شب نوشت (۲۱)
و اکنون از خانه مینویسم. از روی تختم. آبلوموفوار. خیلیها میگویند تختتان را فقط برای خواب در نظر بگیرید. رویش مطالعه نکنید. کار دیگر انجام ندهید. اما من به این توصیه عمل نکردم. باورت میشود که مهمترین مقالهها و متونم را هم روی همین تختم نوشتهام؟ پدرم سر همین به من میگوید «دکتر مصدق». گاهی از برادرم یا مادرم میپرسد «دکتر مصدق روی تختشه؟» و من میخندم. از آنجا این حرف را میزند که دکتر مصدق مثل گاندی روی تختش مینشست و با بقیه ملاقات میکرد. راستش از تشبیه پدرم به او ناراحت نمیشوم؛ احساس خوشحالی هم میکنم. کاش غیر از روی تخت کار کردن بعضی کارهای دیگرم هم به مصدق میرفت. حس کلی مثبتی نسبت به مصدق دارم، اما این حس هنوز گنگ است. صرفاً بر اساس مقالهای است که دوستم نوشته بود. شاید چند صفحهای هم در موردش در «تاریخ ایران معاصر» خوانده باشم. باید بیشتر در مورد مصدق بدانم. سوگیری مثبت و منفی در مورد او بسیار است. خاصیت ایدئولوژیکمحور بودن حکومتها گم شدن واقعیتهاست. بتتراشی و بتشکنی است. یک طرف نور است و دیگری تاریکی است. قطعاً نور هست؛ تاریکی هم هست. اینکه اینها نیستند برای من حرف قابل قبولی نیست. خوب و بد وجود دارد. اما اینکه یکی بشود خوب مطلق و دیگری شر مطلق؛ این در دنیای واقعی کم اتفاق میافتد. گفتم خاصیت ایدئولوژیکمحور بودن حکومتها. به این فکر کردم مگر حکومت غیر از این هم وجود دارد؟ هر حکومتی طرز فکر غالبش را دارد و خودش را قبول دارد نه حکومتهای قبلی را. در جایی از یکی از نوادگان قاجارها شنیده بودم که این حس تحقیری که نسبت به قاجار داریم زادهی عصر پهلوی است. یعنی رضا و محمدرضا شاه تلاش کردند حکومت قبلیشان را تقبیح کنند. اما آن شاهزادهی قاجار خودش نگفت که از خود قاجارها هم کسانی چنین کردند. قبلاً در مورد تخریب بناهای صفوی در دوران قاجار صحبت کرده بودم.
به این فکر میکنم که دو حالت وجود دارد: یا تجربهی زیستهام کم است یا اینکه بلد نیستم چگونه تجاربم را تعریف کنم. البته بهتر است بین این دو جمله «و» بگذارم. شاید جهانگردی که کل دنیا را سفر کرده بیشتر حرف برای گفتن داشته باشد. سفرنوشت را دیدهاید؟
مثل مرغی که کرچ آمده و روی تخمهایش نشسته در جای خودم چنبره زدهام. نمیدانم چرا. منی که سال ۹۶ یازده بار سفر رفتم و سالهای قبل و بعدش هم حداقل هر دو سه ماه یک بار عزم جایی میکردم از جایم تکان نمیخورم.
از کم بودن تجربه گفتم. شاید من تجاربم را دست کم میگیرم. در آموزشی سربازی که بودیم در تخت کناریم و تخت بعدیاش دو پزشک عمومی بودند. هر دو پزشکهای خوبی هم بودند. یک روز برای بچههای دیگر شروع کردند به تعریف خاطراتشان از مریضها. کیسهای بیمارانی که دیده بودند را برای بچههای دیگر تخصصها میگفتند. غالباً خاطرات خندهدار میگفتند. ایرادی نداشت، چون اسم بیمار را که نمیگفتند. به من رسید. من فقط یک خاطره گفتم. یک کیس وسواس شدید را تعریف کردم. دیگر هیچچیز یادم نمیآمد، در حالی که تا آن روز با هزاران بیمار تعامل داشتم که دهها نفرشان خاص بودند. شاید یادم نمیآمد، چون هیچوقت به چشم تعریف یک خاطره برای دیگران آن افراد را ندیده بودم. اکنون که در این مورد مینویسم احساس خوبی نسبت به تعریف بیهدف خاطرهی مراجعهی بیماران ندارم، با اینکه صحبتی از نشانی و اسم بیمار نمیآورم. یادم میآید که در آموزشی از صحبت کردنها و دورهمیها زودتر از بقیه از دورهمی خسته میشدم. بچهها با هم حرف میزدند و من حدود دو ساعت قبل از بقیه، یعنی حدود ساعت هشت و نیم کمی کتاب میخواندم و میخوابیدم.
به دلایلی اینستاگرامم را باز کردم تا به چند کار برسم. دوباره احساس پوچی کردم، اما تصمیم گرفتم حس پوچی را با چک کردن کمتر اینستاگرام کاهش دهم. این بار صفحهی چند خانم مذهبی را در سرچ دیدم که عکس از خودشان و شوهرشان گذاشته بودند و در مورد رابطهی خوب و اینها حرف زده بودند. حقیقتش چندشم شد. با خود تصور کردم که شوهر یکی از آنها بودم. چقدر زجر میکشیدم که جزءجزء زندگی من به صورت تصویری در دسترس عموم باشد. چقدر زیاد.
به این فکر کردم که چقدر آدمها با هم فرق دارند. به اینکه مسلماً اگر شوهرهای آن دو سه خانم که عکسهایشان را با همسرانشان منتشر میکنند راضی نبودند احتمالاً آنها به زور عکسی از خانوادهی خود نمیگذاشتند. اما به هرحال آن شوهرها پذیرفتهاند بخشی از زندگیشان را بقیه ببینند. اما برای من چقدر این قضیه مسخره است. احساس میکنم زندگی نمیکنند؛ سیرک برگزار میکنند. همه را هم دعوت میکنند به دیدن نمایششان، مثل نمایش پریدن شیر از درون حلقهی آتشین. شاید تا چهار سال پیش گهگاهی عکسی از خودم میگذاشتم. اما بعد به احساس پوچی رسیدم. این واقعیت که من برای کسی مهم نیستم جز سه چهارنفر من را بدانجا کشانید که دیگر کمتر از خودم چیزی به اشتراک بگذارم. قصهاش تکراری میشود. حرف تکراری نزنم. بخش دیگرش هم این بود که بعضی از عکسهایی که آن موقع گذاشتم از سفرهای داخلی و خارجی بود که رفته بودم. دیگر نمیخواستم عکس از چنین چیزهایی بگذارم. درست است که سفرنوشت همین کار را میکند، اما او به قصد آموزش و راهنمایی عکس میگذارد. من چنین هدفی نداشتم. با خود فکر کردم که عکس گذاشتن من شاید فقط دل عدهای را بسوزاند. عدهای که از ماهیت زندگی من آگاهیای ندارند. هیچ کس دوست ندارد لحظات بد زندگیاش را با کسی به اشتراک بگذارد، اما من دوست نداشتم به روند به اشتراک گذاشتن لحظات خوشم هم ادامه دهم. سیرک میشد.
به این فکر میکنم اینجا با آنجا چه فرقی دارد که در اینحا حرفم را راحتتر میزنم اما در اینستاگرام نه. مگر اینجا تخم دوزرده میکنم؟ و مگر من اینجا آدم بهتریام و آنجا نه؟ نمیدانم. فقط حس میکنم اینجا زندگیام شاید گاهی سانسور شود، اما نمایشی نمیشود. من شاید اینجا همهی حرفم را نزنم، اما در آنچه که میگویم صادق هستم. حداقل اینطور فکر میکنم. شاید مصداقی برای این حرفم این باشد که از بعضی از آنچه در بالا نوشتم خوشحال نیستم. مثال سیرک که زدم برای خودم خوشایند نبود. اما حقیقت بود. یعنی به چیز دیگری نمیتوانستم تشبیهش کنم.
چند وقت پیش برای یکی از مجلات مقاله فرستادم. مجلهی طنز معروفی است. یکی از ایراداتی که گفتند بهروز نبودن بود. گفتند «از مسائل روز حرف بزن». منظورشان را از مسائل روزْ مسائلِ روزِ اینستاگرام برداشت کردم، چون مجلهشان را قبلاً میخواندم و از مسائل آن روز اینستاگرام هم باخبر بودم. قیدش را زدم. همینجا نان و ماستم را میخورم.
این بار فقط یک چیز جالب در اینستاگرام دیدم: دوستم محمدحسن دعایی از مزامیر به اشتراک گذاشته بود. خیلی زیبا بود. شباهت با قرآن داشت، البته تا حدی. لحنش شکوهگونه بود بیشتر نه مثل دعاهای قرآن خاضعانه ولی جالب بود. مضمونش این بود که «خدایا دهن ما رو سرویس کردی دیگه. تو رو جون هرکی دوست داری دست بردار از این کارات. رحمی بهمون بکن که دیگه آسفالت شدیم». اما به هر حال، دعای زندهای بود. میشد لمسش کرد.
بعد از چند سال در کافه نشستم به مقاله نوشتن و اصلاح کردن. از آخرین بارهایی که نوشتن و اصلاح مقاله را در کافهای انجام دادم سال ۹۷ بود. رفته بودم کافه که با آرامش روی مقاله کار کنم. در عوض آرامشم به طرز فجیعی به هم ریخت. رشتهی افکارم از هم گسست. یک خانم و آقا در صندلیهایی نزدیک من با هم جر و بحث میکردند. بعد از یک ربع بیست دقیقه یکی دیگر هم اضافه شد. کسی شبیه داور مسابقهی تنیس. من حرفهایشان را گوش دادم. اصلاً مگر میشد گوش نداد. حرفها درگوشی نبودند. پشت میکروفونی حرف میزدند. از حرفهایشان برداشت کردم میخواهند از هم طلاق بگیرند. تلخ بود. شاید همان دو، دو سه سال قبلش در کافه نشسته بودند و قربان صدقهی هم میرفتند. شاید که نه. قطعاً قربان صدقه را میرفتند، حالا در کافه نه، در جایی دیگر. اما حالا در تقابل بودند. سرنوشت تلخی است، اما این تلخی برای ما عادی شده. آنقدر رایج شده که دیگر آمارش را هم نمیگویند. آن شب یکی از شبهای تلخ آن سالها بود. بقیهاش هم چندان تعریفی نداشت. یکی از خوبیهای سال ۹۷ این است که آنقدر بد بود. آنقدر بد که من معیار خوب بودن زندگی را عوض کنم و بگویم همین زندگی که معمولی در جریان باشد خوب است. انتظاراتم از زندگی پایین آمد. فاصلهی یک زندگی خوب با زندگی روزمره برایم کمتر شد. روزمرگی برایم ارزشمندتر شد. به این فکر میکنم که خدا چه صبری به من داده بود که در آن موقع افسرده نشدم و به گوشهی عزلت خودم نخزیدم. به این فکر میکنم که آنکه با من نامهربان بود خودم بودم و نه خدای من. و به این فکر میکنم که آن روزها گذشت و چه خوب که گذشت. زمان من را پیر میکند اما بعضی از چیزها را حل میکند یا حداقل بعضی دردها را تسکین میدهد.
دلم برای دکتر حمیدرضا صدر تنگ شده. خیلی زیاد. شاید بگویی که ما ایرانیها مردهپرستیم و از این حرفها. نمیدانم هستیم یا نه، ولی من این برچسب را بر روی خودم نمیتوانم بزنم. من موقعی که سیمین دانشور، محمدرضا شجریان و ایرج پزشکزاد زنده بودند به فکرشان بودم و وقتی فوت هم کردند به فکرشان بودم. آثارشان را تا حدی که در توانم بود میشناختم. برنامهی حمیدرضا صدر هم دنبال میکردم. مردهپرستی برای شخص من معنا نمیدهد. شاید برای بعضی آدمهای معروف جامعه معنا پیدا کند که تا کسی مرد ادعا میکنند چقدر با او رفیق بودهاند.
میخواستم پستی به مناسبت ایرج پزشکزاد بنویسم. چقدر دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. دائی جان ناپلئون او شاید سال ۹۵ برایم یک کتاب طنز برای وقتگذرانی بود، اما در نوروز ۱۴۰۰ که سریال را دیدم برایم معنا داشت. باید روزی که حوصلهاش را داشتم در موردش بنویسم. نمیدانم آن روز خواهد رسید یا نه. فعلاً که فقط مینویسم. هرچه وقت و حوصله میطلبد را پرت کردهام به زمانی نامعلوم.
از دیگر پاریسنشینانی که آرزوی دیدنش را دارم سروش حبیبی است. ببینم چه پیش میآید.