شب نوشت (۷۲)
به نام خدا
در دورهی Psychological first aid در کورسرا از Dr. George Everly آموختم که تجربهی افسردگی در آدمهای مختلف متفاوت است. البته این را قبلاً هم در دروس دارودرمانی هم خوانده بودم، منتها این بار بیشتر لمسش کردم. لزومی ندارد که کسی تمامی معیارهای DSM V را برای افسردگی داشته باشد تا افسردگی برایش تشخیص دهند. علائم افسردگی در افراد مختلف میتواند متفاوت و حتی گاهی متناقض باشد.
برای من، تجربهی حالات افسردگی با احساس نوعی پوچی همراه بوده است. اینکه از آنچه معمولاً لذت میبردم لذت نبرم. اینکه در این فکر بیفتم که اصلاً چرا باید لذت ببرم؟ که چه بشود؟ و آخرش که چه؟ و این آخرش که چه فکر سمیای است که تا آدم نچشدش درکش نمیکند.
این دو سه هفته، گرفتار بعضی از این حالات شدم. سالهای پیش این حالات را بیشتر تجربه میکردم. امسال خدا را شکر کمی تواتر این حالات و افکار برایم کمتر شده است. با این حال، برگشتن بعضی از این احساسات (یا شاید بیاحساسی) و علائم برایم ترسناک و ناخوشایند بود. احتمال میدهم که بخشی از این مسئله، به تغییر فصل هم مرتبط باشد. معمولاً خلق من به طرز ملموسی در ماههای سرد سال افت میکند. چند روز پیش با راهنمایی دوستم مکملی خریدم و امیدوارم به بهبود خلق من در شش ماه دوم سال کمک کند.
به این فکر کردم که احتمالاً کسی در قضایای سیاسی و دینی بدون سوگیری نیست. من هم از این قضیه مستثنا نیستم. از اینکه نسبت به قبل، جسارت این را دارم که حرفم را بزنم، حتی اگر به آن مطمئن نباشم (که معمولاً نیستم)، و حتی اگر به مذاق بسیاری خوش نیاید، خرسندم. منتها خوب است اگر حواسم به یک چیز باشد:
آیا من حرفِ خودم را میزنم تا خودم را ثابت کرده باشم یا اینکه حرف خودم را میزنم چرا که احتمال بیشتری به حق بودن آن میدهم؟ ممکن است در ظاهر و در ابتدا نمود هر دو یکی باشد، اما در باطن این دو با هم فرق میکنند. در اولی دم خروس آخر بیرون میزند. در دومی که آدم خودش را تسلیم حق* کند، دم خروس بیرون زدن اصلاً معنا ندارد. منتها دومین راه را پیمودن هنری است که احتمالاً جز عدهای اندک دارا نیستند.
در این مورد انشاءالله بیشتر فکر خواهم کرد و خواهم نوشت.
پ.ن. *حق را در اینجا در برابر باطل در نظر گرفتم. منظورم از حق در اینجا رای و فکر اکثریت جوامع نیست.