سال ۱۴۰۳
به نام خدا
سی و سه روز پیش قرار بود این مطلب را بنویسم، ولی به دلیل وقت نداشتن یا هر چیز دیگری که یادم نمیآید ننوشتمش. امشب هم کمی خوابم میآید، اما میدانم اگر ننویسم احتمالاً این مطلب هیچ وقت نوشته نخواهد شد و رشتهی مطالبی که ابتدای هر سال در مورد سال قبل مینوشتم از هم خواهد گسست.
سال ۱۴۰۳ در مجموع سال سخت و خاصی بود. و این فقط محدود به من نبود. آخرالزمان ارکستر را به نواختن میکشاند. هرکسی طوری مینوازد. کسی که ننوازد هم تصمیم گرفته ساز نزند و روی تصمیمش پافشاری میکند.
از اینها که بگذرم. از دغدغههایی که اینجا مطرحشان کرده بودم که بگذرم و … بعضی از تجاربی که سال پیش کسب کردم اینها بود:
- در مجموع حدود یک ماه و نیم از کل سال را در ایران بودم. یک بار در فروردین و دیگر بار نزدیک تعطیلات کریسمس. تجربهی تعطیلات کریسمس در ایران بودن خوب بود. برخلاف چیزی که به نظر میآید، به نظرم کریسمس یکی از افسردهکنندهترین مقاطع زمانی در آلمان است؛ افسردهکننده برای کسانی که خانوادهای اینجا ندارند و کریسمس و سال نوی میلادی هم برایشان اهمیتی ندارد.
- نتوانستم در متمم فعالیتم را ادامه دهم. ابتدا از این قضیه احساس بد زیادی داشتم که چرا دیگر نمیتوانم از آن بهره ببرم. بعدها که با دوستی صحبت میکردم دیدم با توجه به تغییراتی که کردهام نباید انتظار داشته باشم از هرآنچه لذت میبردم لذت ببرم.
- عید فطر سال پیش، یکی از خاطرانگیزترین روزها برایم شد. برای نماز عید فطر به شهر دیگری رفتم. تجربهی خوبی بود.
- با یک پسر آلمانی گهگاهی گفتگو میکنم. مثل من در علم وسواس دارد و میخواهد هر چیزی را بهینهی بهینه کند. ساعتها با هم حرف میزنیم که فلان تست را چه کار کنیم و … و در آخر، هیچ کداممان بهینه کار نمیکنیم.
- فهمیدم که گربهها اینجا گاهی آخر شبها بیرون میآیند؛ مثلاً طرف ۱۲ شب. بقیهی مواقع سگ میبینم. سگها؛ در طرحها و رنگهای گوناگون؛ همیشه در حال دفع مایع یا جامدی در یک گوشهی شهر. دیدن چند گربه لابلای این همه سگ نعمتی است. سگ هم نعمت خداست، اما اینکه شهر پر از سگ باشد برایم چندشآور است. شاید برای خود سگها هم همینطور باشد.
- غذا کمتر پختم. به خصوص غذاهای غیرایرانی کمتر درست کردم. وقت نمیکردم.
- طب سنتی را با دستور دوستم که پزشک است امتحان کردم و دوست داشتم و به لطف خدا تاثیر هم داشت. چیزی عجیبی است. به نظرم طب سنتی فقط یک نوع درمان آلترناتیو نیست. طب سنتی، نوعی نگرش متفاوت به زندگی است که درمانش هم بر اساس همان نگرش کار میکند.
- وقت نکردم درست وبلاگ بنویسم. وقت نکردم کانالهایم را بهروز کنم. وقت نکردم، اما تجارب زیادی کسب کردم. اگر نیلوفر شادمهری بودم شاید یک کتاب از تجاربم در میآمد.
- همچنین، وقت نکردم بیشتر آلمانی بخوانم و بدانم تا زندگیم تسهیل شود. خیلی کم حوصله میکنم زبان بخوانم. یاد آن سالها میافتم که مستمر انگلیسی خواندم و زبانم پیشرفت اساسی کرد. دیگر سختم است چنان تجربهای را تکرار کردن.
فعلاً چیز دیگری به ذهنم نرسید. این پست باشد اینجا برای بهروزرسانی وبلاگ بعد از مدتی. شاید حرفهایی برای گفتن باشد، اما وقتش خیلی وقتها فراهم نیست. شنیده بودم که PhD سخت است و با علم به سخت بودنش به این مسیر پا گذاشتم. اما فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد. انتظار این حد از کشیده شدن را دیگر نداشتم.
شب خوش.