به نام او
صرفاً جهت خالی نبودن عریضه مینویسم. برای اینکه جوهر قلمم خشک نشود. برای اینکه جان تازهای بدمم در این جسم بیجان. برای اینکه بگویم هنوز زندهام. همهی اینها و بهانههای دیگر که نیاوردم دور هم جمعشان که کنم میشوند صرفاً جهت خالی نبودن عریضه.
روزهای عجیبی را میگذرانم. روزهایی که باید در مورد مواردی در زندگیام فکر کنم و تصمیم بگیرم و دقیقاً در مورد همانها فکر نمیکنم و تصمیمی هم نمیگیرم. در عوض، در مقابل فکرهایی هستند که بهتر است فعلاً ذهنم را درگیرشان نکنم و من دقیقاً به همانها فکر میکنم.
اکنون روزهایی را میگذرانم که نمیدانم در زندگیام چه جایگاهی دارند. نمیدانم که از روزهای آرامش قبل از طوفاناند یا اکنون در دل طوفانم و بعداً اوضاع آرامتر خواهد شد. روزهایی هستند که برای اینکه بیهدف نباشم، اهدافی را در نظر میگیرم و کارهایی را انجام میدهم، اما در عین حال در همین روزها خیلی وقتها شک میکنم که اصلاً این اهدافی که من دنبالشان هستم لایق هدف بودناند یا نه و این کارها که میکنم قرار است به جایی هم برسند یا صرفاً آب در هاون کوفتناند.
در این روزها به تازگی یاد گرفتهام که کمتر به آینده و گذشته فکر کنم. شاید هم بهتر باشد بگویم یاد نگرفتهام، بلکه جبر مرا به کمتر فکر کردن به چیزی جز حال واداشته است. و چه تناقض عجیبی بین واژهی «حال» و «حال» وجود دارد، که یکی را به عنوان «اکنون» به کار میبریم و دیگری را به صورت مرکب به شکل «حال کردن»، یعنی لذت بسیار بردن. جبر زمانه در این روزها باعث شده که من بیشتر در حال زندگی کنم، اما این دلیل بر این نیست که بگویم حال میکنم. نه. زندگی کماکان همان معجون تلخ و شیرین سابق است که داشتم و صرفاً فقط حالش، یعنی اکنون بودنش و نه لزوماً لذتش، چندی است شدیدتر شده. حال، گاهی این حالِ شدیدترْ لذت بردن بسیار بیشتر از یک قطعه موسیقی است و گاهی زجر کشیدن از ارتباطات انسانی غیرانسانیای که به ضرورت دورهی سربازی با عدهای دارم.
از روزهایی حرف زدم که جایگاهشان را در زندگی نمیدانم. شاید برای تو که این متن را میخوانی عجیب باشد. شاید برای من هم عجیب بود، اما اکنون دیگر خیلی چیزها کمتر برایم عجیب است. راستش وقتی در سال آخر دبیرستان بودم، فقط به سالهای دورهی دانشجویی که پیش رو داشتم فکر میکردم و به روزهای بعد از آن فکر نمیکردم: به سربازی، به رسیدن به سنی که دیگر همه میگویند اگر ازدواج کنی بد نیست، به داشتن شغلی دائمی و جدی، و به خیلی چیزهای دیگر. من وقتی پیشدانشگاهی بودم فقط به یک چیز فکر میکردم: سالهای دانشجویی. در سالهای دانشجوییام هم به این فکر میکردم که دوران دانشجویی PhD را چگونه و کجا بگذرانم. منتها در زندگی گاهی این اتفاق میافتد که ذهن تو روی یک چیزی قفل کند، اما این قفل تنها روی ذهن تو میخورد و نه عقربههای ساعت و برگهای تقویم و نه انتخابی که روزگار برایت میکند. عقربهها از پی هم میدوند و ساعتها و ماهها و سالها ممکن است جلو بروند و تنها فکر تو عقب بماند. برای من هم چنین اتفاقی افتاد. من به مرحلهای از زندگی رسیدم که در موردش فکری نداشتم و تصمیمی هم نداشتم. کماکان هم یا فکر خاصی ندارم یا صرفاً فکری گذرا، به مثابهی یک هوس، به سرم میزند و با همان سرعت که به سرم آمده از ذهنم میرود.
من در این سال که سرباز بودم، یعنی سال فلج ذهنی، به خیلی چیزها شاید گذرا فکر کرده باشم، اما دیگر نشد که به مانند روزهای سابق، بنشینم دقیق، یا بهتر بگویم وسواسگونه و ساختارمند، در مورد چیزی فکر کنم. گاهی در ابتدای سربازی به سرم زد که اصلاً سربازی را ولش کنم و بروم ادامهی تحصیل بدهم و این فکر را رها کردم. گاهی با خود گفتم ازدواج کنم و کسی را نیافتم و آن فکر را هم رها کردم. گاهی با خود گفتم چنین کنم و چنان کنم و آنها را هم، هرچه بودند، رها کردم. و آن کارها را هم که رها نکردم، نظیر کتاب خواندن، از سر این بود که رها کردنشان روزگارم را دردناک میکرد. برای منی که حال و حوصلهی چرخ زدن در خیلی از شبکههای اجتماعی را دیگر ندارم و با هرچیزی تقریباً دچار ملال میشوم، کتابِ خوب گهگاهی فرار از ملال زندگی است. من سعی میکنم که این کتابها را با توجه به نیازها و سوالهایی که در زندگی دارم بخوانم، اما حیف که نمیدانم نیاز امروز من برآورندهی نیاز فردایم هم هست یا نه و سوال امروز من به جوابی خواهد رسید که فردا به کارم خواهد آمد یا نه.
از زیستن در حال گفتم. اینکه لزوماً در حال زندگی کردن باعث نمیشود حال کنم حرف راستی است. در حال زندگی کردن فقط حال من را شدیدتر میکند و باعث میشود آنچه را دارم غلیظتر بچشم. مثالش را در بالا زدم؛ گوش دادن قطعههایی از موسیقی با دل و جان و زجر کشیدن از ارتباط با بعضی آدمها. اینکه چگونه شد که من بیشتر در حال زندگی میکنم را شاید بتوانم ناشی از دو منشا ببینم: اول دورهای که در مورد فن بیان به صورت آنلاین گذراندم و در آن استاد دوره، آقای بهرامپور، از روش زیستن در حال گفته بود. دومی که بسیار مهمتر است خودِ جلو رفتن زندگی و قرار گرفتن در این مرحله از زندگی بود؛ مرحلهای به نام سربازی. سربازی یعنی تابع امر بودن؛ تکلیف خود را ندانستن. سربازی یعنی اینکه امروز برای فردایت برنامه بریزی ولی افراد دیگری هم باشند که برای فردایت برنامه بریزند و تو مجبور باشی به برنامهی افراد دیگر تن بدهی و برنامهی خودت را ز کل رها کنی. سربازی یعنی انفصال از گذشته و از کارهایی که میکردی؛ از هر روز دانشگاه رفتنها و ول چرخیدنها و با دوستان گشتنها و …هر آن کار مفید یا اتلافکنندهی وقت که میکردی… و همچنین یعنی انفصال از آینده؛ آیندهای که بسیار مبهم است و نمیدانی در آن برای تو چه چیزها هست؛ به هر حال هرچه باشد سربازی دو سال است و میدانی که تمام میشود و تکرار نمیشود. از گذشته گفتم و اینکه به آن کمتر فکر میکنم. از این بابت خوشحالم. از آینده هم گفتم که به آن هم کمتر فکر میکنم و از این قضیه خوشحالترم. چرا؟ چون من از فکر کردن وسواسگونه به آینده خسته شده بودم. من دیگر آنقدر جوان نیستم که هرآن برای آیندهی خودم رویایی محال ببافم و هردم به آن فکر کنم، ولی در مقابل آنقدر پیر نیستم که کلاً به آینده چشم امیدی نداشته باشم. من به آینده به چشم آینده نگاه میکنم؛ یعنی چیزی که میآید، یعنی دقیقاً چیزی که هست. من نه از آن انتظار دارم خوشبختم کند و نه بدبخت. آینده برای من چیزی شبیه حال شده، چیزی کمی بهتر از الان یا کمی بدتر. رسیدن به این مسئله شاید خودش برای من پیروزی محسوب شود. شاید رسیدن به این نگرش که در آینده حتی اگر شرایط تغییر کند و من تغییر نکرده باشم در مجموع کیفیت زندگیام تغییر چندانی نخواهد کرد خودش بخشی از پختگی باشد. من الان از آینده انتظارات بیش از حد ندارم و میخواهم بگذارم هرچه میخواهد پیش بیاید و فعلاً فقط سعی کنم درست زندگی کنم و این را هم میدانم که حتی اگر نگذارم هرچه میخواهد پیش بیاید، هرچه بخواهد پیش میآید. من فقط مسئول حال هستم و نه آینده؛ مسئول اعمالم و نه نتیجه. در نتیجهی این نگرش، من امروز خودم را رهاتر از دیروز مییابم.
از این گفتم که به اهدافم دیگر مطمئن نیستم. درست گفتم. من مطمئن نیستم که با اهدافی که اکنون دارم به جایی برسم یا نه، و مطمئن نیستم که اهداف امروزم در راستای اهداف فردایم هستند یا نه. من حتی نمیدانم محمد امروز چقدر با معیارهای محمد فردا پذیرفتنی است. اما به یک چیز دیگر هم رسیدهام: اینکه اگر سعی کنم انتخابهای درستتر را انجام دهم، دیگر زیاد فرقی بین این انتخابها نیست. آدم گاهی فکر میکند که من اگر فلان کار عاقلانه را کرده بودم، بهتر از این کار عاقلانه که کردم میبود، ولی در عمل من میبینم که اینطور نیست. در مجموع، اگر آدم بین دو گزینهی بهتر یکی را انتخاب کند اینطور نیست که یکی از آنها آدم را خوشبخت کند و دیگری آدم را بدبخت؛ هرکدام مزایا و معایب خودشان را دارند. این فریب روزگار است که به آدم میگوید اگر «الف» را انتخاب کردی پس «ب» بهتر بوده و اگر «ب» را برگزیدی «الف» بهتر. در مجموع هیچ کدام این گزینهها بینقص یا به قول انگلیسیزبانها perfect نیستند و هیچکدامشان نه آدم را کامل خوشبخت میکنند و نه بدبخت و نتیجهی این دو هم بر رضایت از زندگی چیزی نزدیک به هم خواهد بود. البته، من در مورد انتخابهای احمقانه چنین نظری را ندارم و علی رغم اینکه فکر میکنم بین نتیجهی حاصل از گزینشهای عاقلانه چندان تفاوت نتیجهی عمیقی نیست، بین نتیجهی انتخابهای احمقانه خیلی اختلاف هست و یکی آدم را ممکن است زمین بزند و آدمی فقط دردش بیاید و دیگری آدمی را ممکن است طوری زمین بزند که دیگر نتواند بلند شود.
اینها هم حرفهایی بودند ز بهر خالی نبودن عریضه و نخشکیدن جوهر قلم. تا ببینیم در روزهای آتی چه پیش میآید…
به قول مولانا صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق. خوش به حالتون پس که به این مرحله رسیدید. ما هم یه سربازی بریم پس، بلکه برای ما هم فایده کرد 🙂
🙂