شب نوشت (۲۶)
آب در زایندهرود جریان دارد. البته برای چند روز. به آب روان مینگرم، اما به این فکر نمیکنم که چند روز بعد آب دوباره از جریان خواهد افتاد. شاید قدرش را نمیدانم. به زندگی خودم فکر میکنم. به همهی سالهایی که چون آب روان گذشتند. راستی امشب آب زایندهرود گلآلود بود؛ مثل آن سالهایی که زندگی من میگذشتند.
با محسن صحبت میکنم. در مسیر رفتن به سمت زایندهرودی که معمولاً روان نیست و این روزها موقتاً زندهرود است. میگویم «با وجود تغییرات مثبتی که در چند ماه گذشته داشتهام، احساس غمی دارم». میگوید «شاید این غم مال این است که آرزو میکنی چند سال قبل این تغییرات در تو به وجود آمده بود.» میگویم «نمیدانم. نه میتوانم تایید کنم و نه رد.» سری تکان میدهد. باز صحبت میکنیم. از ماشین پیاده میشویم و پیاده میرویم. از کنار زندهرود میگذریم و از روی پلهای روی آن. از کنار مردمی که در کنار زایندهرود آتشی برافروختهاند؛ یا برای گرمایی یا برای پختن کباب. از روی پل بزرگمهر میگذریم. گوشهی چشمم به کافههای مورد علاقهام در نزدیکی آن است. از روی پل خواجو میگذریم. سازندگانش و آمران ساختنش کجایند؟ پل چوبی را میبینیم و از کنارش میگذریم. پلی که جویی بوده؛ از زیر آن آب روان بوده و بر روی آن هم آب در جو روان*. برمیگردیم. میگویم «کاش این تغییرات را سالهای پیش در خود میدیدم.» فرصتهایی داشتم مثل زندهرود که خشک شدند، مثل کف رودخانه در روزهای گذشته و آینده.
از خودش برایم میگوید. از شروع تغییرات مثبتی که در او به وجود آمد. از ضربههایی که خورد میگوید و از پاسخ دفاعی سازندهای که به آن ضربهها داد.
از خودم میگویم. از تجاربی که کسب نکردم. از احساساتی که تجربه نکردم. از راههایی که نرفتم و کارهایی که کردم.
یاد دوست استرالیاییام میافتم. دیشب بعد از مدتها با او صحبت کردم. مدتها پیش در فیسبوک برایم نوشته بود که بیا با هم صحبت کنیم. از حالم پرسیده بود و گفته بودم خوب نیستم. دیشب میگفت در این مدت بسیار نگران من بوده است. ناراحت شدم. به او گفتم که وقتی با او شش هفت سال پیش تصادفی و ناخواسته آشنا شدم سعی کردم از گفتگوی بیشتر با او طفره بروم. گفتگو با او بسیار دشوار بود. بعدها که بیشتر با هم حرف زدیم، فهمیدم پشت نقاب آن آدم طعنهزن و عجیب و غریب و گاهی ترسناک آدم مهربانی وجود دارد. از این گفت که میداند زندگی برای کسی مثل من که زیاد فکر میکند سخت است. گفت خودم را زیر مشت و لگد خودم نگیرم. گفت به خودم تردید نکنم. بحثهایی در مورد عزت تفس بین ما رد و بدل شد. بعد هم خوابم گرفت و خواستم بروم و گفت میدانم که حالا حالاها برنمیگردی و پیام نخواهی داد. به من میگوید Mr. President. میگوید زیاد کار میکنم و برنامهی شلوغی دارم. نمیداند که من گاهی زیاد کار میکنم، اما بیشتر وقتها سر کار میروم. بیشتر وقتها هم آن خودم هستم که خودم را سر کار میگذارم.
به این فکر میکنم که اگر غمم را با همه به اشتراک بگذارم سر هیچکس بیکلاه نمیماند. هرکس میتواند سهمی برای خودش ببرد. اگر آدم قبل بودم خودم را برای این غم سرزنش میکردم. اکنون میدانم که این هم جزئی از زندگی است.
مثل هر قطره آبی که از رود میگذرد و دیگر برنمیگردد، من هم در حال گذرم. هیچ آدمی دیگر تکرار نخواهد شد، هرچند شرح حال خیلی از ما آدمها تکراری است: غفلت و هوس و پشیمانی و مردن. لابلایش هم چند تکه شادی هست، مثل گوشتهای کمشمار غذای سرباز، محض دلخوشی؛ که یعنی زندگی آنقدرها هم غیرقابل تحمل نیست.
پ.ن. *در مستند «بوی فروردین» میتوانید بیشتر در مورد اصفهان بیاموزید.