شب نوشت (۶۷)
به نام پروردگار
ساعاتی پیش برای اولین بار در دانشکدهی پزشکی تدریس کردم. و بسیار هم اتفاقی این قضیه رخ داد. رفته بودم به دانشکده سر بزنم تا با محتوای برنامه کمیته پژوهش آشناتر شوم و خودم را برای منتورینگ یکی از تیمها که قرار است مقاله بنویسند آماده کنم، اما در خلال کلاس متوجه شدم بخش مرتبط با «مقدمه» پروپوزال تدریس نشده. به مسئولان برگزاری کارگاه گفتم من آن بخش را میتوانم ارائه دهم، در حالی که اصلاً قرار نبود من این مبحث را تدریس کنم. و بعد هم با لطف خدا ارائه دادم. احتمال دادم ارائهام بد نبوده باشد. امیدوارم که چنین باشد.
همین دیشب پریشب ذهنم رفت به ده سال پیش. زمانی که تازه داروسازی قبول شده بودم. فکر میکنم حوالی یازده الی سیزدهم مهر بود. با همکلاسیام محمدرضا که تازه با هم آشنا شده بودیم زیر درختهای توت دانشگاه گفتگویی کردیم. بعد او رفت و من زیر درخت توت تنها ماندم و در نوت موبایل قدیمیام نوشتم: «وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى» که آیهی ۳۹ سورهی نجم است: «و اینکه برای انسان بهرهای جز سعی و کوشش او نیست». برداشت من از آیه این بود که قبولی در داروسازی که آرزویش را داشتم و به چنگش آوردهام حاصل زحماتم بوده و زحماتم بیثمر نمانده. خوشحال بودم.
به این فکر کردم که امروز به دانشجویانی درس دادم که حدوداً ده سال از من کوچکترند. و به این اندیشیدم که احتمالاً با خود فکر خواهند کرد که ده سال پیش، مثل روزی که من زیر درخت توت یادداشتی نوشتم، خیلی دور است. اما من در عمل دیدم که این ده سال، با همهی دردها و رنجها و خوشیهایش بسیار سریع گذشته است و برای آنها هم خواهد گذشت.
پیش از ارائهام، یکی از مسئولین برگزاری کارگاه از من پرسید «آیا دلت برای دانشگاه تنگ نشده؟» نمیدانم جوابم در میان فارغالتخصیلان رایج است یا نه. گفتم «نه. من بچهها و تدریس را دوست دارم و برای همین اینجا هستم، اما دلم برای محیطش تنگ نشده است». شاید ده سال دیگر که بگذرد این حس من هم عوض شود. و به این فکر کردم که احساسات آدم نسبت به یک موضوع یا مقطع واحد تغییر میکند. اینکه نسبت به جوانانی که در کلاس بودند حدود ده سال بزرگتر باشم احساس پیری به من میدهد، اما میدانم که بیشتر دوران دانشجویی من در دورهی آرامش محیط آکادمیک طی شد و شاید اگر اکنون هجده سالم بود و دانشجو میبودم به علایقم آنطور که پرداختم، نمیپرداختم.
پس از ارائه هم، با یکی از جوانان دانشجو کمی صحبت کردیم. از علم و چیزهای دیگر.
خلاصه، روز عجیبی بود. من با ترس و لرزی که پیش از حضور در اجتماعات دچارش میشوم وارد جلسه شدم و در پایان بر اضطراب تدریس یک مبحث که قرار نبود تدریسش کنم غلبه کردم و بیاضطراب جلسه را به پیش بردم. قطعاً بینقص نبود و با وقت گذاشتن میتوانست بهتر شود، اما آنچه کردم را با همین نقصانش دوست داشتم. بعد از این همه روزهای پرتنش و پر از خشم و ترس و اضطراب، این چند ساعت حداقل من را کمی تسکین داد. اعصاب بدنم تشنهی سروتونین بودند. تشنهی ساعاتی خوشحالی. خوشحالیای که تمام میشود، اما شاید خاطرهاش سالها با من بماند. یک موقعیت به جا و یک جسارتورزی به جا در زمانی به جا، درست وقتی که تازه از نوشتن یک پروپوزال فارغ شدهام و کلیاتش یادم است. و این چه چیزی است جز لطف خدا.
شکراً لله.