اکنون…


بسمه تعالی
هرچند وقت یکبار پستی از شرایطم مینویسم. اینکه در کجا هستم؛ چه فکرهایی در سر دارم و …البته هرچه هست را نمینویسم؛ بعضی چیزها را مینویسم. در مجموع خواندن این پست دردی از کسی دوا نمیکند. منتها چون اینجا چهاردیواری اختیاری است، دوست دارم در آن گاهی مطالب به دردنخور بنویسم.
یک.
برای اولین بار بعد از آمدن به اصفهان مرخصی سربازی گرفتم، آن هم به مدت هشت روز. شاید فکر کنی که مرخصی گرفتن آسان است. چنین نبود. حدود یک ماه و نیم تقریباً هر روز مرخصی خواستم و به من ندادند و اکنون توانستم مرخصی بگیرم. در ماه رمضان، به جز یک روز، همهاش را شیفت سربازی بودم. از چیزی که فکر میکردم سختتر بود. نزدیکهای اذان مغرب که میشد، مردم به داروخانه هجوم میآوردند و گاهی فرصت نمیدادند که افطار کنیم. تازه عجله هم میکردند و اعتراض میکردند که چرا زودتر به آنها خدمترسانی نمیکنیم. روزهای سختی را گذراندم، اما گذراندن این روزها مزایایی هم داشت: اول اینکه با گذراندن چند هزار ساعت شیفت کاملاً مطمئن شوم کار بالینی، چه به عنوان داروساز و چه به عنوان پزشک (که انتخابش نکردم)، به درد من نمیخورد. برای من دیدن روزی بیش از صد آدم و تعامل با آنها دردناک است. دوم اینکه از این یک هفته مرخصی و شیفت نرفتن بیشتر لذت میبرم. من اکثر روزهای بهار اصفهان را در این دو سالِ سربازی از دست دادم. عمدتاً مشغول شیفت دادن بودم.
دو.
یکی از دوستانم که سالهاست با هم در ارتباطیم به گمانم در افسردگی دست و پا میزند. البته خودش نمیگوید. فقط اشارهای میکند که حالش خوب نیست. تا حدودی با مشکلاتش آشنا هستم. میدانم مسیری را طی میکند که من سه سال پیش طی کردم. مثل افتادن در چاهی عمیق میماند، در حالی که میپنداری کسی در اطرافت نیست که فریاد بکشی تا شاید نجاتت دهد. افسردگی را میگویم. مثل یوسف در چاه میمانی، بیامید آنکه کاروانی بر سر چاه آید. تمام فریادها را در عوض در درون خودت و بر سر خودت میکشی. در درون خودت جمع و کوچک میشوی؛ مچاله میشوی. وضعیت عجیبی است.
نمیدانم برایش چه کنم. وقتی خودش تمایل به کمک گرفتن ندارد و من هم به او دسترسی ندارم واقعاً نمیدانم چه کنم.
سه.
انتخابات من را به فکر کردن و دقت بیشتر مایل کرد، اما در من شوری ایجاد نکرد. گویی آدمی از کرهای دیگر هستم که به ایران آمده و نمیداند این همه سر و صدا برای چیست. تنها حسی که با شنیدن آهنگها در خیابان و ستادهای انتخاباتی و جمع شدن جوانان در کنار هم به من دست میدهد افسوس است؛ افسوس از اینکه این همه انرژی وجود دارد ولی در جای درست صرف نمیشود. مثلاً صرفِ درست کار کردن. همهی این انرژیها در وجود آدمها و به خصوص جوانان جمع میشود، مثل فنر، و در زمان انتخابات و پس از پیروزی در انتخابات و پس از پیروزی در فلان مسابقهی حساس تیم ملی و …. آزاد میشود. آزاد میشود، در جایی که کاربرد و ثمری ندارد. این حس را در این انتخابات فقط نداشتم؛ در انتخابات ۹۲ و ۹۶ هم داشتم.
چهار.
به بعد از سربازی که فکر میکنم هم در من شور و شوق ایجاد میشود و هم احساس ترس و ناامنی میکنم. اهدافی که در سرم دارم قماربازانه است. از شکست میترسم. اهدافی برای الان هم دارم که در راستای همان اهداف آینده است. رسیدن به آنها هم مشکل است. البته در خلال سربازی حرف زدن از هدف بیشتر حرفِ مفت است تا حرفی عملی. چه نقشهها که برای دوران سربازیام در سر داشتم و همه در چند دقیقه نقش بر آب شدند. ولی به هر حال بهتر است من هدفم را داشته باشم؛ شاید این بار با نزدیک شدن پایان سربازی کمتر برنامهام دچار اختلال شود. اکنون به این فکر میکنم که اگر همسفر همراهی در مسیرم داشتم شاید بهتر میبود، هرچند مطمئن هم نیستم. من بیشتر از اینکه بدانم چه میخواهم بکنم میدانم چه میخواهم نکنم. بیشتر حذف گزینه کردهام تا رسیدن به گزینهی درست. و عجیب اینکه نسبت به گذشته بیشتر تغییر میکنم. این قضیه من را میترساند.
پنج.
خیلی کارهاست که خیلی وقت است میخواستهام انجام دهم اما مرتب به تاخیر انداختهام: مثل نوشتن داستانهای مصور. البته قبل از چنین کاری باید نقاشیام را تقویت کنم. روی آن هم وقت نگذاشتم. آدم کمالگرایی مثل من خیلی وقتها دنبال انجام کارهای مفیدتر میرود ولی در نهایت هیچ کار مفیدی نمیکند.
شش.
وقتهایی که آزاد هستم را بیهوده به هدر میدهم. حقیقتاً ترجیح میدهم به دیوار زل بزنم تا گودریدز و لینکدین و ایمیلم را چک کنم. اکثر آدمها اسیر اینستاگرام میشوند، ولی من دو سه سالی است اعتیادم به آن برطرف شده. در عوض، من اسیر شبکههای اجتماعیای شدم که برایم جذابترند. و اسیر چک کردن ایمیل. و جالب اینکه شاید سالی نهایتاً دو یا سه پیام مهم دریافت کنم. ذهنم میکوشد من را بفریبد که استفاده از این شبکههای اجتماعی برایم مفید است. که البته نیست. در کل شبکههای اجتماعی آدم را درگیر مقایسه میکند. و این سخن را از من به یاد داشته باش: «مقایسه از هر کوفت و زهر ماری در زندگی بدتر است». منتها درجهی مقایسهها فرق میکند. دخترهای نوجوان ظاهرشان را در اینستاگرام با هم مقایسه میکنند و من تعداد و کیفیت مقالاتم را در لینکدین با سایر افراد درگیر علم مقایسه میکنم. هم آن دختر نوجوان زندگیاش را تباه میکند و هم من. گودریدز هم من را به حرص زیادتر خواندن انداخته؛ حرصی که به مفید بودنش معتقد نیستم. از همین امشب برای استفاده کمتر از این دو محدودیت برقرار میکنم.
هفت.
فعلاً نمیخواهم خیلی جدی و مثل سال پیش وبلاگنویسی کنم. ترجیحم به آهستگی و پیوستگی سالهای ۹۶ و ۹۸ است. اگر عزمم را برای اهدافم جزم کنم چند ماه سنگینی پیش رو خواهم داشت. اگر عزمم را جزم نکنم اصلاً نمیدانم پس چه باید بکنم؟ من از زندگی روزمرهای که در آن صبح و شب شیفت بروم خسته شدهام.
هشت.
در عوض، دوست دارم به جای خیلی نوشتن، آثار بهتری بخوانم. سربازی من از هر لحاظ که نگاه کنم سخت بود، اما به من فرصت مطالعه داد؛ مطالعهی کتبی که خواندنشان در خارج از این بازهی محدود زمانی امکانپذیر نبود. قبلاً هم در موردش گفته بودم، پس بحث را بیجهت کش ندهم.