روزی دستها نقش میآفریدند.
بر سطور کتابها لیز میخوردند. مینوشتند. قلممو را بر بوم مینواختند.
و روزی از حرکت بازایستادند
به همین سادگی
آدمی همواره در حرکت است
در ماشینی که دنده عقب ندارد
در رو به جلو رفتنی که دور زدن برنمیدارد
مناظری که از دست داده را دیگر از دست داده
حتی اگر فیلم و غکسشان را هزار بار ببیند
آدمی ناچار به زیستن است
به زیستن بر اساس طبع روزهایش
طبع بچگی بازی است
طبع نوجوانی لجبازی
طبع جوانی شور و کشف و عشق
طبع بعدیاش کشف کیستی
روزی هم میآید که طبیعتش مردن است
و رفتن
و به فراموشی سپرده شدن
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است
آیا من اشعارش را میفهمم؟ نه. نه همهاش را. هنوز در تکاپو هستم؛ برای فهمیدن.
برای پیش رفتن.
برای زیستن.
با زیستنم هر روز به مرگ نزدیک میشوم
با تجربه نکردن و نزیستن هماکنون مردهام
درد نزدیک شدن به مرگ را بر مرده بودن در زندگی ترجیح میدهم
هرچند خود این ترجیح هم دردناک است
محدودیت دردناک است
مردن دردناک است
به کتابهای قفسهی کتابم نگاه میکنم
کتابهایی که احتمالاً هیچگاه همهشان را نخواهم خواند
به گذشته نگاه میکنم
که خیلی اوقات نزیستمش
که خیلی اوقات لمسش نکردم
به آینده نگاه میکنم
که بسیار مبهم است و مهآلود
به سروهای بلندی فکر میکنم که در کنار جادهی زندگی من خودشان را نشان خواهند داد
سروهایی که تا رسیدن به آنها باید این کویر را تحمل کنم
سروهای بلندی که در امتداد جاده به انتها میرسند
و من را به جهانی دیگر وا خواهند گذاشت
به سپیدی مبهم مرگ
عکس از دستهای سهراب است؛ چند روز پیش از فوت کردن در بیمارستان. از کتاب «اطاق آبی». تکانم داد. شدید.