نامه ای به یک استاد واقعی
او از معدود اساتیدی دانشگاه است که دوستش داشتم و دارم. منشش را، سوادش را، دینداریش را. به جزئت میگویم اگر او و تعدادی انگشتشمار از اساتید دیگر نظیر اساتید راهنمای خودم در دانشگاه نبودند هیچوقت به برگشتن به دانشگاه و استاد شدن در آن حتی فکر هم نمیکردم.
در روزهای اولی که در سال ۹۱ وارد دانشگاه شده بودم، روزی دیدم که لیست کلاس ما را در پنل کنار داروخانهی مدل زدهاند و جلوی اسم هر دانشجو، اسم استادی را به عنوان “استاد راهنما” نوشته اند. گویا استاد راهنما وظیفهاش این بود که دستِ دانشجوی ترم اولی را بگیرد تا بهتر راه را از چاه تشخیص دهد. فکر نمیکنم این کارِ دانشگاه هیچوقت در دانشگاه ما موفق شده باشد؛ حداقل دانشکدهی خودمان که احتمالاً چنین بوده. از این مسئله که بگذرم، از قضا، یا بهتر است بگویم از لطف خدا، همان استادی که بعداً فهمیدم که چقدر به او علاقه دارم شده بود استاد راهنمای من.
من در سال اول که گیجِ گیج بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم. تفکراتم مثل کلافی سردرگم بود. یکی از دغدغههای اصلی من در یکی دو سال اول این بود که چگونه معدل خوبی بگیرم، معدلی که وقتی آن را هم بالا کشیدم فتیلهی ارزشش در نظرم پایین کشیده شد. دیگر چیزی که میدانستم دوست دارم انجام دهم پژوهش بود؛ همان چیزی که آن موقع نمیدانستم یعنی چه ولی دوستش داشتم، و وقتی هم که سالها گذشت و بیشتر یاد گرفتم فهمیدم بیشتر از موقعی که نمیشناختمش دوستش دارم. در سالِ اول، هر آدمی در فکری بود و عدهای در فکر آدمی دیگری بودند؛ این را سالها بعد فهمیدم، وقتی که دیگر فکر آدمها عوض شده بود. من، ولی فازغ از ماجراهایی که در کلاس و دانشکده جریان داشت، در گیر و دار افکار خودم بودم. در گیر و دار دغدغههای خودم. دغدغههایم چیزهای زیادی را شامل میشد، ولی هرچه که بود شاملِ مد نبود. مو نبود. ظاهر نبود. یادم میآید وقتی بچه دبستانی بودم و دوست داشتم کیف سامسونت دستم بگیرم و به مدرسه بروم پدر و مادرم میگفتند “این کیف برای دانشجوهاست، یعنی کسانی که دانشگاه قبول شدهاند”، ولی وقتی دانشجو شدم دیگر کیف سامسونت در نظرم زیبا جلوه نمیکرد. در آن موقع راحتی مدِ نظرم بود. از این رو سال اول با کولهپشتیای بر پشت و لبخندی بر لب وارد دانشکده شدم. کولهپشتی ماند، حتی تا امروز، اما لبخند من تحت تاثیر بزرگ شدن یا شاید هم زیاد شدن سن و تحت تاثیر آنچه در سرم میگذشت گاهی محو میشد و گاهی بر لبم برمیگشت، اما فکر کنم هیچوقت این لبخند به پررنگی سال اول نشد.
خواستم داستانی را برایت تعریف کنم. حقیقتش را بخواهی استاد راهنما جزء یکی از دغدغههای من نبود، اما یکی از دغدغههای اصلی دیروز و امروزم من را پشت درِ اتاق استاد قرار داد و من را کوک کرد تا داخل بروم. در سال دوم دانشجویی، پس از اتمام امتحانات ترم چهار. یادم میآید داخل رفتم و شروع به صحبت کردم. از این گفتم که می خواهم کار پژوهشی انجام دهم و برای همین به دفتر او رفتهام. به من گفت که “من تنها پایاننامه با دانشجویان برمیدارم.” در نتیجه آن موقع زیر نظر او پروژهای برنداشتم.
سالها گذشت. دیگر آنقدر ترممان بالا رفته بود که او سر کلاس ما تدریس میکرد. تدریسش را دوست داشتم، مثل خودش.
یکی دو سال دیگر هم گذشت و شد سال ۹۷. ماههای آخر سال ۹۷. دغدغههایم عوض شده بود، اما نه همهاش. برای کاری دیگر به دفتر استاد رفتم. باید با او مشورت میکردم. در مشورتش نه به من گفت که فلان کار را بکن و نه فلان کار را نکن. اختیارم در دستان خودم بود. آنچه در موردش مشورت کردم بعدها به کنار رفت، اما در عوض استاد فکر دیگری را در سرم شعلهور کرد: شرکت در آزمون تخصص سال ۹۸. همان آزمونی که در سال ۹۷ از شرکت در آن پرهیز کرده بودم.
آزمون را دادم. قبول شدم. به راحتی؛ مثل آبِ خوردن. برای مصاحبه فراخوان شدم. افکار زیادی آمد و رفت. اذیت شدم. خسته شدم. ولی آخر آنچه را انجام دادم که دلم میگفت انجام بده: عدم شرکت در مصاحبه. یکی از خانمهای ترم پایینی که در مصاحبه شرکت کرده بود میگفت در روز مصاحبه بارها اسم من را صدا کرده بودند، اما من در آنجا نبودم که جواب دهم.
چند روزی گذشت و استاد من را دید. گفت: “چرا این کار رو کردی؟” فرصت نبود. جایی باید میرفت. من هم همینطور. ادامه داد: “یک روز باید بیای دفترم با هم صحبت کنیم.”
چند ماه گذشت. وارد دفترش شدم. به او گفتم “اومدم دعوام کنید!” پس از ثانیههایی نگاه کردن نگاهش را از من گرفت. خودش را با منظم کردن کتابها و بقیهی وسایلش سرگرم کرد و در آن حین با من حرف میزد. ابتدا که مصاحبه نرفتم فکر میکردم از کارِ من تعجب کرده، اما آن روز فهمیدم که از دستِ من بیشتر از آنکه متعجب باشد دلخور شده. نگاه نکردنش، تنِ صدایش و خودِ حرفهایش گویای احساسش بود. دوباره گفت “چرا آخه این کار رو کردی؟” و ادامه داد “تو که از اول نمیخواستی بری تخصص چرا رفتی امتحان دادی؟” از این گفت که من را میشناسد و ادامه داد: “تو از معدود کسانی هستی که به دردِ این کار میخوری. اگر بعضیهای دیگه به جای تو بودند و مصاحبه نمیرفتند من خوشحال هم میشدم. من خوشحالم که عدهای برای تخصص نیامدهاند. اما تو استعداد و علاقهاش را داری. میتونستی بعداً یکی از اساتید خوبِ گروه بیوتک بشی.”
از دلایلم گفتم. از اینکه نمیخواستم فرصت ادامهی تحصیل در خارج کشور را از خود بگیرم. از اینکه میخواستم دنیایم را وسیعتر کنم. از اینکه دلم نمیخواست در اینجا گیر بیفتم و اگر از ادامهی تحصیل بدم آمد و خواستم انصراف دهم تازه مبلغی زیاد به عنوان خسارت هم به دانشگاه بدهم. از این گفتم که میخواستم یک بار هم که شده به حرفِ دلم عمل کنم.
برای دقایقی دیگر حرف زدم و شنیدم و خداحافظی کردم و سپس از دفتر رفتم. از استدلالهایم راضی نشد. خودم این موضوع را به وضوح فهمیدم. نتوانستم ناراحتیاش را هم کم کنم.
الان که در این شرایط هستم گاهی با خود فکر میکنم که شاید راهی که او معرفی میکرد بهتر از این چیزی است که روبروی خودم میبینم: سربازی رفتن به صورت اضطراری در شرایطی که هیچ منطق خاصی بر تصمیمهای بسیاری از سران کشور حکمفرما نیست؛ چیزی که عامیانهاش میشود همان خرتوخر خودمان. اما باز هم وقتی میاندیشم میبینم که اگر به عقب بازگردم، با توجه به اطلاعاتی که آن موقع داشتم و آنچه که دلم میگفت، و بدون توجه به آنچه بعدها برایم اتفاق افتاد که حتی در خیالم هم نمیگنجید، باز هم همان مسیر را میرفتم و باز هم در مصاحبه phd شرکت نمیکردم.
خواستم جملات پایانیام را اینگونه شروع کنم که “خیلی از آدمها هستند که من دوستشان دارم و الگوی من هستند”، اما میبینم کذب محض است؛ حداقل در محیطی مثل دانشگاه که در بین اساتیدمان بودند کسانی که عقل و رفتارشان خیلی تفاوتی با کودکان نداشت. پس جملهام را طور دیگری می نویسم:
بعضی از آدمها هستند، از جمله از اساتید دانشگاه، که عمیقاً دوستشان دارم و الگوی من بودهاند. آنها الگوی من بوده اند، به دلیل اخلاق و منش و تدین و تخصصشان. اما یک چیز را که در طول این سالها فهمیدم این است که من خود آنها نیستم.
آن ها الگوی من هستند. چراغ راهِ من هستند، اما من نباید دقیقاً خودِ آنها شوم.
من باید از خوبیهای آنها توشه برگیرم و از آنها یاد بگیرم، اما نباید لزوماً همان کارهایی را بکنم که آنها کردهاند؛ دقیقاً همان مسیرهایی را بروم که آنها رفتهاند و دقیقاً همان اهدافی را داشته باشم که آنها داشتهاند.
هدف آنها، هدف والایی است. راهی که رفتهاند هم راه خوبی بوده است، اما لزوماً راهی که برای کسی خوب است، برای کس دیگر کاملاً مناسب نیست.
من در نهایتِ امر، خودم هستم. جهانبینی خودم را دارم، هرچند کسانی را خیلی دوست بدارم و راهشان را بستایم. من خودم هستم، پس باید راهِ خودم را بروم. راهی که نه کسی من را بدان فرامیخواند و نه من کسی را به آن دعوت میکنم. راهی جدا برای انسانی که با همهی انسانهای دیگر در یک امر مشترک است: در تفاوتاش با دیگران. درست مثل اشتراکمان در تفاوت اثر انگشتمان.
استاد خوبِ من. شما بهترین راهی که میتوانستید بروید را رفتید و به جایگاه خوبی رسیدید؛ هم بین دانشجویان و هم بین اساتید. امیدوارم که در ادامه هم همین راهِ خوب را ادامه دهید، چرا که دانشگاه به اساتیدی مانند شما نیاز دارد. برای من از عزیزترینها هستید. من باید به شما شبیهتر شوم و از ویژگیهای های خوبتان باز هم بیاموزم. من شما را دوست دارم. خودم را هم دوست دارم. ازینرو ناچارم علیرغم شبیه شدن به شما خودِ شما نشوم.
من راهِ سختی را پیش رویم میبینم و از خداوند می خواهم در این راه به من صبر و استقامت دهد. شاید در نهایت امر، روزی توفیق این را پیدا کنم که همکارتان شوم، اما دوست دارم از مسیری دیگر به این مقصد برسم. مسیری که در عین اینکه دیدنیهایش احتمالاً بهتر است، سنگهایی که از بالا میغلتند و در مسیر میافتند بزرگتر و ترسناکترند. مسیری که هم نیک و هم بدش شاید شدیدتر باشند.
برایتان بهترینها را از خداوند میطلبم. شما هم برای من از خدا همین را بخواهید.
یا حق.
ارادتمند.
محمد.