شب نوشت (۵۰)
به نام پروردگار
به شبنوشت ۵۰ رسیدم. به چه چیز فکر میکنم؟ اول به این فکر کردم که شاید خیلی از حرفها که مینویسم را جایی قبلاً نوشتهام و خودم یادم نیست. اما بعد به این فکر کردم که من حتی اگر حرف تازه هم بزنم، احتمالاً کسی در مورد همان موضوع آن حرف را بهتر و کاملتر از من زده. حداقل دو راه میماند برای آدم: اینکه دم نزند چون هرچه میگوید تکراری است؛ یا اینکه بپذیرد که حرفهایش ممکن است تکراری باشد و باز سخن بگوید؛ شاید با واژگانی تازه، شاید با زبانی دیگر.
امروز به کتابخانهی دانشگاهمان رفتم، البته بعد از عبور از سد نگهبانی دانشگاه. اولش که نگهبان دم در میخواست راهم ندهد. بعد که توضیح دادم دانشجوی همانجا بودم و گفتم «فقط کمی پیر شدهام» (با خندهای در ظاهر و کمی تلخی در دل)، نشان حاکم بزرگ_ کارت نظام پزشکیام_ را نشان دادم، بالاخره به درون دانشگاه راهم داد. به این فکر کردم که چقدر زود از یک آشنا به یک بیگانه تبدیل شدم.
جلوی در کتابخانهی موید الاطباء گربهی خپل کثیفی میلولید. احتمالاً اگر از در اصلی میخواست بیاید راهش نمیدادند، اما چون گربه است به هر حال از لای نردهای، دری، سوراخی به درون آمده بود. بالای در سطل آشغالهای کنار کتابخانه سیدیهایی آویزان کردهاند. محمدحسین میگفت «برای این است که کلاغها را بترساند و دور کند». باد میآمد و سیدیها تکان میخوردند. امروز کلاغی در کار نبود.
یکی از پسرهای ورودی ۹۸ داروسازی را دیدم. فامیلش را گفت و آناً یادم رفت. بعد دوباره از او پرسیدم و دوباره یادم رفت. چهرهی دلنشینی داشت. دلم را برای بچههای دانشجوی کمسن و سالتر از خودم تنگتر کرد.
بعد هم کمی در کنار محمدحسین در کتابخانه نشستم. او کمی تست زد و من هم کمی با او مروری بر دروس درمان کردم. او امروز صبح که میآید، یعنی صبح جمعه و چند ساعت دیگر، امتحان تخصص دارد. من هم البته دارم. دو بار آزمونش را دادم و به مصاحبه نرفتم. این بار سر خود جلسه هم نمیروم. حداقل که تاکنون تصمیمم چنین بوده. اینکه صبح از روی چه دندهای بلند شوم بحثی دیگر است. خلاصه، کمی نشستم با او به مرور درسها و کمی به این فکر کردم که چقدر خلاصهخوانی و تستزنی کارهای بیخودی هستند. بعد هم نشستم سر دورهی stem cell کورسرا. هفتهی سومش است. اسمش دورهی آنلاین است و به ظاهر هفتهای دو ساعت وقت میبرد. در باطن، اگر بخواهی وقت بگذاری و «یاد بگیری» ممکن است تا هفت هشت ده ساعت در هفته هم وقت بگیرد. شما را نمیدانم؛ حداقل برای من چنین است. استاد دوره در مورد آلزایمر میگفت. امروز فهمیدم آلزایمر یک نوع زودرس هم دارد که کاملاً ژنتیکی است. اتوزوم غالب هم هست. ژن بیماری اتوزوم غالب داشتن تقریباً چیزی شبیه مردن است. کسی که میمیرد برایش یک ذره یا خیلی مردن معنا ندارد؛ یا میمیرد؛ یا نمیمیرد. خلاصه، میگفت اگر کسی ژن آلزایمر زودرس که نادر است را داشته باشد ۱۰۰% آن بیماری را میگیرد و مثلاً در ۱۸ سالگی مغزش در حد ۴۰-۵۰ سالگی فردی سالم است. برای محمدحسین این قضیه را تعریف کردم. او هم نمیدانست آلزایمر زودرس هم وجود دارد.
بعد هم به مسجد رفتیم و نماز خواندیم و از هم جدا شدیم. در مسجد او کمی از خود گفت. من هم کمی از خودم و از چالشهایی که از سر میگذرانم و امروز گذراندم گفتم. بعد هم که به خانهی مادربزرگم سری زدم تا رب گوجهها را تحویل بگیرم و بیاورم خانه بگذارم در یخچال تا خراب نشوند. به گمانم تحویل گرفتن رب گوجهها و آوردنشان به خانه ثوابش و ارزشش از اکثر کارهایی که در سال ۱۴۰۱ کردهام بیشتر بوده. مادربزرگم هم تلویزیونش روشن بود. سریال داشت نشان میداد. سالهاست سریالهای وطنی را ندیدهام. نمیدانم دو زاری هستند یا نه. خیلی وقتها آدم ندیده قضاوت میکند. گلی را نبوییده میگوید «اه اه چه بوی گندی». خواستم روشنفکربازی دربیاورم و پیشداوری نکنم. حرف مفت میزنم. خودم را گول میزنم. آخرش در ذهنم کلمهی دوزاری نقش میبندد. هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که بیشتر ندانم و کمتر اظهار نظر کنم.
آمدم خانه. گلها را آب دادم. قبلاً، سه چهار سال پیش، وقتی گلها را هم آب میدادم میخواستم کاری ارزشمند کنم. پادکستی، سخنرانیای، کوفت و زهر مار دیگری گوش بدهم که مبادا وقتم هدر رود. حالا با خیال راحت به گلها آب میدهم. و سعی میکنم در حین آب دادن به گلها به چیزی جز همان آب دادن فکر نکنم.
بعد هم شامی خوردم. با کمی اکراه. مادرم آنقدر پلو عدس پخته که برای دو بارم کافی بوده. در کل میشود سه وعده. یک وعده با خانواده. دو وعده در تنهایی. غذا خوردن با خانواده هم نعمتی است. قرار نیست هر آینه قربان صدقهی هم برویم و «دوستت دارم» نصیب هم کنیم. همین که دور هم هستیم کافی است. از آن نعمتهای پنهان است. هیچ جمعی جمع نمیماند. یاد دائی میافتم و خانوادهاش. یاد مادربزرگ خدابیامرز خودم میافتم. مثل کش دور پول بودند. یا مثل منگنهای در گوشهی تعدادی کاغذ. وقتی رفتند انگار که خمپاره وسط جمع افتاده. همه متفرق شدند. هرکس به وری افتاد. دیدار فقط سالی یک بار، تازه آن هم اگر بشود، دم عید نوروز.
تنهایی هم عالم غریبی است. لمسش جرئت میخواهد. بعضیها میگویند «از تنهایی لذت میبریم»، اما تنهاییشان را با کلی فیلم و سریال و کتاب و موبایلبازی مخدوش میکنند. خود من هم از همان آدمها هستم. فکر کن تنها باشی و هیچ کار مهمی نکنی و فقط بودن خودت را تجربه کنی. خیلی بزرگی میخواهد.
دوباره به آزمون تخصص فکر میکنم. به فردایی که برگهی من سر صندلی دستهدار ناراحتی است و خودم به احتمال زیاد نه. به همهی فرصتهای به دست آورده و فرصتهای از دست رفته فکر میکنم. به این مارپیچی که اسمش زندگی است. به این فکر میکنم که توکل در همین ابهامهاست که معنی پیدا میکند. تو خدای تحمل ابهام باش. بدون توکل دستت به کجا بند میشود؟ توکل خودش یک هنر است. هنری که حداقل من بلد نبودم. هنری که باید بیاموزمش، یا اگر تصور میکنم که آن را بلدم باز هم فکر کنم تا یادم بیاید که هنوز آن را بلد نیستم و دوباره از نو بیاموزمش.
به همهی گزینههایی فکر میکنم که از دست دادم. به آدمهایی که میتوانستم با آنها خانواده تشکیل بدهم و با آنها زوجی خوشبخت یا بدبخت بشوم. به سال ۹۷ فکر میکنم که شاید اگر کمالطلب نبودم الان که این مطلب را مینوشتم دکترایم را گرفته بودم، البته اگر عقلم سر جایش مانده بود که اصلاً چنین مطلبی را بنویسم. به این فکر میکنم که چقدر ناآماده بودم. برای ازدواج؛ برای ادامهی تحصیل؛ برای خود زندگی. به این میاندیشم که خدا رحمم کرده که اکنون در خانه نشستهام و این کلمات را تایپ میکنم؛ نه در هزاران کیلومتر آنورتر، نه در کنار همسری که نه او را میشناسم و نه او مرا. خداوند به من یک سال زندگی در شبیهساز هواپیما را عطا کرد تا شاید بهتر بتوانم هواپیمایی واقعی را به پرواز درآورم.
به زندگی فکر میکنم. به اینکه چقدر کلافش سردرگم است. و به اینکه باز توکل در ذهنم جایی باز میکند. و به چیزهای دیگری فکر میکنم که اصلاً برای نوشتن همانها وبلاگم را باز کردم و اکنون میبینم آنها نانوشته مانده و آنچه در ذهنم نبود بنویسم را نوشتهام. و باز به زندگی فکر میکنم و از خود میپرسم «آیا زندگی هم همین شکل نیست؟» آدمی هزار برنامه برای خودش میریزد، یا در ذهنش یا روی کاغذ، و پیش میرود و در آخر میبیند چه میخواسته و چه شده. و جالب اینکه اگر آدم شاکری باشد ناراضی هم نیست. انگار از اینکه به نتایجی که میخواسته نرسیده چندان هم غمش نیست. و این از ویژگیهای آدمهای متوکل است. این پست هم خودش شبیه زندگی همانجور آدمهاست. ماکتی نوشتاری است از زندگیهایی واقعی. به قصد دیگری نوشته شد ولی به این سرانجام رسید. و این بار من ناراضی نیستم. تا ببینیم خدا را چه خوش میآید. برویم در پناه خدا.