شب نوشت

شب نوشت (۶۱)_ دیروز و یک کتاب

به نام او

از خیابانی رد شدم که روزی خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم در آن بود. با خود گفتم بعد از سال‌ها سری به کوچه‌شان بزنم. مسیرم را طولانی‌تر کردم و وارد بن‌بستشان شدم.

با خود می‌گفتم احتمالاً خانه را خراب کرده‌اند و مجتمع مسکونی بی‌روحی به جایش ساخته‌اند. 

اما خانه هنوز خانه بود. حیف که دیگر صاحب‌خانه‌هایش نبودند. 

به دیوار تکیه دادم و گریستم. 

یاد درخت انجیر خانه افتادم. یاد تمام شادی‌ها و غم‌ها و دعواها و آشتی‌هایی که در آن در جریان بود. 

و می‌دانی. هنوز هم همه چیز در جریان است. منتها آدم‌های قصه‌اش عوض شده‌اند. 

آدم‌های قصه‌ی حیات زمینی مدام عوض می‌شوند. 


کبوتری روی سقف ماشینی در بن‌بست نشسته بود. شاید اگر هندو بودم می‌گفتم که مادربزرگ یا پدربزرگم است که حیات بعدی‌اش را به شکل کبوتر می‌گذراند و عاشق زندگی در بن‌بستی است بدون آنکه خودش بداند چرا. 

اما هندو نبودم. و هندو نیستم. 

و تفاوت من با هندو چیست؟ شاید تنها در چند صد کیلومتر غربی‌تر بودن. همانطوری که اگر چندصد کیلومتر دیگر هم غربی‌تر بودم تثلیث نه تنها برایم بی‌معنا نبود، بلکه جزئی از زندگی من بود. 

و یادش بخیر. روزگاری در جایی درس می‌خواندیم که به ما می‌گفتند رستگارترین آدم‌های جهانیم. رستگارترین که چه عرض کنم؛ می‌گفتند تنها رستگاران زمین هستیم. ما مالکان آتی حوری و پری هستیم و بقیه اساساً در وادی ضلالت و تا ابد در آتش جهنم هستند. و من به این می‌اندیشم که خیلی از همان‌ها که فقط ما را شایسته‌ی بهشت و بقیه را در عذاب الهی می‌دیدند، اگر چند صد کیلومتر از هر چهار جهت با نقطه‌ی کنونی فاصله داشتند، احتمالاً باز هم همین فکر را می‌کردند. کماکان حق با ایشان بود، با اینکه آدم‌های دیگری می‌بودند. عقیده یکی بود: «این فقط ما هستیم که راه درست را می‌رویم». منتها مصادیق دیگری عوض می‌شد. 

ما آدم‌ها خیلی شباهت‌ها داریم. خیلی زیاد. تفاوت‌هایی هم داریم. اما خود همین آدم بودن، خیلی شباهت‌ها را در ما ایجاد می‌کند. و می‌دانی؛ در تعصب‌ داشتن هم خیلی وقت‌ها مشترکیم، منتها بحث همان می‌شود: مصادیق تعصب‌هایمان با هم فرق می‌کند. 

خیلی از ما دنبال حق نیستیم. حق را چیزی می‌گیریم که اکنونمان را تایید کند. 

دنبال خدا نمی‌گردیم. دنبال این هستیم که بگوییم ما منحصراً دوست‌ خدا هستیم، نه دیگران. 

می‌خواهیم فقط خودمان سر سفره‌ی خدا بنشینیم. در حالی که اگر کمی مهربان‌تر بنشینیم هم به جایی برنمی‌خورد. اگر بگذاریم سهمی از دنیا و آخرت برای بقیه هم بماند کماکان برای ما باز هم جا هست. 

می‌گوییم «ما متفاوتیم»، نه از این جهت که در مورد تفاوتمان تحقیق کرده باشیم و فهمیده باشیم که لزوماً این تفاوت ما برگی برنده در دست ماست، بلکه به این دلیل که می‌خواهیم با این تفاوت هویتمان را تقویت کنیم. مرزی بین خودمان و بقیه بکشیم تا خودی از غیرخودی مشخص شود. و این مرز هم متحرک است و دائم از محیطش و مساحتش کم می‌شود. مثل ساعت شنی‌ای می‌ماند که بالایش خودی است و پایینش غیرخودی. بعد از مدتی چیزی از خودی باقی نمی‌ماند. 

کمی بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم. کمی کمتر به خودمان مطمئن باشیم. ما آدم‌ها مشترکات زیادی داریم. کمی بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم. مانور دادن بر روی تفاوت‌های اندک جوابش را به اندازه‌ی کافی و به بدی پس داده. کمی بر روی مشترکات مانور دهیم. شاید کمتر ضرر کنیم.

پ.ن. این متن تلفیقی بود از آنچه دیروز تجربه کردم با خلاصه‌ی آنچه از کتاب «دیانت و عقلانیت» مرحوم رضا بابایی برداشت کردم و هم‌چنین حرف‌هایی که در دل خودم مانده بود. 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا