شب نوشت (۷۷)
به نام پروردگار
کارهای زیادی را روی کاغذ نوشتهام که انجام دهم. کتابهای زیادی باقی مانده برای خواندن. اقدامات خوب زیادی هست که باید انجام دهم. جوانی و عمر چقدر کوتاه است. فرصت چقدر اندک است.
از نظر فکری، خودم را در دورهی گذاری مییابم و نه در دورهای ثبات. شگفتانگیز و ترسناک است ندانستن اینکه به چه سمتی در حرکتم.
در بلاتکلیفی عجیبی به سر میبرم و جالب اینجاست که مثل سابق از این بلاتکلیفی در عذاب شدید نیستم. کمی اذیت میشوم، اما نه مثل قبل.
در همین بلاتکلیفی این یک سال اخیر، کارهای نکردهای را که هیچوقت جرئت انجامشان را نداشتم انجام دادم.
در همین حین که مینویسم به این فکر کردم که حرفهایم با هم ضد و نقیض نیست؟ با حرفهای قبل و بعدم؟ با خود گفتم «هرچه هست بگذار باشد. یا ضد و نقیض است یا نیست».
دروس تصمیمگیری متمم را تمام کردم. با دقت مطالب را خواندم. فکر میکنم راحتتر از قبل تصمیم میگیرم. البته آخرش به بیشتر تصمیمهایم سیستم یکی (حدوداً در همان مایههای شهودی) است.