گفت آنچه را نتوان گفت
در جلسهی آخر انجمن باران در سال ۹۷ در مورد این بحث شد که اصلاً ادبیات به چه درد میخورد. آیا ادبیات را میتوان مفید دانست یا کاستیهایی هم دارد. گفتگو در این رابطه طولانی بود؛ من هم به دلیل اینکه با یکی از اساتیدم در دانشکده داشتم حرف میزدم برای شنیدن همهی گفتگو حضور نداشتم، اما وقتی برگشتم یکی از دانشجویان سابق پزشکی که علاقهمند به نظم بود و اسمش را هم یادم رفته حرفِ جالبی زد که تا حدودی در خاطرم ماند. کلمات خودِ او خیلی زیبا بود، ولی متاسفانه ذهنم یاری نمیکند که همهی کلماتش را عیناً در اینجا ذکر کنم، پس سعی میکنم مضمون کلامش را بگویم و تا حد ممکن شبیه آنچه گفت بنویسم:
در ادبیات شاعران چیزهایی را گاه مطرح کردهاند که با خود میپنداشتیم گفتنشان ممکن نیست. مثل این بیت سعدی که گفته:
مرا خود با تو “چیزی” در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست*
که ما به کسی حسی داریم؛ میدانیم “چیزی” هست، اما زبانمان از گفتنش قاصر است. شاعر هم آن “چیز” را در شعرش منعکس کرده؛ نمیدانسته که چیست، اما میدانسته که هست و در شعرش آورده.
مثال دیگر از حافظ که گفته:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که “آنی” دارد**
و ما و حافظ ندانیم “آن” چیست، اما میدانیم که هست و حافظ توانسته در مورد “آن” هم حرف بزند.
و در کل ادبیات ما را به تحیر وامیدارد که میبینیم شاعران توانا آنچه را نمیتوان گفت هم گفتهاند.
پ.ن.
*چقدر این آهنگ “مرا خود با تو چیزی در میان هست” دنگ شو را دوست دارم.
** شعرِ کامل سعدی و حافظ را در گنجور بخوانید.