شب نوشت (۵۸)
به نام او
گزارههایی که فرهنگمان به من عرضه میداشت و من اکنون در صحت آنها تردید میکنم کم نیستند. بعضی از کارهایی که کردم از روی ناپختگی شخصیت بود و بعضی کارها از روی عادت. شاید هم بعضیهایشان هنجارهای جامعه بودند.
یکی از چیزهایی که گاهی به آن فکر میکنم این است که «چرا در فرهنگ ما احترام گذاشتن به بزرگتر و به استاد/معلم اینقدر اهمیت دارد»؟ و سوال دوم مرتبط که در ادامه در ذهنم شکل میگیرد این است که «آیا احترام گذاشتن را ما بد در ذهنمان تعریف نکردهایم؟». شاید مشکل از تعریفی باشد که ما از احترام گذاشتن کردهایم.
مثالی در مورد بزرگترها مطرح کنم: من در جمعی هستم و پیرمرد یا پیرزنی شروع به گفتن حرفهای مهمل برای عدهی زیادی میکند. گزارههایی میگوید که طبق یافتههای علمی یا تاریخی یا … یا شواهدی ندارند یا اینکه برعکس آنها تاکنون تایید شده. به احتمال زیاد من بلند نمیشوم و بگویم «چَرَند نگو»؛ یعنی حداقل تاکنون یادم نمیآید چنین کاری کرده باشم. اما اینکه بنشینم و هیچ حرفی نزنم آیا احترام به آن فرد محسوب میشود؟ شاید تعاریف ما از احترام اشتباه است. به گمانم در چنین شرایطی هیچ حرفی نزدن بیاحترامی به مغز خودم و به مغز دیگرانی است که آن سخنان را میشنوند.
مثالی هم در مورد استاد مطرح کنم: آیا باید به هر استاد یا معلمی احترام بگذاریم، حتی اگر به ما بیاحترامی میکند؟ آیا باید انتقادها و عصبانیتهایی که در دلمان میماند را بروز ندهیم تا به آن استاد یا معلم برنخورد؟*
این لیست را میتوان بیشتر بسط داد: تعامل با پدر و مادر، تعامل با روحانیون، تعامل با دانشمندان، تعامل با سیاستمداران و حکام، و …
به این فکر میکنم گاهی وقتها ترس از انتقاد کردن از دیگران و حرف دلمان را زدن سبب میشود چیزی نگوییم و بعد با خود فکر میکنیم که به آن افراد احترام گذاشتهایم. شاید بخشی از احترام گذاشتن اتفاقاً این باشد که آنچه میبینیم و درک میکنیم را با آن افراد به اشتراک بگذاریم و از آنها انتقاد کنیم.
خوب است محمد. داری پیشرفت میکنی. دیگر فقط گاهی فکرنوشتههایت را لای دلنوشتههایت میگذاری و نه برعکس.
در گروهی تلگرامی مربوط به اپلای کردن حضور دارم. از حضور مجازیام در آنجا خوشحال نیستم و صرفاً جهت گرفتن یا گاهی دادن بعضی اطلاعات آنجا هستم. جو «به هر قیمتی که شده از ایران برو» حاکم بر گروه آزارم میدهد. البته همهی گروه احتمالاً در چنین جوی نیستند. اما میدانی؛ گروهها انگار جو غالبی به خودشان میگیرند. مثل رب گوجهای که به خوراک میزنی و همهاش را قرمز میکند.
به این فکر میکنم که آیا گروههایی وجود دارند که رنگ اقلیت را به خود بگیرند چون که اکثریت ناموافق ساکتاند؟ کشورها چطور؟ مثلاً ممکن است اکثر مردم روس طرفدار جنگ با اوکراین نباشند اما ما فکر کنیم که هستند؟ اکثریتی ساکت در مقابل اقلیتی که سر و صدای زیادی دارند؟ اکثریتی که یا صدا ندارند یا جرئت ندارند صدایشان دربیاید که مبادا صدایشان خفه شود؟
شب بخیر.
پ.ن. * با یکی از دوستان مصریام که در انگلیس زندگی میکند حرف میزدم. میگفت در مصر هم احترامی بیش از حد به اساتید میگذارند، اما در انگلیس چنین نیست. خواستم بنویسم که احتمالاً این قضیهی احترامهای بیش از حد (که در درازمدت اثرش از بیاحترامی بدتر است) فقط محدود به کشور ما نیست.