شب نوشت (۹۵)
به نام خدا
هنوز در حال کشیده شدنم. تحت فشاری خردکننده که بعید میدانستم بتوانم آن را تحمل کنم.
و هر روزی بساطی است نو که خداوند برایم تدارک دیده. هر روز امتحانی غافلگیرکننده و هر روز موقعیتی تازه که تصورش را هم پیش از آن نمیکردم.
به این فکر میکنم: انگار خداوند آدم را از همانجایی تحت فشار میگذارد که آدم از آن میهراسد.
زندگی با دیگران_ دیگرانی که گاهی به نظرم میرسد که تنها وجه مشترکشان با من انسان بودن است و لاغیر؛ که در زبان و دین و فرهنگ و تفکر و سن و هرچه به ذهن آید با من فرق دارند_ همیشه برایم دشوار بوده. حتی تصورش هم دشوار است چه برسد به خودش. حتی زندگی با همکیش و همفکر و همرای و همراهش هم برایم آسان نبوده چه برسد به زندگی با آدمهایی با این همه تفاوت. و شاید دوری زیاد سختیهایی را بر فرد چیره کند و نزدیکی زیاد سختیهایی دیگر. ولی چارهای نیست به جز استقامت ورزیدن و صبر بر استرسهایی که یکی یکی به من میرسند. یا شاید اگر خودم را کمتر چرخدنده ببینم بتوانم اینطور بگویم: چارهای نیست جز اینکه در برابر این استرسهایی که یکی یکی لمسشان میکنم، با پوست و گوشت و استخوان، استقلامت به خرج دهم.
راستش گاهی خسته میشوم. اما چه میتوان کرد؟ از بودن گریزی نیست. آدمی درکی از نبودن ندارد، شاید چون برای نبودن خلقش نکردهاند و گِلِ وجودش را از همان ابتدا با بودن سرشتهاند. و تصوری از نبودن هم ندارد که به بقیه توصیه میکند پس از رفتنم فلان کار را کنید و بهمان کار را و پس از مرگش هم نقشهی راه به دیگران میدهد. آدمی که واقعاً به پوچی رسیده باشد نیازی به نقشهی راه دادن به دیگران ندارد. شاید. ادای پوچگرایی در آوردن و سیگاری بر لب گرفتن و به دنیا و مافیها فحش دادن یک چیز است و پوچگرا بودن چیزی دیگر.
و چقدر درهم و برهم مینویسم. و خودم هم نمیدانم چرا. چرا؟ چون ذهن مشوشی دارم؟ آنچه مینویسم درد است یا درمان؟ نمیدانم.
شب خوش.