

به نام خدا
پیش نویس: این مطلب تنها حاوی خاطراتی شخصی است که به احتمال بسیار به درد دیگران نمیخورد.
سالهای پیش وقتی نوروز از راه میرسید، یکی از پستهای ثابتی که در وبلاگ قبلیام یعنی «هزار جلوه زندگی» میگذاشتم شرح آنچه بود که در سال قبلش بر من گذشته بود. امسال دیگر «هزار جلوه زندگی» در کار نیست و بیشتر وقت من در این وبلاگ هم صرف انتقال پشتیبانهای بعضی از پستهای آن وبلاگ به این وبلاگ جدید شده است. شاید این پست مقدمهای باشد برای شروع مجدد وبلاگنویسی به صورت جدیتر بعد این چند ماه، انشاءالله.
سال پیش در ۳۰ فروردین ۱۳۹۹، پیامکی به دستم رسید که تمام محاسباتم را بر هم زد:
علت بر هم ریختن محاسباتم این بود که من در ۲۷ فروردین مدارکم را در دفتر پلیس +۱۰ تکمیل کرده بودم و تاریخ پیشنهادیام را برای اعزام خرداد ۹۹ زده بودم. علاوه بر این، من تلاش داشتم که در ارتش خدمت کنم و نه در جایی دیگر. مسئلهی دیگر هم این بود که به ما که جزو کارکنان قشر سلامت بودیم گفته بودند به آموزشی نمیروید و مستقیماً به محل خدمت اعزام خواهید شد و این پیامک ناقض همهی حرفهای قبلی بود. پس من مجبور میشدم تنها در یک روز باقی مانده، یعنی ۳۱ فروردین، هم به پلیس مراجعه کنم و برگه سفیدم را از آنها بگیرم و هم وسائلم را برای دورهی آموزشیای که برایش آماده نبودم آماده کنم. یادم میآید آن روز پیامک بالا را موقعی دریافت کردم که در خانه نشسته بودم و خالهام و احتمالاً مادربزرگم هم پیش ما بودند. هم خودم از این پیامک شوکه و ناراحت شدم و هم پدر و مادرم.
ولی فردا ظهر آن روز از سپاه صاحبالزمان اصفهان تماس گرفتند که لازم نیست به یزد بروم و به ستاد اصفهان مراجعه کنم. این خبر باعث شد نفس راحتی بکشم، اما درست ساعت ۱۵:۲۸ پیامک دیگری دریافت کردم و همانجا برای پدرم خواندم. دوباره شوکه شدیم:
با توجه به اینکه تا فردای آن روز وقت کافی وجود نداشت که بر فرض مثال اگر میخواستم به اراک هم بروم این کار میسر باشد، تصمیم گرفتم فردا صبح آن روز به ستاد اصفهان مراجعه کنم. وقتی فردا صبح به ستاد رفتم، دیدم ظاهراً بقیه هم همان تصمیم را گرفتهاند و جلوی ورودی ستاد صف کشیدهاند. صبح روز ۱ اردیبهشت ۹۹، ما، یعنی مجموعهای از سربازانی که تازه خدمتمان قرار بود شروع شود که همه از زیرگروههای پزشکی و پیراپزشکی بودیم، از صبح تا ظهر انتظار کشیدیم که ببینیم در آخر چگونه تقسیم میشویم و به کجا باید برویم. در این میان، با یکدیگر گفتگو میکردیم و احتمال میدادیم پیامکهایی که دریافت کرده بودیم ز کل اشتباه بوده باشد. صبر کردیم تا ظهر شد و در آخر فهمیدیم که همان پیامکهایی که دریافت کرده بودیم و فکر کرده بودیم اشتباهاند، کاملاً درست بودهاند. من آن روز تلاش بیهودهای کردم برای اینکه با دیدن یک آشنا (یا همان به اصطلاح پارتی خودمان) محل خدمتم را به اصفهان تغییر دهم، اما در آخر دست از پا درازتر برگشتم، ضمن اینکه در خود احساس بسیار بدی از این کار کردم: احساس کردم در توحید عملیام را خدشهدار کردهام، چرا که میخواستم به قدرت غیر از خدا تکیه کنم. در نتیجه، وقتی بعد از تلاشم متوجه شدم که در آخر ناچارم به اراک بروم، ناراحتیام کمتر شد و با خود گفتم همان شد که خدا میخواسته. بعدها فهمیدم خدا بد من را نمیخواسته، مثل همهی وقتهای دیگر.
بقیهی روز اول و همچنین روز دوم اردیبهشت را با مادرم به جمع کردن وسائل مورد نیازم پرداختیم و دو ساک پر کردیم تا ببریم. در همان یکی دو روز، به همکلاسی سابقم حمزه، که یک سال و اندی زودتر از من فارغآلتحصیل و راهی سربازی شده بود و شنیده بودم در اراک خدمت میکند، زنگ زدم که مدتها از او بیخبر بودم. جالبی این قضیه این بود که من وقتی یکی دو بار از دوستانم شنیده بودم حمزه در اراک خدمت میکند فقط اندکی تعجب کرده بودم و حتی دقیقهای ذهنم را به این قضیه مشغول نکرده بودم که ممکن است روزی خودم به عنوان سرباز به اراک بروم. من در آن دو روز مجبور شدم که با او تماس بگیرم که بپرسم برای زندگی در اراک به چه وسائلی نیاز دارم. حمزه هم با حوصله تک تک سوالهایم را جواب داد و خلاصهاش این بود: سپاه اینجا دو درمانگاه دارد؛ یک درمانگاه بزرگ به اسم ثاراله که ما در یک اتاق کوچک آن ساکنیم و یک درمانگاه کوچک به اسم حضرت زهرا (س). تو را احتمالاً به عنوان جایگزین من معرفی کنند تا در درمانگاه کوچک حضرت زهرا خدمت کنی. وسائل اضافی نیاور چون اتاق کوچک است و محل زندگیات همین اتاق کوچک ما خواهد بود و …
در نهایت صبح ۳ اردیبهشت ۹۹ با خانواده حرکت کردیم و حدود ظهر به اراک رسیدیم. تقریباً هرکسی من را در ستاد میدید میپرسید که «بچه اراکی؟» و وقتی جواب میدادم «نه» میگفتند «چرا تو را اینجا انداخته اند؟» و من هم میگفتم «نمیدانم». تنها کسی که تعجب نکرد مسئول روابط انسانی بخش بهداشت و درمان استان مرکزی بود؛ پسری به نام اشکان که بعدها فهمیدم از نیکان روزگار است. وقتی از او پرسیدم که آیا اعلام نیاز کرده بودید که من اینجا افتادم؟ گفت بله. او به خوبی از من و پدرم استقبال کرد و بعد برای چند روز، یعنی تا ۱۳ اردیبهشت به من مرخصی تشویقی داد. من هم خوشحال به اصفهان برگشتم، به این خیال که با اعلام نیازهایی که از درمانگاههای سپاه اصفهان میگیرم، حتی یک روز هم به اراک نروم؛ زهی خیال باطل. من آن چند روزی که در اصفهان بودم بخشیاش را صرف گرفتن نامهی اعلام نیاز از دو درمانگاه اصفهان کردم؛ بخشیاش را پیادهروی کردم؛ بخشیاش را صرف وبلاگنویسی در هزار جلوه کردم و بخش دیگر را در استرس انتقال مکان بودم.
این عکس را که دوستش دارم در روز ۳ اردیبهشت گرفتم؛ روزی که به طور موقت به اصفهان برگشتم
روز شنبه، ۱۳ اردیبهشت ۹۹، دوباره با چمدانهای پری که سعی کرده بودم در آن ده روز دستشان نزنم با پدر و مادرم به اراک رفتیم. پدر و مادرم من را در درمانگاه ثاراله گذاشتند و من برای اولین بار در عمرم، احساس تنهایی خاصی کردم که هیچ وقت نکرده بودم. احساس میکردم کیسهی زبالهای هستم که من را دم خانه میگذارند تا رفتگر ببرد.
آن روز ماه رمضان شروع شده بود و چون مسافر بودم روزه نبودم. عصر آن روز را به دستور مدیر درمانگاه ثاراله، که مردی متدین و خوب بود، استراحت کردم و چندی در خیابانهای اطراف درمانگاه قدم زدم. در نهایت، حمزه حدود ساعت ۹ از درمانگاه دیگر آمد و با هم حرف زدیم. با هماتاقی دیگرم هم که داروساز بود و فارغ التحصیل دانشگاه همدان بود و اسمش ایزدمهر بود حرف زدیم. و در همان یکی دو روز فهمیدم که این دو دوست من، علی رغم اینکه هر دو آدمهای خوبی هستند، با هم رابطهی خوبی ندارند. تلاش من برای آشتی دادن آن دو دوست بیفایده بود و در نهایت حمزه بعد یک ماه و اندی سربازیاش در خرداد ماه به پایان رسید و من ماندم و ایزدمهر.
این عکس را در روزهای اول اقامت در اراک در خیابانهای اطراف درمانگاه ثارالله گرفتم.
روزهای اولی که من در اراک بودم، غمی بسیار بزرگ بر سینهام سنگینی میکرد. من فقط عصرها در درمانگاه بزرگتر، که اسمش ثاراله بود، به عنوان مسئول فنی و در کنار ایزدمهر کار میکردم، و صبحها بیکار بودم. علت این قضیه این بود که در آن درمانگاه در حقیقت نیازی به من نبود و سپاه اراک، همانطور که حمزه در تماس تلفنی گفته بود، من را برای کار در درمانگاه دیگر، یعنی درمانگاه حضرت زهرا (س)، که در جای دیگری از شهر واقع بود نیاز داشت. منتها برای بعد از پایان ماه رمضان. من به مدت سه هفته، یعنی تا آخر ماه رمضان، در درمانگاه ثاراله کار کردم و با پرسنل آنجا دوست شدم و سختترین ماه رمضان عمرم را در آنجا گذراندم: در محل اقامتی که شبیه خوابگاه بود ولی از آنجا بدتر بود با غذای پادگانی که چندان خوب نبود و پدر و مادری که دیگر در کنارم نبودند. در نهایت، بعد آن سه هفتهی بسیار سخت، برای عید فطر به اصفهان برگشتم.
وقتی که بعد از چند روز تعطیلی عید فطر به اراک و این بار با اتوبوس بازگشتم، دیگر محیط اراک مانند بار اول آنقدر غریبه نبود. حمزه، من را برای اولین بار با خودروی خود به درمانگاه جدیدی که قرار بود در آن کار کنم برد و من به تدریج با دو تکنسین آنجا آشنا شدم. چند روز اول بعد از ماه مبارک صرف این شد که من در درمانگاه جدید پروانه بگذارم. ابتدا من فقط عصرها به آن درمانگاه رفتم و بعد از چند روز حمزه کلاً کارش تمام شد و صبح و عصر در درمانگاه کوچک حضرت زهرا (س) کار کردم. خوبی آنجا این بود که صبح در آنجا به عنوان سرباز کار میکردم و عصر به صورت قراردادی، و این مزیتی بود که بعید میدانم در هیچجای دیگر که سرباز میگیرد وجود داشته باشد. بدین ترتیب، من در تیر ۹۹، اولین حقوق درست و حسابی عمرم (و تا الان که مینویسم تنها حقوق درست و حسابیام) را دریافت کردم. من معمولاً صبحها بیشتر مسیر بین دو درمانگاه، یعنی ثاراله که در آن اقامت داشتم و حضرت زهرا (س) که در آن کار میکردم، را با تاکسی میرفتم و عصرها بعد از پایان شیفت، این مسیر حدوداً پنج کیلومتری را پیاده برمیگشتم و این یکی از لذات اصلی من در اراک بود.
با این حال، من هنوز در سختی بودم. مکان زندگی نه چندان مناسب من را به فکر این انداخته بود که خانهای در نزدیکی درمانگاه جدید، که اتفاقاً در یکی از بهترین محلهها و گرانترین نقاط شهر اراک بود، اجاره کنم، ولی همان روزها بود که از ستاد اراک در تیرماه به من خبر رسید که میتوانم بدون نیاز به جایگزین به اصفهان برگردم. من از این خبر سرمست شده بودم که با مخالفت معاونت بهداشت روبرو شدم. حرف حساب آنها این بود که باید کسی جایگزین من شود که بتوانم به اصفهان برگردم. این قضیه من را ناراحت کرد، اما من دیگر به شنیدن خبرهای خلاف میلم عادت کرده بودم. در نهایت، در ۳۰ تیر متوجه شدم که سربازی به عنوان جایگزین برای من به اراک فرستادهاند. این خبر من را بسیار خوشحال کرد. این موضوع بسیار عجیب بود. در حقیقت، حمزه قبل من خیلی تلاش کرده بود که به شهر خود، یعنی کاشان، برگردد، اما نتوانسته بود این کار را انجام دهد. او حتی برای انتقالی گرفتن چند بار به تهران رفته بود. اما من، که فقط اعلام نیازی از اصفهان گرفته بودم و زحماتی هم پدرم در این راستا کشیده بود، بسیار متعجب شدم که به اصفهان داشتم انتقال مییافتم. این بار هم من باز متوجه این قضیه شدم: تا خدا نخواهد نمیشود و اگر بخواهد میشود. ما تلاش میکنیم که به چیزی برسیم، اما نتیجه واقعاً در دست ما نیست.
غذایی به نام دال عدس که در اراک درست کردم و مزهاش خوب شد
در این میان، من در اراک تجربیات مختلفی کسب کردم. از تجربهی آشپزی گرفته، تا خرید میوه و سبزیجات و درست کردن سالاد و از زندگی در اتاقی کوچک شبیه خوابگاه که چندان هم شبیه خوابگاه نبود و از خوابگاه بدتر بود چرا که حریم خصوصیاش از آن هم کمتر بود چرا که گهگاهی افراد غیرسرباز هم میآمدند و در آن اتاق میخوابیدند. در آخر سربازی حمزه، به عنوان مهمانی خداحافظی، با او و دوست جدیدی که پرستار بود و اسمش مجتبی بود به لرستان و آبشار بیشه رفتیم و حمزه کباب کوبیدهای برایمان درست کرد که اصلاً نمیتوانستیم آن را بخوریم! آن تجربه، برای من شبیه سفر در سفر بود. و حدود یک ماه و اندی از رفتن من به اراک گذشته، بعد از رفتن حمزه، مجبور شدیم با ایزدمهر به اتاقی بزرگتر در درمانگاه برویم و این مقدمهای شد برای آشنایی بیشتر ما با مجتبی و عمیقتر شدن دوستی ما سه نفر. هرچه میگذشت، دوستی ما عمیقتر میشد و در نهایت جدایی ما از هم سختتر. خبر اینکه کسی جایگزین من آمده را هم مجتبی، که در دفتر معاونت بهداشت کار میکرد، ظهر روز ۳۰ تیر که روی تخت دراز کشیده بودم برایم آورد. میگفت که از رفتنت ناراحتم و از اینکه راحت میشوی خوشحال. من هم همین حس را داشتم.
درمانگاه حضرت زهرا در یک شب تعطیل، بعد از باران، در روزهای آخر اقامتم در اراک
من در درمانگاه حضرت زهرا، به تدریج با دو تکنسین آنجا، مسعود و مجید، آشنا و سپس دوست شدم؛ دوستیای که روز به روز عمیقتر شد. شاید یکی از دلایل این قضیه این بود که آن دو با همکلاسی سابق من نتوانسته بودند به خوبی ارتباط برقرار کنند، اما با عوض شدن مسئول فنی و جو داروخانه، توانستند رابطهی بهتری با من داشته باشند. بدین ترتیب در حدود دو سه ماهی که آنجا بودم شیفتها بیشتر رفاقتی پیش میرفت تا کاری، و این مزیت بزرگی بود. در روزهای آخر که به آنها خبر دادم که برایم جایگزین آمده و به اصفهان برمیگردم، هم آنها و هم من به خاطر دور شدن از هم ناراحت بودیم و آقا مجید، که تکنسین و مدیر داروخانه بود، چندین بار به من گفت که همینجا بمان و اگر بمانی سربازیات همینجوری رفاقتی پیش میرود و خوش میگذرد، اما من که مثل همیشه معایب هرچیز بیش از مزایا در چشمم جلوه میکند مصمم بودم که حال که شرایط برای بازگشتن به اصفهان فراهم آمده، فرصت را از دست ندهم.
علاوه بر جو رفاقتی که در داروخانه بود، در سایر بخشهای آن درمانگاه کوچک هم توانستم دوستانی پیدا کنم. مجتبی، که به تازگی هماتاقیام شده بود و در موردش گفتم، در اتاق کناری من پرستار و مسئول تزریقات بود. وقتهایی که بیکار میشدم پیش او میرفتم و با هم در مورد مسائل مختلف حرف میزدیم. درمانگاه یک پزشک عمومی خوب و دو پزشک متخصص، یکی اطفال و دیگری روانپزشک خوب هم داشت، به نامهای دکتر طباطبائی و دکتر جوانی، که از آنها هم خیلی چیزها داشتم یاد میگرفتم. پرستار دیگری هم که آدم خوشمشربی بود و اسمش حسن بود (و بعدها در جمعهای خودمانی به او عمو حسن میگفتیم) خیلی وقتها در درمانگاه بود. او حدوداً همسن پدرم بود؛ از رسمیهای سپاه بود ولی روحیهاش کلاً زیاد به سپاهیهای دیگر که دیده بودم نمیخورد. نسبت به همه چیز خیلی به سادگی برخورد میکرد و اهل حرص خوردن نبود. با او هم توانستم رابطهی خوبی برقرار کنم. در کل، من در آن درمانگاه با آدمها از پرسنل پذیرش گرفته تا رئیس درمانگاه که یک خانم تقریباً همسن مادرم بود، راحت بودم و این نقطهی قوت کار در اراک بود. در مورد نقطهی منفی و سخت اراک هم که گفتم: زندگی در اتاقی کوچک با تعداد زیادی آدم و غذای نه چندان خوب.
در چند روز آخر، سجاد که سال پایینی من در دانشگاه بود و به عنوان جایگزین من معرفی شده بود، به اتاق ما آمد و به جمع من و ایزدمهر و مجتبی اضافه شد. در آن چند روز آخر، با همدیگر اوقات خوشی را سپری کردیم و یک بار هم برای شام به رستورانی به اسم ایزی دیزی رفتیم و بسیار بهمان آن شام چسبید. در روز آخر مجتبی من را در آغوش گرفت و با بچههای دیگر خوش و بش کردیم و از هم جدا شدیم. بدین ترتیب پروسهی انتقال من به اصفهان که عملاً در ۳۰ تیر ۹۹ شروع شده بود، در اواخر مرداد ۹۹ عملی شد و من با ستاد اراک تسویه کردم. خانوادهام در یک روز پنجشنبه آخر هفته دنبالم آمدند و من که وسائلم را جمع کرده بودم با آنها عازم اصفهان شدم و از صبح شنبهی هفتهی بعد، حدود ساعت ۸ صبح، کارم را در درمانگاه محلهمان در اصفهان آغاز کردم. بدین ترتیب، آنچه که دوست داشتم اتفاق بیفتد، یعنی گذراندن سربازی در محله خودمان، میسر شد، اما به تدریج و در عرض چند ماه این بار عمیقتر فهمیدم که هیچ خوب مطلقی در دنیا وجود ندارد. ما بده بستان میکنیم، ولی باید در خلال این بده بستانها و این عوض کردنها بدانیم که هیچوقت گزینهی دیگر که انتخاب کردهایم از همهی جهات نسبت به آنچه در دستمان است برتری ندارد. همه چیز نسبی است.
من حدود یک ماه و یک هفته در درمانگاه جدید محل خدمتم کار کردم؛ کاری که انصافاً در ابتدا با بودن دو سرباز دیگر چندان سنگین نبود، تا اینکه در اواخر شهریور به ما خبر دادند که باید به دورهی آموزشی برویم. ابتدا قرار بود آموزشی ما در مبارکه و در اطراف اصفهان باشد که چنین اتفاق نیفتاد و در آخر تصمیم بر آن شد که دورهی آموزشی، که به دلیل شیوع کرونا از دو ماه به یک ماه تقلیل یافته بود، در بابل برگزار شود. بدین ترتیب، من و همکار و همکلاسی سابقم علی، که خیلی به دلیل همین برگزار نشدن دورهی آموزشی بلاتکلیف بودیم، در روز جمعه ۴ مهر ۹۹ با اتوبوس راهی بابل شدیم تا صبح روز شنبه، ۵ مهر آنجا باشیم. در اتوبوس که نشستیم، تعدادی دیگر از دوستانی را که با هم اعزام شده بودیم دیدیم. اتوبوس راه افتاد و آن شب کلی با علی صحبت کردم و کلی آهنگ خاطرانگیز گوش دادم.
شنبه صبح، هماگونه که برنامهریزی کرده بودیم، حدود ساعت ده و نیم صبح به پادگان بابل که محلیها به آن هتل ولیک میگفتند رسیدیم. خواستیم وارد پادگان شویم و طبیعی است که انتظار داشتیم راحت وارد شویم، اما با ممانعت روبرو شدیم. علت را به ما اینگونه بیان کردند: «صبح زود ظرفیت پادگان پر شده و دیگر جا نداریم که سرباز بگیریم.» این مسئله منجر شد که سربازان علوم پزشکی، که از نقاط مختلف کشور آمده بودند، ناراحت شوند، چرا که نرفتن به دورهی آموزشی همهمان را بلاتکلیف نگه داشته بود. در نهایت، یکی از سربازان که پزشک بود و اهل تبریز به نمایندگی از جمع داخل پادگان رفت تا با مسئولین پادگان مذاکره کند. سرتان را درد نیاورم: نتیجهی این همه رفت و آمد و صبر و علافی صبح تا بعد از ظهر ما روبروی پادگان بابل، این شد که ما که مدرک دکتری داشتیم را قبول کردند که به پادگان شهید مدرس کرج برویم و دوستان دیگر را که لیسانس داشتند به پادگان شهید خاتمی یزد فرستادند. در نهایت ما بعد از نماز و ناهار در بابل، طی دو مرحله عازم کرج شدیم و زمانی به پادگان رسیدیم که حدود ساعت دوازده شب شده بود. تا بازرسی و پذیرش ما تکمیل شود و موبایلهایمان را تحویل دهیم و بخوابیم حدود ساعت یک و نیم شب (ششم مهر) شده بود. بعداً فهمیدیم سرِ آمدن ما به پادگان کلی شایعه درست کرده بودند که «اینها از مراکز کرونا آمدهاند و به جمع اضافه شدهاند» و سر این قضیه بعضی از بچههایی که از گروههای رشتههای مهندسی و … بودند ترسیده بودند و اعتراض کرده بودند و قص علی هذا. صبح با خستگی از خواب بیدار شدیم و برای خوردن صبحانه حاضر شدیم. احساس من این بود که بقیهی سربازها با آنکه فقط دو سه روز زودتر از ما به آنجا رسیده بودند راحت بودند اما من خودم شخصاً نمیدانستم اصلاً چه کار باید بکنم. جو پادگان برایم عجیب و غریب بود. بعد صبحانه به آن کسانی که وسائل و لباس سرباز نداده بودند تا ظهر وسائلشان را دادند و بقیهی ما در پادگان با دوستان صحبت کردیم و استراحت کردیم و بعد که دوستان وسائلشان را تحویل گرفتند ما همشهریها و دوستان را از همدیگر جدا کردند و هریک را در یک ساختمان مجزا اسکان دادند. بعضی از بچهها از این کار ناراضی بودند اما من خیلی حس بدی نسبت به این قضیه نداشتم.
بعدها این جداسازی باعث شد من دو دوست پزشک به نامهای معین و حمیدرضا پیدا کنم و با بچههای دیگری هم از رشتههای دیگر، مثل محمدامین و حامد، آشنا شوم که هنوز با آنها در ارتباط هستم. معین، پسری اهل کاشان، که بر تخت بغلی من میخوابید بسیار دوست خوب و پزشک مسلطی بود و از او بسیار چیزها یاد گرفتم و شیفتهی اخلاق او شدم. دوست دندانپزشکی هم به نام علی پیدا کردم که با او هم هنوز در ارتباط هستم. محمدامین و حامد هم بسیار دوستان خوبی بودند و هستند.
بعد از جداسازی و این قضایا در روز اول، ناهار دادند و ما را به کلاس فرستادند و از آن موقع دورهی آموزشی رسماً شروع شد. دورهای که برای من علیرغم اینکه با پیدا کردن دوستهای خوب جدید همراه بود، اما در عین حال پر از احساس تنهایی بود؛ احساس تنهاییای در میان جمعی بزرگ. آن دوره مزایا و معایب خودش را داشت: یکی از مزایایش قطعاً کم شدن وابستگی به موبایل و دیگر وسائل دیجیتال بود. یکی دیگر یافتن دوستان جدید بود که اشاره کردم. دیگری خواندن سه کتاب کامل (به دلیل همین برطرف شدن عدم تمرکز ناشی از کار با موبایل) بود. یکی دیگر از خوبیهایش هم شاید کمتر شدن سوسولبازیهای من بود. معایبش هم احساس تنهایی و در قفس بودن و زندانی بودن بود. در آن دوره، به دلیل شیوع کرونا، به کسی اجازهی خروج از پادگان نمیدادند، در نتیجه ما مجبور شدیم کل دوره را در پادگان بمانیم، حتی در روزهای جمعهی ملالآورش. من در ابتدای دوره استرس و مشکلات سایکوسوماتیک زیادی داشتم، اما این مشکلات به تدریج برطرف شدند. یکی دیگر از مسائلی که من را در دورهی آموزشی غمگین کرد رسیدن خبر فوت عدهای از عزیزان در خارج از پادگان بود: فوت عمهی پدرم، که چند سال بود آرزو داشتم با او حرف بزنم و داستان زندگی جدمان را از او بپرسم (چرا که همان چیزی هم که شنیدهام واقعاً شنیدنی بود). و دیگر فوت استاد شجریان بود که با آنکه عاشقش نبودم، اما برایش احترام قائل بودم. همچنین، موج جدید کرونا در همان موقع به راه افتاده بود و این هم بر ناراحتی ما میافزود.
وقتی که من دوران آموزشی را طی میکردم، دوست داشتم بعد از برگشتن حتماً پستی در مورد آن در وبلاگ سابقم بنویسم، اما همانطور که گفتم شرایط مهیا نشد. اینجا هم اگر بخواهم تمام آنچه گذشت را بنویسم نوشته بیجهت به درازا میکشد. اصلاً خیلی از چیزها همینطور است. آدم در ذهنش با خود میگوید «حتماً در موردش خواهم نوشت و چنین و چنان خواهم کرد» و وقتی مدتی از آن قضیه میگذرد، آدم دیگر آن موضوع را جزء دغدغهاش نمیداند و بعدها در موردش نمینویسد. شاید روزی بیشتر در مورد آموزشی سربازی نوشتم، اما احتمال چنین چیزی را کم میبینم.
ادامهی ماجرا را بگویم: در سه روز آخر سربازی که در آن اردو برگزار شد، من احساس ضعف و کمی خارش گلو و بدندرد و سرما داشتم. این مسئله را با پزشک حدوداً چهل سالهی آسایشگاهمان که مورد اعتماد مسئولین بود گفتم. روز اول اردو حالم آنقدر بد نبود که به اردو نروم، اما در روز دوم واقعاً نا و نفسی نداشتم. پس با هماهنگی دکتر استراحت کردم. در روز سوم باز حالم بهتر بود و در ساعات پایانی حضورمان در پادگان در اردو شرکت کردم. در نهایت، کارها را کردیم، وسائل و پتو و دیگر چیزهایی که به امانت در دستمان بود تحویل دادیم؛ اسلحههایمان را تمیز کردیم و با کمی دردسر مدارکی که مربوط به پایان دورهی آموزشی بود را تحویل گرفتیم و راهی اصفهان شدیم. تعداد اصفهانیها زیاد بود، طوری که اصفهانیها یک اتوبوس از دم پادگان گرفتند و حدود پنج و شش عصر راهی اصفهان شدیم. بعد از نیمه شب با خستگی به خانه رسیدم. دوش گرفتم و خوابیدم. صبح فردا گذشت و ظهر شد و هنگام ناهار فهمیدم بویایی و چشایی ندارم: همان بدندرد و لرز خفیف، ناشی از کرونا بود. تست PCR هم روی آن صحه گذاشت.
از آن روز به مدت دو هفته در طبقهی پایین خانه قرنطینه بودم. هفتهی اول سرم به مقالهای که برای بار هزارم ویرایشش میکردم گرم بود و هفتهی دوم که کمی تهوع و بدندرد و … شدت گرفته بود، سرم گرم بازی و فیلم دیدن و کتاب خواندن بود. در آن دو هفته پدر و مادرم زیاد زحمت کشیدند و برادرم که کنکوری است ناچار شد به طبقهی بالا برود. در همان دو هفته هم بود که فهمیدم دیگر وبلاگ سابق، وبلاگ بشو نیست و این موضوع حسابی غمگینم کرد. از همان روزها هم بود که به فکر پیدا کردن راهی جایگزین افتادم و در نهایت تصمیمم بر این شد که وبلاگ جدیدی درست کنم.
آن دو هفتهی اول آبان گذشت. من به سر کار در داروخانه سابق در اصفهان برگشتم. منتها فهمیدم علی، که همکلاسی سابق و همکار آن موقعام بود و در آموزشی هم با هم بودیم، با مسئولین سپاهانشهر به مشکل جدی خورده و خواستار رفتن از درمانگاه است. به آذر که رسیدیم علی از درمانگاه رفت و شیفتهای من سنگینتر شد. به دی یا بهمن که رسیدیم مرخصیهای هفتهای سه روز یک سرباز دیگر شروع شد و عملاً من ماندم با ساعات زیاد شیفت که باید پر میکردم.
در اواخر دی ماه، برای کمی پول درآوردن شیفت قراردادی داروخانهای که قبلاً در آن کار میکردم را قبول کردم و هفتهای ۱۲ ساعت به کارم اضافه شد (اما از نظر بار روانی به دلیل محیط کار شادتر شدم) و دیگر شرایط همینطور پیش رفت تا به نوروز ۱۴۰۰ رسیدیم. البته تا رسیدن به نوروز، مشکلات دیگری هم وجود داشت که باعث شدند بر ما سخت بگذرد: پسردائی پدرم فوت کرد. زن دائی مادرم فوت کرد. دائی من در عین جوان بودن متوجه مشکل قلبی خود شد و در حالی که تازه داشت بچهدار میشد مجبور شد جراحی قلب باز کند. همه چیز درهم و برهم بود.
بگذرم…
اگر نوشتههای مرور سالهای قبل دیگر من را خوانده باشید میبینید که معمولاً هریک سرشار از تجربیات مختلف و سفرها و چیزهای دیگری است که ناشی از فعالیت و سرزندگی من بودند. اما سال ۹۹، سالی بسیار متفاوت بود. آن سال، سالی بود که تقریباً از شب ۱ فروردینش در روندی افتادم که همواره مجبور بودم: مجبور شدم با آنکه هنوز وقت زیادی برای نرفتن به سربازی داشتم دفترچه پست کنم؛ مجبور شدم خودِ سربازی را هم در اردیبهشت شروع کنم؛ مجبور شدم به اراک بروم؛ مجبور شدم که به آموزشی بروم؛ مجبور شدم که بسیاری از ساعاتم را در داروخانهای بگذرانم که در مجموع چندان دوستش نداشتم. خاطرات سال ۹۹ من بیشتر خاطرهی کارهایی است که مجبور به انجامشان شدم. اما اگر از این اجبارها بگذرم، انتخابهای مهمی هم کردم:
اپلای نکردن: اگر من را بشناسید میدانید که عاشق علم بوده و هستم. من پیش از اینکه وارد رشتهی داروسازی شوم میدانستم که دوست دارم تخصص بگیرم و همواره به آن فکر میکردم. من پیش از سربازی برای پوزیشنهای خوب دنیا اپلای کردم اما در نهایت موفق نشدم که در دانشگاههایی که مد نظرم بود پذیرش بگیرم. بعد از سربازی هم من نسبت به PhD گرفتن بسیار شور و شوق داشتم و هم از جو سربازی فراری بودم، پس به گرفتن پذیرش زیاد فکر کردم. در نتیجه، در همان اردیبهشت ماهی که سربازیام آغاز شده بود برای پوزیشنی در نروژ اپلای کردم و تا جایی که متوجه شدم رزومهام برای بررسی بیشتر به مرحلهی بعدی رفت، اما در نهایت آن هم مورد پذیرش نهایی قرار نگرفت. من پس از رد شدن در آن دانشگاه، علی رغم میل زیاد و همچنین رو به اتمام رفتن انقضای آزمون تافلم، تصمیم گرفتم سربازیام را تمام کنم و بعد اگر خواستم مسیر علم را دنبال کنم. من این تصمیم را از این جهت گرفتم که متوجه شدم اگر بر فرض من به دانشگاه خوبی بروم و ادامهی تحصیل دهم برایم بسیار سختتر خواهد بود که به جو سربازی و فضای نامساعدش برگردم، پس بهتر است سربازی را تمام کنم و سپس هرکاری که میخواهم بکنم بعد از اتمام دورهی سربازی انجام دهم.
مطالعه درسی و غیردرسی کردن: در این یک سالی که سرباز بودم بعضی از کتب غیردرسیای که ارزشمند هستند را مطالعه کردم. وقتی که در اراک بودم شبها به دلیل بودن در اتاقی مشترک با دوستان دیگر نمیتوانستم چراغ را ساعتها روشن بگذارم و خود به مطالعه ادامه دهم، اما در عوض به ناچار به خواندن کتب الکترونیک از روی موبایل روی آوردم و صبحها و عصرها در داروخانه کتب چاپی را میخواندم. احتمال میدهم اگر چند سال آینده زنده باشم کتبی که در این برهه از زندگیم خواندم نقشی تعیینکننده در زندگیم ایفا کنند. سال ۹۹ سالی بود که من به خود جرات آشنایی بیشتر با آثار کلاسیکی مثل شاهنامه فردوسی و مخزن الاسرار نظامی را دادم.
پیاده روی کردن در اراک: از معدود تفریحهای من در اراک پیاده روی از درمانگاه حضرت زهرا (س) تا درمانگاه ثاراله بود. راه رفتن این مسیر حدوداٌ پنج کیلومتری و گوش دادن به پادکست یا موسیقی در حین آن از مهمترین کارهایی بود که به من انگیزهی ماندن در اراک میداد.
من در سال ۹۹ کارهای دیگری هم کردم که دیگر حال نوشتن در موردشان را ندارم. روزهای خوش و روزهای سختی را گذراندم و تجاربی بسیار جدید کسب کردم. در سال ۹۹، کرونا بر روی سبک زندگی من قطعاً تاثیر گذاشت. هم کرونا و هم زیاد بودن تعداد شیفتهای سربازی باعث شد نتوانم دوستانم را به اندازهی سابق ببینم، اما چارهای نداشتم و فعلاً هم ندارم.
شاید از اصلیترین آثار سربازی بر من این بود که دیگر کمتر آرزو میکنم و خود را در آیندهای زیبا تصور میکنم و بیشتر در حال زندگی میکنم، با همهی خوبیها و کم و کاستیهایی که دارد. سربازی سبب شد که نگاه من به زندگی عوض شود و نگاه سیاسی، مذهبی، و کلاً جهانبینی من دستخوش تغییر شود. تغییر نگاهی که من را منتقد بعضی از نوشتههای سابقم در وبلاگ سابقم میکند. تغییر نگاهی که ممکن است منجر به تغییر سبک و سیاق زندگی من در آینده شود.
من نمیدانم که در روزهای آینده زنده خواهم بود یا نه. نمیدانم که زمانه برایم چه فرصتها و تهدیدهایی فراهم میکند، اما فعلاً با این قفلی که سربازی بر ذهنم زده ترجیح میدهم کمتر فکر کنم و بیشتر به فکر اکنونم باشم. با توجه به اینکه در این سال سربازیام به پایان میرسد، اصلاً نمیدانم چه انتظاری از آینده داشته باشم، اما راستش را بخواهی ترجیح میدهم کلاً زیاد نسبت به چیزی انتظار نداشته باشم. من یاد حدیثی با این مضمون افتادم که به آنچه امید نداریم بیشتر امید داشته باشیم تا بدانچه به آن امید بستهایم. زندگی تک تک ما لحظاتی داشته که از جایی که فکرش را نمیکردهایم برکاتی به ما رسیده و از جایی دیگر که بدان امید بسته بودهایم وازده و سرخورده شدهایم. زندگی من هم مثل همهی آدمهای دیگر همینطور است. سعیم بر این است که به خود خدا امید داشته باشم. همین.
سلام.
عید فطر مبارک.
دوران کرونا دوران خیلی عجیبی بود. من به شخصه خیلی از فعالیت هام تعطیل شدن… حتی دانشگاه رفتن هم دیگه مثل قبل ممکن نبود. احتمالا برای شما هم مثل خیلی های دیگه باعث می شد خیلی از فعالیت هاتون تعطیل شن. شاید به لحاظ زمانی موقعیت خیلی خوبی بوده برای گذروندن سربازی. یه زمانی که تداخل زیادی با بقیه ی برنامه ها ایجاد نکنه. البته شاید !
در مورد قسمت اپلای نکردن: یادم میاد در وبلاگ قبلی چند باری در مورد بیوتک حرف زده بودید. تصور من، که شاید هم تصور اشتباهی باشه، اینه که برای تخصص به بیوتک دارویی فکر میکنید، یا شاید هم نانو دارو و مباحث مرتبط با دراگ دلیوری که خیلی روی بورسن. و اگر این طور باشه، یک پیشنهاد دارم براتون:
تا جایی که من در جریانم بچه های دارو ژنتیک ملکولی پاس میکنن اما خیلی گذرا … فکر میکنم اگر ژنتیک ملکولی تون رو تقویت کنید و وارد حیطه ی کلونینگ بشید تاثیر خیلی مثبتی روی رزومه تون بذاره. چه برای اپلای کردن چه برای اینکه همینجا فعالیت پژوهشی داشته باشید.
البته من در جریان رزومه ی شما نیستم و شاید هم خودتون توی این زمینه فعالیت کرده باشید. صرفا ی پیشنهاده. با توجه به این که هم در وبلاگ قبلی و هم در این وبلاگ از میل تون به پژوهش صحبت کردید، من فکر میکنم کلونینگ یه گزینه ی خیلی خوب برای جواب دادن به این میل هست.
سلام.
عید شما هم مبارک. خوشحالم که اینجا می بینمتون.
خانواده ام هم همین رو میگن که خوبه که در زمانی که مرده است و دنیا کلاً کارش لنگ شده سربازیم رو رفتم.
من کمی با مباحث کلونینگ آشنا هستم، اما خودم تا حالا فقط یک بار و اون هم در کارگاه امتحانشون کرده ام.
اینکه در آینده وارد چه حیطه ای بشم دقیق برام معلوم نیست. از هر حوزه ای که خوشم بیاد و علاقه مند بشم بهش و بتونم درش تحقیق به دردبخور انجام بدم استقبال می کنم.
مرسی از پیشنهادتون و کامنتی که برام گذاشتید.