شب نوشت (۱۱)
دو سال پیش در چنین شبی آخرین دورهی فامیلی ما برگزار شد؛ در خانهی قدیمی زوجی سالمند و بسیار مهربان. آن شب شوهرخالهام از سردار سلیمانی حرف میزد و توصیه کرد فیلم مصاحبه با او را ببینم. فردایش هنگام بیدار شدن خبر شهادت او به ما رسید. چقدر غمگین بودم. چقدر زیاد.
دو سال از آن شب گذشته. آنچه بعد از آن شب در پیش بود یکی از یکی تراژیکتر بود. دیگر همهمان در جریانیم که چهها بر سرمان آمد.
با گذشت این دو سال، نه آن خانهی قدیمی پابرجاست و نه زوج سالمندی که دههها در آن خانه میزیستند.
هر وقت کسی میمیرد با خود میگوییم اگرچه او رفته اما یادش مانده، اما به زودی روزی خواهد آمد که ما هم خواهیم رفت و آتچه از آن یاد میکردیم هم محو خواهد شد. ما هم چند روزی برای چند نفری خاطرهایم و بعد دیگر خاطره هم نیستیم. این چرخه تکرار خواهد شد.
یکی از دوستانم در مورد همین قضیه با من همکلام شد. از این گفت که مثلاً من دلم برای جدم تنگ نمیشود. من هم همین را تایید کردم. چگونه دلم برای جدی که ندیدهام تنگ شود. اما چیزهایی که در مورد او شنیدهام جالب است. اینکه برای خود برو و بیایی داشته. وضع مالیاش خوب بوده و ظاهراً اولین دوچرخه را در یزد او برای پدربزرگم خریده. بسیار متدین بوده؛ متدینتر از خیلی از مردم آن روزگار. بسیار روی حقالناس حساس بوده. چهارشانه و بلند قامت و بور بوده. زبان فارسی و تا حدی روسی میدانسته. مدتی ساکن روسیه بوده، اما اینکه چرا را نمیدانم و نفهمیدم. شغلش بافتن روفرشی بوده. گویا در روسیه هم شغل مرتبط با بافندگی داشته. در زمان انقلاب روسیه و سقوط تزار به ایران فرار کرده؛ گویا ماندن در روسیه برایش خطر جانی داشته. قضیهی آمدنش به ایران هم خودش داستانی داشته که هر بخشیش را یکی از افراد مسن میدانند و هیچکس روایت کامل را نمیداند؛ مثل تکههایی از پازل. زندگیاش برای من جالب است، برای همین دارم دنبال قطعات این پازل میگردم. پسرش را که میشده پدربزرگ من برای یادگیری تجارت و … به اصفهان فرستاده و پدربزرگ من بدون اطلاع پدرش تصمیم گرفته به ارتش بپیوندد. در نهایت فامیل ما اگرچه روفرشیباف شده، انگار فقط جدمان در آن شغل مانده. پدربزرگم دامپزشک ارتش شد و پدرم کارمند و خودم هم فعلاً داروساز؛ تا ببینیم بعداً چه خواهیم شد. بقیه اقوام هم که هریک سراغ شغلی رفتند، اما چند نفرشان مهندسان خوبی شدند. به جدم که فکر میکنم میبینم من دیگر هر کاری هم که بکنم احتمالاً زندگیام خاصتر از جدم نمیشود. اگر بشود هم چندان مهم نیست. به قول یکی از دوستان نمی هستم از یمی. همانطور که داستان زندگی جد من با این همه تغییرات و کارهای عجیب و غریب به پایان رسیده، داستان من هم به پایان میرسد. نهایتش چند خاطره از من در ذهن چهار پیرمرد و پیرزن میماند که آنها هم چندان بعد از من باقی نمیمانند. کوچکی ما در دنیا وحشتناک است. مگر نه؟
فکر میکردم با پایان سربازیام از هر لحاظ راحت شوم. از نظر بار کاری وحشتناک راحت شدم، اما بار روانی چیزهای مختلف روی دوشم سنگینی میکند.
سال میلادی ۲۰۲۱ به پایان رسید. به جرئت فکر میکنم تاثیرگذارترین کتب عمرم را در این سال خواندم. بعضی از چیزهایی که یاد گرفتم را در کتبی پیدا کردم که تصورش را هم نمیکردم. اکثر کتابهایی که خواندم برای پاسخ به یک یا چند سوال یا نیاز من بودند، اما همانها هم سوالات جدیدی در ذهنم ایجاد کردند و من هم دنبال آنها رفتم. هر کتاب من را رهنمون به کتاب بعدی شد.
و باز هم به جرئت میگویم: در زندگی من هیچوقت نبود و احتمالاً هیچوقت نخواهد آمد که چنین کتبی را با چنین فراغ بال و دقت بخوانم. بخش بزرگی از دوران دانشجویی من به خواندن طوطیوار درسهای داروسازی برای پاس کردن واحدها تباه شد. بخش بزرگی از زندگی بزرگسالی آدم درگیر مسئولیتها و دغدغههای مالی است. این وسط سربازی برای من ماند. سربازی خوب بود؟ نمیدانم. بستگی دارد خوب را آدم چه تعریف کند. برای من بیپولی و کار مفتی و آن هم نه یک کم، بلکه برای صدها ساعت، چندان خوشایند نبود. اما چیزهای دیگری هم بود که جای شکر دارد. مثل سلامتی. مثل خانواده و دوستانم. و مثل همین کتبی که خواندم. و من از این نعمات برخوردار بودم و شکر ایزد که هنوز هم هستم.
من کتبی که خواندهام را در جایجای وبلاگ معرفی کردهام، اما آنها را یکجا معرفی نمیکنم. من لیست دهتایی و صدتایی از کتب مورد علاقهام دست کسی نمیدهم. اگر چنین لیستی تهیه کنم مخاطبش فقط خودم هستم. من به دنبال سوالات و دغدغهها و علایق مختلف خودم میروم. حال ممکن است در میان این کتب کتابی هم باشد که مجموعاً شاید هزار نفر هم نخوانده باشند. ممکن است دیگری در این لیست در جهان مشهور باشند. ملاک من برای خواندن چالشها و سوالات و علایق خودم هستند.
برایمان دعا کن شهید قاسم سلیمانی.