-
امروز دوباره دانشگاه رفتم. دیر به دیر میروم. به قصد کتابی که قرار است تالیف کنیم رفتم. تصمیم گرفتم حال که به دانشگاه رفتم به دفتر یکی از اساتید هم بروم و از او چند سوال در مورد داروهای ترکیبی بپرسم. پرسیدم، اما بعد او شروع کرد به صحبت کردن. سوال اولش این بود که «چرا ازدواج نمیکنی؟» من گفتم «بدم نمیآید ازدواج کنم و به آن فکر میکنم». بعد گفت «چرا همان سربازی را…
-
دیشب که تیم ملی به جام جهانی قطر صعود کرد تلویزیون با چند نفر مصاجبه کرد. یکیشان شبیه دکتر صدر بود. مادرم میگفت. از نظر من هم کمی چنین بود. یادش افتادیم. گفتیم خدا رحمتش کند. دارم فاتحه میخوانم. شما هم فاتحهای برایش بخوانید. تلخ شدی پسر… قدیمها فاتحه را برای کسانی میخواندم که احساس میکردم آدمهای مقدسیاند. برای آدمهایی که از دینداریشان چندان آگاهی نداشتم نمیخواندم. اکنون خودم را میبینم که آن آدم سابق…
-
و اکنون از خانه مینویسم. از روی تختم. آبلوموفوار. خیلیها میگویند تختتان را فقط برای خواب در نظر بگیرید. رویش مطالعه نکنید. کار دیگر انجام ندهید. اما من به این توصیه عمل نکردم. باورت میشود که مهمترین مقالهها و متونم را هم روی همین تختم نوشتهام؟ پدرم سر همین به من میگوید «دکتر مصدق». گاهی از برادرم یا مادرم میپرسد «دکتر مصدق روی تختشه؟» و من میخندم. از آنجا این حرف را میزند که دکتر…