شب نوشت (۱)
آمدم با عنوان «آموختهها و تجارب جدید» باز هم بنویسم. با خود گفتم چرا؟ حتی اگر تجربهای و آموختهای هم باشد، بسیار بعضی از این پستها شخصی میشوند؛ آموختهها و تجاربم تعمیمپذیر نمیشوند.
با خود گفتم من خیلی از این پستها را آخر شب مینویسم. وقتی دیگر انرژی ندارم. وقتی دیگر تمرکز حواسی برای زیاد فکر کردن در خود نمیبینم. گفتم اسمش را بگذارم «شبنوشت»؛ شاید هم غلط باشد و «شبنویس» صحیح باشد. هر چه میخواهد صحیح باشد مهم نیست. مهم نوشتنش است. اسم انگلیسی هم برای آدرسش در نظر گرفتم: نوکتورن. به فارسیْ گویا ترجمهاش میکنند به «موسیقی شبانه» یا چنین چیزی. میدانم که این نوشتهها به هرچه شبیه است به جز نوکتورن_ مثل نوکتورنهای استثنائی فردریک شوپن. نه نایی هست در آن و نه و شور و نوایی. فقط هست. صرفِ بودن. اگزیستنس. چیزی که گاهی این روزها حسش میکنم
Now I’ve heard there was a secret chord
That David played, and it pleased the Lord
But you don’t really care for music, do you?…
این موسیقی در ذهنم پلی میشود. چه با صدای خشدار کوهن و چه با صدای خوانندهی دیگر که در شِرِک آن را خوانده بود.
هنوز تاوان پس میدهم. هنوز. خیلی زیاد. چند وقتی است بعضی کارها که درست بوده را انجام دادهام و نتیجه بدجور توی ذوقم زده. زیاد. غمگینم.
آدم افسرده به خاطر پیشامدهای افسردهکنندهای که برایش رخ میدهد افسرده نیست. او افسرده است و پیشامدهای افسردهکننده مهر تاییدی بر احساسات او میزنند که «بله. درست است؛ این جهان است که جای تنگ و تاریکی است. اگر چنین نبود، این اتفاق رخ نمیداد. آن اتفاق هم رخ نمیداد و الی آخر». حال در دل همان اتفاقهای بد جنبههای مثبت هم وجود داشته، اما او نمیبیند. او همان نیمهی خالی لیوان را میبیند. هر پیشامد، حتی اگر کلیتش مثبت باشد و جزئی از آن منفی، که ظاهراً ذات دنیا همین است، باز مهر تاییدی بر زشتی دنیا میشود، به خاطر همان جزء منفیای که او چشمش را فقط به آن میدوزد. برای انسان مثبتاندیش هم همین حرفها را که برعکس کنیم تقریباً درست در میآید. یاد سخنرانیهایی میافتم که سالها پیش از فرهنگ هلاکویی میشنیدم. بعضی تمثیلهایش به یادم مانده؛ مثل این: «برای انسان سالم دنیا گلستانی است که در آن خار هم پیدا میشود. برای انسان ناسالم دنیا خارستانی است که در آن گل هم هست.»
برای اصفهان غمگینم. برای یزد هم. برای شهرکرد هم. چهار پنج سال پیش اگر مسئولی میآمد میگفت که برای مشکل آب دعا کنید باران بیاید، من میگفتم درست میگوید. هنوز هم میگویم چنین حرفی درست است، اما نه در جایگاه سیاستمدار؛ نه در جایگاه مسئول امور کشور. دعا باید کرد، اما کاری هم باید کرد. مگر اینها در عرض همدیگر هستند؟ مگر دعا کردن جایگزینی برای کار کردن است؟ مگر جایگزینی برای تعقل است؟ مگر نباید کاری کرد و بعد توکل کرد؟ سالها پیش در اصفهان آقای اصغر طاهرزاده سخنرانی میکرد. هشدار میداد که این آب که به یزد میبرید هم یزدیها را بدبخت میکنید و هم اصفهانیها را و … گویا این حرفها را بر اساس نگاه زمینشناسانهاش میگفت. آیا او به دعا کردن اعتقاد نداشت؟ حداقل از من صدها برابر مومنتر بود و به دعا معتقدتر، اگر بشود برای ایمان متر و معیاری در نظر آورد. کار غلط را انجام بدهیم و به کار غلط ادامه دهیم و دعا کنیم؟ احساس میکنم خودمان را مسخره میکنیم. من دقیق نمیدانم در غرب چه اتفاقی افتاد، اما در اینجا میفهمم که ارائهی دینی از معنا تهی؛ دینی که در آن تعقل و کار نقشی ندارد و فقط حرف از دعا هست از بهترین راهها برای منزویتر کردن دین است. من از شعائر دینی صرف و تهی از معنا لذت نمیبرم؛ از آن میترسم.
نمیدانم چه کنم. دیگر حرفی ندارم. فعلاً فقط هر کاری به نظرم درست میآید به صورت شخصی انجام میدهم.
درسها را به دلیل سیستم دانشگاه نفهمیدم؟ خودم میخوانم. همین الان. با فاصلهی سنی ده سال بیشتر از زمانی که باید آنها را درست یاد میگرفتم. دو سه سال پیش میخواستم عدهای را در این کار همراه کنم. کسی همراه نشد. خودم تنها میخوانم و یاد میگیرم.
در جامعه و خانواده از نظر احساسی رشد مناسبی نکردم؟ بارش را خودم بر دوش میکشم. خودم سعی میکنم دنبال اصلاحش بروم.
مسئلهی آب چه؟ فقط خودم سعی میکنم کمتر اسراف کنم و اطرافیانم را به این کار ترغیب کنم.
حرص میخورم. یقیناً. اما فعلا دستم از تغییرات بزرگ کوتاه است. تغییر سیستمیک دادن در دست من نیست. من نه سیستم فشل آموزش مدارس و دانشگاهها را میتوانم اصلاح کنم و نه میتوانم مشکلات روانی که در جامعهمان بیداد میکند را بهبود بخشم و نه برای آب و برق و هرچه در این مملکت به هدر میرود کاری کنم. چارهای نیست. حداقل این است که من راه را آگاهانهتر درستتر طی کنم و وجدان خودم آسوده باشد. چارهای جز حداقل نیست.