تخت پولاد آرام گرفتیم. صدایی نمیآمد، مگر صدای تک و توک ماشینهایی که رد میشدند. علیرغم اندیشیدن به روزهایی که با این سرعت گذشت، حس حضور در لحظه را داشتم در حالی که به نوک تیز قبر بابارکنالدین که نور سپیدی بر آن افتاده بود مینگریستم.
سلام.
من چه قدر با این پست همذات پنداری کردم. البته نه با قسمتی که از عنوان شغلی گفتید، چون من در بی عنوانی محضم. نه جزء پزشک ها محسوب میشم و نه مهندس ها. و این در نوع خودش جالبه که ازت می پرسن تو تهش چه کاره میشی؟ مهندس، دکتر یا چی؟ و می بینی واقعا هیچ ردیف شغلی نیست که بتونی بگی. با اینکه هم داری مطالعات پزشکی انجام می دی و هم مهندسی ولی هیچ کدومش نه هستی، نه میشی 🙂
دو تا رشته ی DNA حتی اگر از هم جدا هم بشن، میلشون به اتصال به هم باقی می مونه. وقتی لحظه ای دما رو ببری بالا، pH رو عوض کنی جدا میشن از هم ولی به محض برگشتن شرایط به حالت عادی، بدون هیچ مداخله ای خودشون دو تا خود به خود دوباره متصل میشن به هم… من از این عبارت Renature که به کار می بریم خیلی خوشم میاد. دوباره به حالت طبیعی برگشتن. ما ها و ذات هامون هم همینیم. ممکنه شرایط Denature مون بکنه، اما به محض برگشتن به حالت عادی بازم رینیچر میشیم مگر اینکه محیط بلای موتاسیون رو سرمون اورده باشه؛ اونم شدید! اون وقت ماهیت خودمون رو از دست میدیم …
من تجربه ای از سربازی ندارم و نمیدونم در این حد قدرت داره یا نه! ولی کلا خیلی از شرایط زندگی این قدرت رو دارن … سربازی هم بگذره، شرایط بعدی پیش خواهد آمد. کما اینکه منِ سربازی نرفته هم این احساس خطر رو میکنم.
توی دنیای ما دانش جویی معادل بیکاری در نظر گرفته میشه. شاید یه نفر بگه من دانشجو ام، ذهن ها خود به خود ‘ بیکارم ‘ رو جایگزین ‘ دانشجو ام’ می کنند. ولی آدم هر جور نگاه میکنه، دانشجویی مهمترین کار عالمه! انسان در هر کسوتی که باشه باید جستجو کنه… تنها راهی که پیش پامونه برای این که دچار پوچی نشیم دانش جو بودنه.
سلام.
با پاراگراف آخر موافقم. هم ماهیت دانشجویی باید تو کشور ما تغییر کنه و هم نگاه بهش.
اگر چیزی دیگری در جواب به ذهنم رسید می نویسم ان شاءالله.