شب نوشت (۴۱)
به نام او
چند روزی است دوستانم را ندیدهام. درگیر کارها و مسائل گوناگون شده بودم. در تنهایی غلت زدم؛ مثل روزهای آبان سال پیش. اضطراب دور و برم را احاطه کرد. بیشتر اوقات نگران بودم. شور و شوق زندگی در من کمتر شده بود. یکی دو بار به ذهنم رسید که اینستاگرامم را فعال کنم؛ شاید حس تنهاییم کمتر شود. و فکر کردم و دیدم حتی یک بار هم نشده که فعالش کنم و کمتر احساس تنهایی کنم. کم که نشده که هیچ؛ زیادتر هم شده است. بیخیالش شدم. گفتم همان غلتم را بزنم بهتر است.
مکانیسم دفاعی من در این جور مواقع مطالعهی زیاد یا محتوای صوتی زیاد گوش دادن است. خودم را بستم به کتاب و متمم و پادکست. چهار تکه اطلاعات جالب هم شاید وارد مغزم شده باشد. شاید هم نه.
در خلال همین تنهاییها پسرعمویم را دیدم. آخرین بار شش سال پیش دیده بودمش. آن موقع تازه با خانمش ازدواج کرده بود. الان دو تا بچه دارند. چند روزی از آمریکا آمده بود اینجا سری بزند. پدربزرگش_ پدرِ زنعمویم که من هم او را بسیار دوست داشتم_ به رحمت خدا رفته بود و فکر کنم دلیل آمدنش به ایران همین بود. خلاصه، دیدمش و از اصلاحات سبک زندگیش برایم گفت و اینکه رژیم غذایی بدون گوشت و فرآوردههای دامی را هفت ماهی است شروع کرده. از آزمایشهای دیوید سینکلر و کتاب Lifespan هم کمی برایم گفت و اینکه برای پیر نشدن باید چه کار کرد. از این گفت که «به آدمهایی که الان به دنیا میآیند وقتی ۱۲۰ ساله شدند میگویند زندگی خوبی داشتهاید اما زندگی درازی نداشتهاید». یکی از توصیهها هم برای افزایش عمر قرار دادن بدن در آب سرد یا چنین چیزی بود (که هنوز در موردش مطالعه نکردهام). من به او گفتم ترجیح میدهم پیر شوم تا اینکه در آب سرد بروم. او خندید. البته تا چند روز پیش به هیچوجه زیر بار چیزی مثل دوش آب سرد نمیرفتم. اما چون دیدم بر اساس تغدادی از مقالات این کار روی افسردگی و اضطراب اثر مثبتی داشته گفتم هروقت دوش میگیرم چند دقیقه سرما را هم تحمل کنم بد نیست. بعید است از سرما بمیرم. حالا اگر عمرم درازتر نشد چندان مهم نیست. همین عمرِ کوتاه پراسترس را اگر بشود برایش کاری کرد خوب است. او کمی هم در مورد استارتاپی که در آمریکا راه انداخته برایم گفت و از کارمندان و اینترنهایی که در کشورهای مختلف دارد صحبت کرد. فضایی که او در موردش حرف میزد برای من خیلی ملموس نبود. هم او و هم پسرعموی دیگرم که ساکن آمریکا هستند کارهایشان بیشتر به مهندسی کامپیوتر و اینجور رشتهها ربط دارد و فهمیدن کاری که میکنند برایم سخت است. با این حال، فکر میکنم که انگار صحبت کردن با من برایشان جالب است. هرچند، من خودم نمیدانم چه چیز جالبی دارم چون هروقت از من میپرسند «چه خبر؟» من میگویم «هیچی». و گاهی از این مسئله با خود احساس عذاب وجدان هم میکنم. با خود میگویم میآیند با کلی آب و تاب کنارم مینشینند و وقتی از من میپرسند «چه خبر» جواب میدهم «هیچی». و واقعاً هیچچیز خاصی هم برای گفتن ندارم. صرفاً زندهام و سر کار میروم. گهگاهی هم کتابی میخوانم که به احتمال زیاد برای دیگر افراد چندان موضوعش جذاب یا مهم نیست؛ منتها برای خودم جالب است. تعدادی از کتابهایی که میخوانم قصهی پیدا کردنشان برایم جالبتر است تا خودِ کتاب. مثالش را دو سه سال پیش زده بودم. یک خانم ارمنی در اتوبوس به صورت اشتباهی بلیطی در صندلی کناری من بگیرد و در مورد زبانشناسی و اقوام ایرانی برایم صحبت کند و من بعدش بروم کتابی که او معرفی کرده را به زحمت پیدا کنم و هم خودِ نویسنده را. یا همینجوری بروم یک کتابفروشی و یک کتاب از ققسه بیرون بکشم و چند صفحه بخوانم و بفهمم که جامعهشناسی هم چیز جالبی است. اینها قصههایی هستند که برای خودم جالبند و نه لزوماً برای کسِ دیگر. مگر آنکه آن کس خیلی روحیاتش به من نزدیک باشد. قضیهی «هیچی» را ادامه دهم: آدم جدیدی هم که معمولاً نمیبینم. لیست دوستانم را با همان چهار پنج دوستی که سالها پیش پیدا کردم بستهام و دیگر حال دوست جدید پیدا کردن هم ندارم. گهگاهی چهار تا چیز به مغزم و قلبم فشار میآورد. آنها را هم میآیم میریزم همینجا. ذهنم سراغ شعر سهراب رفت: «هل کاشانم: پیشه ام نقاشیست. گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ,می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانیست. دل تنهاییتان تازه شود». من هم گاهی نقاشی میکنم. نقاشیهای به غایت کودکانه. چهار تا خط میکشم و اسمش را میگذارم نقاشی. گاهی در اینستاگرام به اشتراک میگذاشتم. به نسبت انتظارات من استقبال خوبی هم میشد. ولی هرچه میگذرد تمایل به این کارم هم کم میشود. با خودم میگویم همان چهار تکه نقاشی را هم بگذارم در کنار همین چهار تکه متنم. و بفرستم اینجا. بگذرم…
امروز دوباره پسرعمویم را امروز در باغ رضوان دیدم. اینکه بار دیگر کی او را خواهم دید را نمیدانم. اصلاً به خاطر این فاصلههای زیاد بین دو دیدار با اقوامم که ایران نیستند، خیلی پیشبینی خاصی ندارم از اینکه بار دیگری همدیگر را خواهیم دید یا نه. همین الان تصویر پسرعموی دیگرم در ذهنم آمد که در خانهی عمویم و روبرویم نشسته بود و تار میزد. شش سال پیش بود؟ هفت سال پیش بود؟ نمیدانم. احتمال مردن برای هر دو طرف همیشه هست. آخرش احتمالاً یکی از ما زودتر و یکی دیرتر میمیریم. احتمال با هم مردن کم است مگر در سقوط هواپیما؛ سانحهی رانندگی؛ چیزی این شکلی. حقیقتش را بخواهی آن کسی که در تصورات من زودتر میمیرد آن قوم و خویش یا دوستی نیست که میبینمش؛ معمولاً خودم هستم. در مورد این قضیه هم به این دو فکر میکنم: یکی اینکه آدم خیلی شجاعی نیستم. وقتی بیماریای، دردی، مرضی، میگیرم، معمولاً خودم را زود میبازم. احتمالاً اگر سرطان یا زهر ماری دیگر وجودم را درگیر و حیاتم را تهدید کرد قبل از آنکه سلولهای سرطانی بخواهند کارم را یکسره کنند، اضطراب ریشهام را بخشکاند. مسئلهی دیگر هم که به آن فکر میکنم این است: «اصلاً چند سال میخواهم زندگی کنم؟» مثل یکی از اقوام دوستانم که سال پیش به رحمت خدا رفت سی و سه چهار سال؛ مثل پدربزرگم چهل و چهار سال؛ مثل استادم دکتر ادیب نود و نه سال یا مثل مرحوم جمالزاده بالای صد سال؟ گاهی با خودم میگویم من با این همه تجربه که به صورت فشرده کسب کردم شاید همان سی سال چهل سال بَسَم باشد. گاهی هم به این فکر میکنم که هفتاد ساله هم که بشوم هنوز هم کمتجربهام. اصلاً چرا اینقدر زیاد فکر میکنم؟ این مغزِ لغنتی چقدر کار میکند. کار بیهوده. مثل بردههای مصر باستان کار میکند. سنگ میبرد بالا برای اینکه قبر فرعونش معمور شود. حال این فرعون من کیست را خدا میداند.
و باز هم ذهنم کار میکند. به خودم فکر میکنم و به تصویری که با نوشتههایم از خودم میسازم. من بازیگر نقش اصلی این وبلاگ هستم اما قهرمان اینجا نیستم. قهرمان همیشه قدرتمند؛ قهرمان همیشه کاردرست؛ قهرمان همیشه امیدوار. نه. نیستم. وقتی که سال ۹۶ شروع به نوشتن کردم، در پس کلی کلمه و معرفی کتاب و غیره پنهان بودم. امروز هم کاملاً پیدا نیستم، اما به اندازهی قبل پنهان هم نیستم. وقتی زیاد حرف میزنی و زیادتر مینویسی آخر دم خروس بیرون میزند. میخواستهای از خودت تصویر یک آدم همیشه آرام و با طمانینه بسازی؛ یک دفعه تمام اضطرابهایت در نوشتهات به صورت ناخودآگاه منغکس میشود. میخواستهای که نشان دهی که بسیار آدم امیدواری هستی؛ در یک جای دیگر ناخودآگاه کلماتی مینویسی پر از رنگِ نومیدی؛ حاصل تراوشات یک ذهن خزانزده؛ یک باغ بیبرگ. شاید حتی خودت از خودت انتظار قهرمان بودن داشتهای و سعی کردهای صفات نامطلوب برای خودت را از چشمت پنهان کنی. اما نمیتوان این بازی را ادامه داد. نمیگویم بیا و تا خصوصیترین مسائل کنج ذهنت را بریز روی کیبورد و تحویل مخاطبی ده که حتی یک بار هم او را ندیدهای. اما بگذار کمی آدمتر باشی. کمی معمولیتر. کمی پرخطاتر؛ همانطوری که واقعاً هستی. خلاصه، من قهرمان نیستم. نه در زندگی واقعیام قهرمانم و نه در اینجا. من همان آدمِ ناقصی هستم که کلی در زندگیش کارهای خوب و کلی هم کارهای بد کرده. شاید قبلاً تلاش داشتم که قهرمان باشم. هم در چشم دیگران و هم به خصوص در چشم خودم. اما الان میگذارم همانی که هستم باشم. شاید کمی تلاش کنم بهتر شوم. شاید زوری بزنم. اما انتظار چندانی از خود ندارم. مثالی قبلاً هم زده بودم: خیلی دوست داشتم آدم امیدوارتری باشم. آدمی که پرهیجان است. اصلاً بگو برای بقیه سخنرانی انگیزشی به صورت غیررسمی، در جمعهای کوچک دوستانه، میکند. اما این لباس به تن من نمینشیند. تصور اینکه من بیایم و حرفهای امیدوارکننده و انگیزشی تحویل کسی دهم، من را به یاد تصویر دلقک سیرک میاندازد. تصویری بیاصالت. نهایت هنر من این است که کسی را ناامید نکنم. و سعی میکنم این هنر را به جای آورم؛ هرچند مزورانه باشد. اما اینکه وقتی خودم وقتهایی که در غم و اضطراب و نومیدی دست و پا میزنم از شادی و آرامش و امیدواری حرف بزنم، بیشتر از اینکه کاری شایسته باشد، از جنس دروغ و فریب است.
وای خدا. چقدر فکر کردم و حرف زدم! ساعت از ۱۲ شب گذشت. خسته هم بودم. تازه از شیفت داروخانهای شلوغ برگشته بودم. بهتر بود به مغزم استراحتی میدادم. به هر حال، انگار به نقاشی و نوشتن عادت کردهام…