

هوالباقی
باور کنی یا نه، هر شروعی را یقیناً پایانی است. هیچ چیز در این دنیا از این قاعده مستثنا نیست: روزها، فصلها، سالها، خوشیها و ناخوشیها، آدمها و حتی یادشان. باور کنی یا نه و دوست داشته باشی یا نه، طبیعت دنیا چنین است.
سه سال پیش در گروه تلگرامیِ همورودیهای دانشگاهمان پیامی از طرف یکی از همکلاسیها_ که سردبیر مجله دانشکدهمان، ریتالین، بود_ دیدم:
“سلام بچه ها. کسی هست که به عنوان یک سال بالایی وکسی که تجربه داره بخواد در مورد مشکلات یا تجربیات خنده دار، جالب، ناراحت کننده یا آموزنده که توی داروخونه یا دوران دانشگاه باش مواجه شده مطلبی بنویسه؟ توی قالب طنز، کنایه، دردودل، انتقادی، اجتماعی، اقتصادی یا … اگر کسی مایل بود بنویسه و مطلبش چاپ بشه یه اطلاع به من بده.”
من مدتها بود که در همان مجلهی ریتالین مینوشتم، منتها بیشتر در قالب علمی. این بار فرصتی برای من پیش آمده بود که از آنچه بنویسم که در آن پنج سال دانشجویی بر من رفته بود. فرصتی برای من مهیا شده بود که از خودم بنویسم؛ از تجربههایم و از آنچه دلم میخواست بگویم.
من بیدرنگ نوشتن آن مطلب را قبول کردم. پس از قبول مسئولیت، در ابتدا تقریباً میدانستم چه میخواهم بگویم ولی فرصت نشد چیزی بنویسم؛ سرم با امتحانات و سفرهای متعدد شلوغ بود. تا اینکه گذشت و گذشت و بعد از مدتها فراغ بال لازم را به دست آوردم: در صبحی در تیرماه سال ۹۶، پس از نماز صبح، در شهری دور.
آن روز صبح که برای نماز بیدار شدم، بعد از نماز، تمامی سرتیترهای مهم آنچه میخواستم بنویسم را در یادداشتهای موبایلم نوشتم و بعد دوباره به خواب فرو رفتم.
به اصفهان برگشتم. پیشنویسم را مرور کردم و مجدداً بررسیاش کردم، کمی به آن مطالب دیگر افزودم و مجدداً ویرایشش کردم و دوباره این چرخه ادامه یافت تا اینکه رسیدم به ویرایش آخر. سرانجام آن مطلب در مهر ۹۶ برای دانشجویان جدیدالورود داروسازی به چاپ رسید.
من، که مدتها بود به بهانهی درس و کلاس از نوشتن از خود و افکار و احساساتم طفره میرفتم؛ من، که در دوران دانشجویی تقریباً هرآنچه به نظرم مفید میرسید امتحان کرده بودم، و من، که شیرینیها و تلخیهای زیادی را در آن چند سال کوتاه چشیده بودم، با نوشتن آن مقاله و لمس شیرینی آن، با خود گفتم که “باید بنویسم”. این یک بخش از ماجرا…
اکنون از بخشی دیگر از ماجرا بگویم: در همان تابستان ۹۶ که نه، در تابستان ۹۲ که با دوستان پدرم به روستایی در مسیر اسالم به خلخال رفته بودیم، با شنیدن حرفهای یک پیرمرد که در یکی از دهاتهای اطراف خلخال زندگی میکرد، به این فکر افتادم که چه خوب است اگر من بستری را فراهم کنم که در آن از مردم عادی حرف بزنم. از مردم عادی؛ نه از کسانی که قدرتمندند و هر روز اسمشان در تیتر اخبار میآید. از مردم عادی، همانها که اکثریت جوامع را شکل میدهند ولی از حیث دیده شدن و شنیده شدن همیشه در اقلیت بودهاند و اکنون نیز در اقلیتاند.
در همان تابستان ۹۲ و بعد از سفر بود که اسم کتاب “هزار جلوهی زندگی” اثر ارنست هولتزر، عکاس آلمانی عصر قاجار، را از دوستم مهدی زمانی شنیدم، موقعی که مهدی در کنفرانسش سر کلاس زبان در مورد داستان این هنرمند آلمانی و عکسهایش سخن گفت. این هنرمند بیشتر عکسهایش را از اصفهان قدیم گرفته بود و بیش از به تصویر کشیدن پادشاهان و صاحب قدرتان، به نگریستن به مردم عادی از لنز دوربین روی آورده بود.
مجموعهای از این اتفاقات سبب شد که در مرداد ماه ۹۶ ایدهی شکل گرفتن سایت در ذهنم تقویت شود؛ سایتی که قرار بود محورش مصاحبه با مردم عادی باشد. سایتی که در ابتدا قرار بود سایت باشد و نه یک وبلاگ. من در آن ابتدا با خود گفتم که تا به دست آوردن صوت و تصویر کافی از مردم روستا فعلاً جهت دستگرمی چند پست وبلاگی در آن مینویسم، اما هیچ گمان نمیکردم که آن بستر، وبلاگی شخصی شود و وبلاگی شخصی بماند؛ وبلاگی به نام “هزار جلوهی زندگی”، با زیرعنوانِ “آیینهی نمایش زندگیهای رنگارنگ”.
من هزار جلوهی زندگی را ننوشتم؛ من هزار جلوهی زندگی و تک تک آنچه در آن نوشتم را زندگی کردم. من در هزار جلوه سخنرانیهایی را پیادهسازی کردم که خود مشتاق شنیدن آنها بودم؛ حرفهایی را زدم که با گوشت و پوست و استخوان لمسشان کرده بودم؛ عکسهایی را منتشر کردم که خود را متصل به تکتک عناصرش میدیدم. من هزار جلوه را به مدت سه سال زندگی کردم.
من نوشتم، حتی در روزهایی که هزار جلوه جز من خوانندهی ثابتی نداشت. و باز هم نوشتم، در روزهایی که هزارجلوه دهها خواننده داشت. نوشتم، در روزهای روشن و شگفتانگیز سال ۹۶. و نوشتم، در روزهای تاریک و غمانگیز سال ۹۷. من نوشتم، در روزهای تغییرات اساسی تفکرات و اتفاقات زندگیام در سال ۹۸. و نوشتم در روزهای ناپایداری که در سال ۹۹ داشتم و دارم.
در این چند سال، دهها گونه سبکِ زندگی و احساس و تفکر را تجربه کردم. هزار جلوه، آیینهی نمایش زندگیهای رنگارنگ مردم مختلف نشد، اما شد آیینهای از نمایش زندگی رنگارنگِ خودِ من. من هزار جلوه را زندگی کردم.
چند ماهی بود که در هزار جلوه زیاد نوشتم. مینوشتم، از بس که تنها بودم، چه در تنهاییهایی که در جمع چند نفره در شبهای اراک داشتم و چه در تنهایی تکنفره در اتاق کوچک خودم در اصفهان. مینوشتم تا کمتر تنها باشم؛ مینوشتم تا بیشتر بیاموزم؛ مینوشتم تا بتوانم بهتر حرف بزنم. من مشق نوشتن کردم. من این رویه را از اول سال ۹۹_ که همان اولِ اولش یعنی ۱ فروردین مسیر زندگیام با یک ایمیل کاملاً دگرگون شد_ تا آخر شهریور ۹۹ که قرار بود به آموزشی سربازی اعزام شوم ادامه دادم: رویهی زیاد نوشتن. با رسیدن آخر شهریور، هم کارهایم زیاد شد؛ هم آموزشی سربازی رفتنم قطعی شد؛ و هم میلم به آن همه نوشتن کمتر. پس تصمیم گرفتم مدتی ننویسم و “فارغالتحریر” شوم. فارغ از اینکه آدمی هیچگاه از آنچه بر او خواهد رفت آگاه نیست. او حتی از اینکه کی و چگونه خودِ او از این دنیا خواهد رفت هم آگاه نیست. حال اینکه چه موقع مال و مایملک و علایقش بر باد خواهد رفت که دیگر تکلیفِ نامشخصیشان مشخص است!
من در مهرماه و در دورهی آموزشی، مدتی دور از اینترنت بودم و برگشتم و دیدم که هزار جلوهی من مشکل پیدا کرده و سر جایش نیست و یک چیز که نه، دهها چیز هستند که در آن میلنگند. مشکل مرتب میرفت و میآمد تا اینکه کاشف به عمل آمد که وبلاگ هک شده است. من از آن موقع تا امروز، یعنی ۲۱ آبان ۹۹، تلاش زیادی کردم که قلب هزار جلوه از حرکت بازنایستد؛ مکرراً و امیدوارانه سعی کردم که قلب هزار جلوه را احیا کنم، ولی در آخرْ هزار جلوه از دست رفت، با همهی خاطراتش و با همهی آنچه که جزئی از زندگی من بود. من میدانم که هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که برای از دست رفتن چیزی مانند هزار جلوه غصه نخورم، اما آنقدر بزرگ شدهام که بفهمم که تلاش من موثر است، اما تلاش من همه چیز نیست؛ تلاش من یکی از چیزهاست و خیلی از موثرها از دست من خارج است.
اکنون، هزار جلوه و خاطراتش در گوشهای در من کمی آرام گرفته و من دو راه در پیش روی خود میبینم: کنار گذاشتن نوشتن و کار و تلاش یا دوباره تلاش کردن و روییدن و سبز شدن و به آینده امیدوار بودن. اگر من را بشناسی، میدانی که من آدم خوشبینی نیستم، بارها گفتهام و به آن افتخار نمیکنم. اما من میدانم که نمیخواهم آدم منفعلی باشم. من هنوز از آن آدمها هستم که به راه بادیه رفتن را به از نشستن باطل میدانم. در نتیجه، دوست دارم که راه دوم را در پیش بگیرم و دوباره برویم و دوباره سبز شوم.
چند وقت پیش بود که داشتم در کانال تلگرام قدیمی و غیرفعال محمدرضا شعبانعلی سیر میکردم و به مطلبی برخوردم تحت این عنوان: تفاوت پاسخ با اقدام. در آن مطلب، محمدرضا از آن گفته بود که برفرض اگر اتفاقی برایت بیفتد و تو آناً کاری به ذهنت بیاید تا از آن موقعیت فرار کنی جنسش میشود “پاسخ”، ولی اگر اندکی بایستی و درنگ کنی و تصمیمی عاقلانه بگیری، جنسش میشود “اقدام”.
در اینجا من میتوانم واکنشی سریع نشان دهم: به سرعت وبلاگ دیگری درست کنم و محتویات قبلی را در آن مجدداً بارگزاری کنم و دوباره شروع کنم به نوشتن با همان سبکی که در هزار جلوه نوشتم. اما من تصمیم دارم که اقدام کنم. من میخواهم صبر کنم و ببینم که دوست دارم در زمینهی نوشتن و حرف زدن و کلاً آنچه امروز به آن (متاسفانه) تولید محتوا میگویند چه کار کنم و بعد آن علاقهام را پیگیری کنم. من این دومی را بیشتر میپسندم. من ممکن است در این چند ماه به وجود راههای بسیار مجزایی پی ببرم و یکی از آنها را انتخاب کنم، حتی اگر آن راه ربطی به آنچه در هزار جلوه در پیش گرفتم نداشته باشد. به هرحال من به هرآنچه که جنسش در مقطع کنونی اقدام باشد و نه پاسخ خوشآمد میگویم.
“هزار جلوه زندگی” همیشه جزئی از زندگی من بوده، هست و خواهد بود. شاید روزی برسد که من بتوانم کاری مفید برای چند نفر انجام دهم. شاید روزی بیاید که من بتوانم چیزی بنویسم، حرفی بزنم، کاری بکنم و … که به درد چند نفر بخورد. من آن روز قطعاً “هزار جلوه زندگی” را به خاطر خواهم آورد؛ وبلاگی که عاشقانه خودش و خوانندگانش را دوست میداشتم؛ وبلاگی که در روزهایی که آدمها زیر بار حجم انبوهی از اطلاعات از طرف جامعهی حقیقی و شبکههای مجازی بودند، پذیرای من و افکار معمولی و در مقابل احساسات عمیق من بود؛ وبلاگی که معدودی خواننده و طرفدارِ در جستجوی معنا داشت، در روزگاری که وبلاگخوانی دیگر چندان طرفدار نداشت.
باور کنی یا نه، هر شروعی را یقیناً پایانی است. هیچ چیز در این دنیا از این قاعده مستثنا نیست: روزها، فصلها، سالها، خوشیها و ناخوشیها، آدمها و حتی یادشان. باور کنی یا نه و دوست داشته باشی یا نه، طبیعت دنیا چنین است. هزار جلوه هم یکی از آنهاست و استثناء نبود.
اما برای هر پایانی هم میتوان شروعی متصور بود؛ مثل نو شدن سال و رشد مجدد جوانهها در بهار پس از مرگ آنها در خزان؛ و مثل امید آدمها برای تحویل حالشان به احسنالحال بعد از گذراندن سالهای سردِ ناامیدی.
من، همواره میخواستم که “هزار جلوه زندگی”، دریچهای باشد به روی زندگی و روییدن و سبز شدن و امید. و من لایق نویسندگی هزار جلوه نبودهام، اگر که خود مجدد نیندیشم، احساس نکنم و امیدوار نباشم.
خداحافظ هزار جلوه زندگی. به امیدِ روزهای روشنِ پس از هزار جلوه زندگی.
چهارشنبه، ۲۱ آبان ۱۳۹۹
ساعت ۲:۴۱ شب
اصفهان، ایران.
محمد روفرشباف
سلامی به وسعت هزار جلوه زندگی..
محمد عزیز؛ بذار اینطوری شروع کنم که ساعت ۱۰ امتحان پایان ترم نوآوری و تکنولوژی دارم. آنقدر به این موضوع علاقه دارم که حس امتحان رو ندارم که سرم به این جزوه و آن جزوه گرم باشه. منتظرم شروع بشه و برگه ها رو از پاسخ هایی که می پسندم تراوش ذهنی باشه تا اسلاید و کپی پیست پر کنم!
تا ساعت ۱۰، یک ساعت فاصله است؛ گفتم بلاگی بخونم. طبق عادت بلاگ مسترشعبانعلی رو بازکردم و خوندم. بعد گفتم بذار ببینم بلاگ جدید محمد روفرشباف در چه حال است.. ادرس دامین نداشتم. یادم اومد که ادرسی که داده بودی نام فامیلی ات بود. توی آدرس بار فایرفاکس تایپ کردم roufarshbaf.ir دیدم به به، به روز رسانی هم شده.
با اشتیاق شروع کردم به خواندن.
اول با اشتیاق از اینکه دوباره نوشته ای، و در میانه راه، با صبر و حوصله، کند کردن سرعت و حظ لحظه ها. میدانی این روزها حظ وافر میبرم در خواندن ها سرعتم رو کمتر کنم و مزه مزه کنم کلمات رو. به نظرت روزی میرسه کلاس های کند خوانی برگزار بشه تا تند خوانی؟
مزه مزه کردن کلمات.. راه رفتن های آرام تر. آرام تر نوشیدن چای قند پهلو..
راستی یه بار نوشته ای داشتی در مورد چای. چقدر از خواندش ان روزها لذت بردم. فکرکنم سال ۹۷ بود خواندمش.
ساعت ۹:۲۳ است… خیلی چسبید خواندنت و نوشتن در اینجا.
سلامت باشی و پر از نوشتن و دیدن و هزار جلوه ی زندگی ات پر نقش و نگار.
ارادتمند. محبوب موحددوست
سلام.
بگذارید براتون اینجوری بگم که چقدر خوشحالم که وبلاگ من رو می خونید و چقدر لذت بخشه برای من داشتن دوستان خوبی نظیر شما.
الان که دارم این متن رو براتون می نویسم شما امتحانتون رو داده اید و امیدوارم خوب داده باشید.
من هم در اینجا آروم و آهسته شروع کردم. کلاً تلاشم بر اینه که ریتم زندگیم رو اونقدر روی تند نگذارم که بعداً به خودم بگم اصلاً نفهمیدم چی شد. نیام با خودم بگم که من سالی باید n تا کتاب بخونم. شاید یک دهم اون n رو خوب بخونم برام بهتر باشه تا n تا رو پشت سر هم و بدون تامل بخونم. نیام بگم که من می خوام سالی اینقدر بنویسم. ببینم دلم چی می خواد و اصلاً دلم می خواد چقدر بنویسم و به حرف دلم گوش کنم. و الی آخر.
خاطره ی چای هنوز هم توی ذهنمه. یادش به خیر. دوست دارم بدونم اون توریست خوشحال که نبات رو کرده بود تو دهنش الان چه کار می کنه. از زندگیش راضیه یا نه. اصلاً زنده است یا نه. چقدر زمان زود می گذره. و چقدر چیزای ساده ای در دنیا هست که بشه ازشون لذت برد و ما نمی بریم.
و باز هم ممنون که به وبلاگم سر می زنید. فکر کنم فعلاً فقط شما می دونید آدرس وبلاگم رو. فعلاً حتی وبلاگ رو به موتورهای جستجو هم معرفی نکردم تا هم بیشتر به قالب و … اش ور برم و هم فرصت داشته باشم که چند صباحی هم شده بیشتر دلی بنویسم.
ارادت.
محمد.