شب نوشت (۱۱۱)
به نام او
سبک زندگیام تغییر کرده. بیشترِ شبها زود میخوابم. یکی از دلایل اینکه کمتر شبنوشت نوشتهام همین است. دلایل دیگری هم دارد: کارِ زیاد. نبودن انگیزهی سابق برای نوشتن. تلاش برای تمرکز بیشتر بر روی خواندن به جای نوشتن و عواملی دیگر.
مادرم انتقاد میکرد از من که آنقدر در لاک خودت فرو رفتهای که اگر کسی از تو بپرسد آلمان چگونه است و راهنمایی بخواهد بگیرد جوابی نداری که بدهی.
تا حدی انتقادش صحیح است. از طرفی تعاملات اجتماعی من محدود بوده است. محدودتر از بعضی آدمها که میشناسم.
از طرفی دیگر آنقدرها هم که مادرم میپندارد تعاملم کم نبوده. با مردم دهها کشور و از قارههای مختلف آشنا شدهام. مسائل دیگری مطرح است: یکی اینکه من از کنار خیلی از اتفاقات عبور کردهام. شاید اگر نیلوفر شادمهری، نویسندهی کتابِ متوسطِ خاطرات سفیر، بود، از تجربههای مشابه من چند جلد کتاب مینوشت؛ ولی من خیلی از تجربههایم را هیچ جا ننوشتهام. دیگر اینکه دوستی با آلمانیها (یا اروپاییها) برایم فضیلت محسوب نمیشده که بخواهم روابطم را با آنها زیاد توسعه دهم. وقتی شباهت چندانی بین سبک زندگی خودم با آلمانیهایی که دیدهام نیافتهام، تلاش نکردهام با آنها رابطهای غیر از همکاری ایجاد کنم. علاوه بر این، هنوز در صحبت به انگلیسی هم احساس اعتماد به نفس زیادی ندارم، چه برسد به آلمانی، علی رغم اینکه انگلیسیام از بسیاری از بچههای دپارتمانمان بهتر است. همهی اینها دست به دست هم میدهد که نتوانم وقتی از من میپرسند چیز چندانی بگویم. اما در این میان به عبور از اتفاقات بیشتر وزن میدهم.
وقتی سه سال پیش سرباز بودم، یکی از بچهها پزشک بود. بچهها دور هم جمع میشدند و هریک خاطرهای میگفتند. آن پزشک هم خاطره میگفت، با آب و تاب. وقتی خاطراتش را میشنیدم با خودم میگفتم من هم تجربههای عجیب و جالبی داشتهام، اما چون به چشم به اشتراک گذاشتن به آنها نگاه نکردهام، در دورهمیها چندان حرفی برای گفتن ندارم.
میشود تغییراتی ایجاد کرد. بعضی اتفاقات ارزش بازگو کردن دارند، اگر وقتی برای بازگو کردن باشد.
شب خوش.