-
به نام او از خیابانی رد شدم که روزی خانهی پدربزرگ و مادربزرگم در آن بود. با خود گفتم بعد از سالها سری به کوچهشان بزنم. مسیرم را طولانیتر کردم و وارد بنبستشان شدم. با خود میگفتم احتمالاً خانه را خراب کردهاند و مجتمع مسکونی بیروحی به جایش ساختهاند. اما خانه هنوز خانه بود. حیف که دیگر صاحبخانههایش نبودند. به دیوار تکیه دادم و گریستم. یاد درخت انجیر خانه افتادم. یاد تمام شادیها و غمها…
-
به نام خدا تغییرات آرام آرام به درون آدم میخزند. در نوتهای گوشیم حدود هزار و اندی نوت دارم. تعدادیشان قصهاند؛ تعدادی ایدهی خام و تعدادی نقاشی. وقتی به نوتهایم نگاه میکنم توجهم به دو چیز جلب میشود: اول اینکه تعداد نوشتههایی که حس من نسبت به آنها تغییر کرده کم نیست. کم نیستند نوتهایی که برایم پنج سال پیش خندهدار بودند و اکنون حتی لبخندی به لبم نمیآورند. کم نیستند نوتهایی که دیگر آنها…
-
بسم رب الحسین مطالبی که در مورد عاشورا خواندهام در یک راستا نبودهاند. سال پیش «لهوف» را خواندم. از منابع قدیمی در مورد عاشوراست. این همه شاخ و برگی که در روضهها و روی منابر میدهند را ندارد. کتاب «رمز عاشورا» آقای بنیهاشمی را دو سه سال قبل خواندم. جزئیاتش را یادم نیست، ولی احتمالاً هرکسی نتواند با آن ارتباط برقرار کند. یک بار که به آقای معاونیان پیام دادم ایشان گفت که کتاب «حماسهی…