این محمد همان محمد است؟
بهمن ماه سال نود و هفت بود. برای شرکت در دومین سمینار داروسازی نوین با دوستانم به تهران رفته بودیم. قرار بود پوستر ارائه دهم و من تا شب قبل ارائه، پوستر را چاپ نکرده بودم. به هرحال حوالی عصر بود که پوستر آماده شد و برای چاپش مجبور شدم بروم محلهای به نام گیشا. اسنپ دمِ مغازهای لوازمالتحریرفروش ایستاد و پیادهام کرد که بروم پوسترم را چاپ کنم. با مغازهدار صحبت کردم و گفت اشتباه به آنجا رفتهام؛ مغازهای که پوستر میزند چندصد متر آن طرفتر است.
پیاده قدم زدم و با کمی تلاش مغازهای که اینکاره بودند را پیدا کردم. فلشم را دست مغازهدار دادم و سفارش دادم که برایم پرینت رنگی بگیرد. سرش شلوغ بود؛ کمی طول کشید.
کنجکاو شدم که ببینم دستگاهشان چطوری کار میکند. جلو رفتم و شروع کردم به نگاه کردن. چیزی دستهمانند و سیاهرنگ که از درونش جوهر میآمد روی کاغذ جلو و عقب میرفت و هربار کاغذ به مقدار خیلی کمی به جلو هل داده میشد تا رنگ به بقیه کاغذ برسد. مردی کنار پوسترها ایستاده بود و مخزن رنگهای دستگاه را نشانم داد و برایم توضیح داد که دستگاه این همه رنگ مختلف را از ترکیب همین سه چهار رنگ که در مخزن هست تولید میکند. به این فکر کردم که چقدر قشنگ و تر و تمیز این دستگاه همهی عکسهایی که تا چند دقیقه پیش روی کامپیوتر بودند را دارد برایم روی کاغذ میآورد. قرمز مربوط به عکس گلبولهای قرمز، زردِ مربوط به پلاسما و سفید سلولهای دیگر و حتی بیرنگی و زلالی جایی دیگر از عکس.
دقایقی بیش نگذشته بود که مشتری دیگری آمد و فلش دیگری دستِ مغازهدار داد تا پرینت رنگی بزرگ برایش بگیرد. سر جایم ایستادم و نگاه کردم. نگاه عادی که نه؛ ایستادم و فضولی کردم که چه میخواهد پرینت بگیرد. دستگاه شروع به پرینت کرد؛ درست مثل دستگاهی که پوستر من را چاپ میکرد خردهخرده و با قدمهای کوچک روی کاغذ حرکت میکرد. اول خطوطی قرمز داشت چاپ میکرد؛ خطوطی که به حروف انگلیسی درشتی تبدیل شد که نماینگر یک اسم بود: امیرطاها. بعد هم دستگاه شروع کرد به چاپ خطوطی دیگر، که رفتهرفته شد نماد تیم بارسلونا. باز هم دستگاه کمی کاغذ را به جلو هل داد و باز هم خطوطی دیگر که شدند Happy birthday… تولدت مبارک محمدطاها؛ محمدطاهایی که از قضا عاشق بارسلونا هم هستی.
من آنجا ایستاده بودم. مثل یک تکه سنگ و تنها نظارهگر بودم. نظارهگر دو پوستر متفاوتی که از دو دستگاهِ عین هم داشتند بیرون میآمدند. دو پوستر برای من فقط دو پوستر با محتوای متفاوت نبودند؛ برایم نمایانگر دو سبکِ زندگی کاملاً متفاوت بودند: یکی برای کسی مثل من که به تهران رفته، از صبح تا شب پای طراحی پوستر نشسته تا مطلبی که به نظر میآید علمی است را ارائه کند و برای این کار محتاج چاپ رنگی شده است. دیگری مثل بابا و مامان محمدطاها- بچهتهرانی بارسایی- که نشستهاند پوستری طراحی کردهاند یا طراحی را به کسی سپردهاند و در نهایت آمدهاند که برای او پوستر “تولدت مبارک” چاپ کنند.
نظاره کردم و تفکر و تفکر و تفکر. که در زندگی من واقعاً کدام پوستر، و بالتبع کدام سبکِ زندگی، مهم و ارزشمند است؟ منی که تا یکی دو سال پیش حتی یک بار هم درست و حسابی به ازدواج و تشکیل خانواده فکر نکرده بودم، منی که همیشه دنبال کسب بهترین نمرهها، بهترین رزومه، بهترین چه و چه و چه بودهام که هیچکدام این چهها ربطی به ازدواج، خانواده و فرزند نداشت، حال روبروی دو پوستر ایستاده بودم و با خود فکر می کردم آیا من اهل پوستر خودم، پوستر چپی، هستم یا اهل پوستر تولد فرزندی مانند محمدطاها- از جنس عشق و محبت- یعنی پوستر راستی؟ آیا میتوانم هردو، یعنی هم چپی را داشته باشم و هم راستی را؟ اگر مجبور به انتخاب یکی شدم کدام را انتخاب میکنم؟
از مغازه که بیرون آمدم اسنپ گرفتم. سوار ماشین پرایدی درب و داغون شدم که رانندهاش لحظهای چشم از صفحهی موبایلش برنمیداشت و من را با افکارم تنها گذاشت. افکاری که بیشتر از پیش با افکار چند سال قبل فاصله داشت. افکاری که من را به این واداشت که بر دلِ خود نظری کنم و از خود بپرسم “این محمد همان محمد است؟” و جوابی از تهِ دلم، هرچند ناواضح و مبهم و آهسته بیاید و بگوید:”خیر”.