چند روزی است بیشتر مینویسم. کمتر به این فکر میکنم که خوب مینویسم یا بد؛ نوشتههایم به درد کسی میخورد یا نمیخورد. کمتر به این فکر میکنم که زیاد نوشتن من شاید باعث شود همان عدهی معدودی هم که مهمان وبلاگ من هستند دیگر حوصله نکنند مطالبم را بخوانند. کمتر فکر میکنم به اینکه چند دوست و آشنا و استاد و بزرگتر رودربایستیدار گاهی اینجا را میخوانند. کمی آن ایدهآلگرایی حالخرابکنم را پس زده و افسار بر دهانش زده و حرفش را گوش نمیکنم و بیشتر مینویسم. میخواهم به این هم فکر نکنم که آنکس که اینجا را میخواند چه در مورد من قضاوت میکند. میخواهم نوشتههای ساده و معمولی خودم را با نوشتههای بهتر، منسجمتر و ادبیتر دیگر دوستانم مقایسه نکنم. میخواهم راحتتر باشم.
احساسات آدمی مثل ابرها گذراناند. الان ممکن است حس کنم که بر اساس شرایط روحیام باید بیشتر بنویسم. شاید چند روز بعد این احساس از غلیان بیفتد و حسِ کرختی و ننوشتن دوباره بر من حاکم شود. شاید همانقدر که الان و این یکی دو سال وبلاگنویسی را عاقلانه دانستهام در آینده آن را احمقانه و وقتتلفکن بدانم. ولی حال که حسِ نوشتن هست؛ بهانه برای نوشتن هست؛ علاقه به نوشتن هست، باید بنویسم، چه اینجا و چه در یادداشتهای خودم. باید بنویسم در این زمان که نوشتن افیونی برای دردهای درون و بهانهای برای شادتر زیستنم شده.
باید سادهتر بنویسم. چیزهایی را که برای دیگران ارزش دیده شدن ندارند اما برای خودم رنگ و بوی زندگی میدهند را هم بنویسم. باید کمی روح ببخشم به نوشتههایم؛ قلممویم را در رنگ و لعابِ شخص و شخصیت و احساسات خودم فرو کنم و آن را بر صفحه بنویسم و بپاشم و پخش کنم. باید با آنچه که مینویسم بیشتر احساس یگانگی کنم. اصلاً باید خودم را بنویسم، لابلایش شاید رنگی از جایی دیگر هم کش بروم، اما رنگِ غالب باید رنگ خودم باشد. شاید هم باید آنقدر بنویسم و مشق نوشتن کنم که یاد بگیرم بیرنگ بنویسم، به رنگ نور؛ به رنگ خدا.