علمفلسفه علم

مقدمه ای بر علوم تجربی

در کنفرانسی در کشور فرانسه اساتید و دانشمندان برتر جمع شده بودند تا سخنرانی کنند.

در میان سخنرانان این دو استاد نیز دعوت شده بودند: استادی پیش‌کسوت و نسبتاً مسن به نام لوسین مَینو* و استادی جوان‌تر به نام هروه کریستوفر**.

ابتدا استاد مَینو مطلبی کوتاه ارائه کرد. احتمالاً ایشان بیشتر به دلیل شانش و اینکه استادِ استادان به شمار می‌رفت دعوت شده بود.

سپس هروه سخنرانی خود را آغاز کرد:

طبق معمول، خیلی محکم و قطعی درباره‌ی یافته‌هاش صحبت می‌کرد با کلی انرژی و ذوق. استاد مَینو، که وسط سخنران‌ها نشسته بود، به دوردست خیره شده بود و با یه ته لبخند حرفای آقای کریستوفل رو گوش می‌کرد. بعد از تموم شدن سخنرانی آقای کریستوفل، جماعت کلی دست زدن. پرسش و پاسخا هم تموم شد و همه با هم رفتیم رستوران برای شام.

سپس خانم شادمهری، دانشجوی دکتری در فرانسه، فرصتی می‌یابد که در رستوران با هروه صحبت کند. بعد از کمی بحث به اینجا می‌رسند:

استاد پرسید: “سخنرانی هروه رو گوش کردی؟” گفتم: “بله!”

بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویق کردن.

خیلی خوبه.

اما اون روز من دقیقاً برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم.

– …

بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن…و امروز هروه خلاف اون جرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون‌قدر دست می‌زنن

– …

– “حضار” کارشون دست زدنه… این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقت اثبات چی می‌کنی

– …

می‌فهمی دخترم؟ … این مهم‌ترین درس زندگی من بود.

به حرف استاد خیلی فکر کردم. استاد آدم فهیمی بود که این موضوع ذهنش را درگیر کرده بود. کاش توی دنیایی زندگی می‌کردم که استاداش جکیم بودن. کاش استادی داشتم که علم رو با حکمت یاد می‌داد.

داستان بالا در کتاب “خاطرات سفیر” آورده شده است. نویسنده‌ی کتاب خانمی محجبه به نام نیلوفر شادمهری است که برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری به فرانسه می‌رود. نویسنده ابتدا این مطالب را به صورت وبلاگ می‌نوشته، ولی بعدها با کامل‌تر شدن این مطالب و رها شدن وبلاگ تصمیم می‌گیرد تجارب خود را به صورت کتاب درآورد.

کتاب نه آنقدر خوب بود که بگویم بهتر است همه‌ی دوستانم بخوانند، نه آنقدر بد بود که تحمل‌ناپذیر باشد. معمولی بود. تجارب نویسنده ارزشمند بود، اما بعضی داستا‌ن‌هایش چندان حس خوبی در من ایجاد نمی‌کرد. علاوه بر این، برای نوشتن “همه”ی کتاب از زبان گفتاری استفاده شده بود که به نظر من خیلی حرفه‌ای نیست. در کل، برای من که دغدغه‌ی زندگی و ادامه‌ی تحصیل در خارج کشور داشتم و هنوز هم دارم و کنجکاو هم هستم که بدانم دین‌داری در آن طرف مرزها چگونه است خواندن کتاب بهتر از نخواندنش بود.

هدف اصلی من از آوردن این بخش از کتاب معرفی این کتاب نیست. هدف من این است که:

الف_ نتیجه‌ی اخلاقی این داستان را در اینجا همانطور که مَینو گفته بیاورم: “حضار کارشون دست زدنه… این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقت اثبات چی می‌کنی…”

ب_ توجهی کرده باشم به واژه‌ی حکمت و از خودم و دوستانم بپرسم که حکمت در دنیای امروز چه جایگاهی دارد؟ چگونه به دست می‌آید؟ آیا در دنیای امروز اصلاً جکمت به‌دست‌آوردنی است؟ اگر هست، کجا باید آن را یافت؟

ج_ مقدمه‌ای گفته باشم برای نوشتن در مورد علوم تجربی. مدت‌هاست می‌خواسته‌ام در مورد علوم تجربی، کارکرد آنها‌، روش‌های کلی مطالعه در آن‌ها و مزایا و محدودیت‌های این علوم به زبان ساده بنویسم. احتمال دادم که این مطلب از کتاب “خاطرات سفیر”_ که هیچ ربطی به علوم تجربی ندارد_ مقدمه‌ی خوبی برای نوشتن در مورد علوم تجربی فراهم کند:

حضار دست می‌زنند؛ چه برای مَینو و چه برای کریستوفل، با اینکه تحقیقات آن‌ها که دو دهه با هم فاصله داشته، نتایج کاملاً متضاد از هم نشان داده‌اند. از حرف‌هایی که در بالا زده شده به نظر می‌رسد مصدر “ثابت کردن” چندان کاربردی در این نوع از علوم ندارد. 

در مطالب بعدی از این سری ان‌شاءالله بیشتر در این مورد صحبت خواهم کرد. اگر وبلاگ را دنبال کرده باشید در جریان هستید که سری مطالبی که می‌نویسم معمولاً ادامه می‌دهم، اما لزوماً زود به زود در موردشان حرف نمی‌زنم. در مطالب وبلاگ سری مطالبی هست که بقیه‌ی مطلب را بعد از یک سال نوشته‌ام. شاید یک ضعف باشد، اما به نظر من از معدود نقاط قوت من در زندگی به لطف خدا همین قابلیت ادامه دادن کارها حتی بعد از وقفه‌های طولانی بوده است.

یاحق.

پ.ن.

* Lucien Magnon

** Chrostofol

29 خرداد ۱۳۹۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا