شب نوشت (۴۳)
به نام او
و باز هم مینویسی. روزهاست که داری مینویسی. از خودت. از ترسهایت. از نومیدیهایت. برای خودت مینویسی و نه در اینجا. و اگر به تو بگویند که «اگر دو چیز را رها کنی به رویاهایت میرسی و آن دو چیز ترس و نومیدیهایت هستند» به راحتی باور میکنی. اما رها کردنشان آنقدرها راحت نیست. ترس و نومیدی شبیه مارهای روی دوش ضحاکاند. مارهای روی دوش ضحاک از مغز جوانان تغذیه میکردند و مارهای تو هم از مغز خودت تغذیه میکنند و شیرهی جانت را میمکند. این دو مار سالهاست روی شانههای تو هستند. و میدانی که روزی که از این دو رها شدی، یا حتی اگر رها هم نشدی، حداقل کمی رهاتر شدی، زندگی متفاوتی را تجربه خواهی کرد.
سه سال از فارغالتحصیلیات گذشته، اما به اندازهی سی سال احساس دوری از دانشگاه میکنی. شاید هم بیشتر. با خود فکر میکنی که «من اگر اکنون دارم زندگی میکنم، قبلاً دقیقاً چه کار میکردم؟» روزهای سختِ دانشگاه را به یاد میآوری. فشاری که خردکننده بود. لِه میشدی، اما خیلی وقتها ساخته نمیشدی. تنها چیزی که نصیبت میشد این باور بود که میتوانی بایستی. میتوانی مقاومت کنی. خاطراتی که از آن دوران داری بیشتر شبیه دوران اسارت است؛ اسارتی که در آن مشتی دادهی بیکاربرد را در مغزت میچپاندند. بقیه را نمیدانی، اما برای تو دانشگاه بیشتر شبیه یک مدرسهی بزرگتر بود. نیمکتهای چوبی جای خود را به صندلیهای سالنهای صد و اندی نفره داده بودند، اما آنچه از تو خواسته میشد تفاوت چندانی با آنچه در مدرسه از تو میخواستند نداشت. و این هنر تو بود که در آن دوران سخت، بعضی چیزهای بهدردبخور را هم فرا گرفتی، نه هنر دانشگاه. به این فکر میکنی که اگر از نعمت همان سه چهار استاد درست و حسابیای را که زیر دستشان کار کردی محروم بودی، احتمالاً دیگر حتی به دانشگاه فکر هم نمیکردی؛ حتی شاید از جلوی درب دانشگاه رد هم نمیشدی. میدانی که اگر روزی بخواهی به آن محیط بزرگِ تنگ برگردی به قصد درست کردن یک چیز خیلی کوچک برخواهی گشت، نه به قصد علماندوزی بیشتر و نه به قصد تغییرات خیلی بزرگ، چرا که علم را بیشتر از خارج دانشگاه آموختهای تا داخل آن و تغییرات خیلی بزرگ هم کاری نیست که تو یک تنه از پسش بربیایی.
آنقدر مطالبت را با عنوان «شبنوشت» نوشتهای و آنقدر عناوین شکل هم شدهاند که دیگر خودت نمیدانی چه حرفی را زدهای و چه حرفی را نه. نمیدانی چه چیزی تکراری است و چه چیزی نیست.
دوست دارم رفیق ♥️
عزیزمی. منم دستت دارم. خوشحالم که بعد از این همه مدت به میادین داری برمیگردی.