از چه بنویسم؟
به نام خدا
حقیقتاً نمیدانم از چه بنویسم. و اینکه نمیدانم چقدر بنویسم.
از PhD؟ از زندگی در اروپا؟ از دوری از وطن؟ از چالش به چند زبان تعامل کردن؟ از افکاری که سعی میکنم عمیقترشان کنم؟ از چه؟ دوست دارید بیشتر نقاشیهای کودکانهام را بگذارم؟ یا تجربههایم را؟
میدانی؟ گاهی از آنچه به آن فکر میکردم عمیق و دقیق نمینوشتم، به دلیل خیلِ (به زعم خودشان) روشنفکرانی که دور و برم را گرفته بودند. در تابستان، عزیزی که خیلی به نظر خودش مترقی و روشنفکر بود، اظهار نظر میکرد. کافی بود کلمهای زاویهدار با او حرف بزنی تا شروع کند گودرز را به شقایق ربط دادن و آسمان را به زمین دوختن و کلمات را مثل فشنگ در مسلسل حنجره نهادن و گزارهها را بدون وقفه از لولهی دهان بیرون پرتاب کردن، بدون اتلاف حتی کسرِ ثانیهای، تا به من بفهماند که درست میگوید!
من هم برخلاف سابق، بر اساس تجربیات دو سه سال اخیر، گذاشتم همین کار را بکند؛ که فکر کند درست میگوید! گذاشتم که در مناظرهای که اصلاً شکل نگرفته، برنده باشد. تصور برنده بودن او از من چیزی کم نمیکند. اگر به او اضافه میکند نوش جانش. با همان دست فرمان برود و باقی کسانی که میخواهند بر اساس آزادیِ بیانِ خودشان حرفی مخالف یا متفاوت با او بزنند را با ژست روشنفکری و آزادی بیان خفه کند. با همان دست فرمان جلو برود تا ببینیم به کجا خواهد رسید و ببینیم در همین اروپا که میخواست بیاید و خاک کف خیابانهایش را توتیای چشم کند و آمد به توفیقی دست خواهد یافت یا نه.
در وبلاگ هم زمانی چنین مسئلهای پیش آمد. با خود گفتم چرا خودم را به زحمت بیندازم؟ بعضی از کسانی که ادعای فضل و ادب میکردند، ماهیت وجودی خودشان را با نظرات خود در اینجا و گاهی در جاهای دیگر نشان دادند. حال، اولاً، ممکن است بگویند ما عصبانی بودیم. و اتفاقاً همین خوب است. در وقت عصبانیت خیلی بهتر آنچه بودند و هستند را نشان دادند. میتوانند گهگاهی به چتهایشان هم مراجعه کنند تا ببینند چقدر حرفهایی که میگفتند با آن ژست روشنفکری و آزادی بیان که سالها برای ما آدمهای عادی میگرفتند سازگار است یا نیست. منتها شاید نبینند و هیچوقت نبینند یا نخواهند که ببینند. ثانیاً، دقیقاً عصبانیت حضرات چرا نرمال نیست؟ مگر عصبانیتشان چقدر طول میکشد؟ میخواهند ده بیست سال دیگر صبر کنیم، شاید در بین بازههای دهها سالهی عصبانیت، لحظهای عصبانی نبودند تا کسی با آنها حرف بزند؟
اما میدانی چه شد؟ من راه صحیحتر را انتخاب کردم: آن روشنفکران را کنار گذاشتم. دوستانی که سالها با آن ژست روشنفکری بالای منبر میرفتند و بعدها شدیدترین اهانتها را به منتقدین خود میکردند را به تدریج از زندگیام کنار گذاشتم. از رد و بدل کردن پیام و حاضر شدن سر جلسات اساتیدی هم که چنین ادعاهایی داشتند و چنان کردند که دیدیم خودم را معاف کردم. دیگر با آنها بحث نکردم. به آنها نگفتم که چرا اینقدر منافق هستید که در گفتگو با شخص من یا دیگری یک چیز میگویید و موقع بیانیه دادن و نامه نگاشتن و در شبکههای اجتماعی پخش کردن چیز دیگری بیان میکنید. در عوض، نشستم به سخن گفتن با آدمهایی که ادعایی نداشتند. از شهرها و کشورهای گوناگون. از مشاغل مختلف. از سنین مختلف. آدمهایی که معمولی بودند ولی ظرف دانایی من را خیلی بهتر از آن پرمدعاها پرمیکردند.
و این وبلاگ هم برای همان آدمهای معمولی است؛ نه جای روشنفکرانی که من میشناختم. اینجا نویسندهی معمولیای هم دارد. با این فرض، از چه بنویسم که نه حوصلهی شمای معمولی سر برود و نه حوصلهی من معمولی؟
دیگر نمیتوانم مثل سالهای دور، تنها چیزهایی بنویسم که به درد مخاطبم بخورد و خودم دوستشان نداشته باشم. از آن حالت شدید کمالطلبی کمی دورم. اما به هر حال دوست دارم دوباره گهگاهی بنویسم. بد نیست این آلبوم عکس، این وبلاگ، عکسهایی از محمد این سالها هم داشته باشد.